رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ تیر ۱۳۸۶

مجتبی سميع نژاد: سه روز آخر زندان

دوشنبه، بیستم شهریور ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج. ساعت حدود ده و نیم صبح. از خانه و اهلش خداحافظی می کنم. نگرانی در چشمان مادر موج می زند. با اینکه گفته ام خیلی آنجا ماندگار باشم سه روز است، ولی آرام نشده است. پدر خانه نیست. به او تلفن می کنم ، بغض می کند و اشک می ریزد. کمی آرامش می کنم و به طرف زندان حرکت می کنم.
دوستم همراهم می آید. دلم می خواهد این لحظات کندتر بگذرد. ساعت حدود دوازده و نیم شده که به زندان می رسیم. ماشین را پارک می کنیم. از در ورودی که اصطلاحا زنجیر نامید می شود به طرف درب ورودی زندان حرکت می کنیم. پاهایم سنگین است. محمد رضا زنگ می زند و خبر توقیف شرق را می دهد، نمی دانم چرا دلم خالی می شود. روبروی در ورودی به مددکاری زندان مراجعه می کنم تا تاریخ آزادی را بفهمم. مددکار اسمم را در کامپیوتر می زند و مشغول خواندن می شود.

امروز آزادی

به چشمانش نگاه می کنم و منتظر می مانم. همانظور که صفحه را نگاه می کند می گوید :"امروز آزادی". می دانستم که آزادم ولی باز شوکه می شوم. دوستم صادق را نگاه می کنم، خنده تمام صورتش را پر کرده. مددکار با اجرای احکام تماس می گیرد و هماهنگ می کند که اصلا وارد بند نشوم و یک راست به اجرای احکام بروم و همانجا آزاد شوم. به اطلاعات می روم برگه ی ورود می گیرم . او هم برگه را صادر می کند و با اجرای احکام هماهنگ می کند.

به درب ورودی زندان می روم. جالب است، زنگ گذاشته اند. زنگ را می زنم. سربازی جواب می دهد و می گوید چه کار داری؟ خنده ام می گیرد و با همان خنده می گویم: "در را باز کنید می خواهم بیایم زندان". اسمم را می پرسد و می گوید صبر کن تا کارتکس را پیدا کنم. چند لحظه ای می مانم تا می آید و می گوید کارتکس نیست و می رود و بر می گردد و می گوید صد روز در مرخصی غیبت کرده ای. احتمال می دهم که از دادیاری نامه های تمدید مرخصی ام را نفرستاده اند و این یعنی باید امشب در زندان بمانم تا مکاتبه شود.

قرنطينه

سست می شوم با صادق خداحافظی می کنم و وارد می شوم. افسر نگهبانی اول اجازه نمی دهد ساکم را با خود به داخل بیاورم، می گوید که آنها را بیرون بگذارم و بد هم حرف می زند. یادم می آید که قول داده ام آرام باشم. بر می گردم و ساک را به صادق می دهم. دوباره وارد می شوم. افسر نگهبان برگه ی ورود به اجرای احکام را می گیرد و می گوید که به اتاقی که پشت سرش است بروم. سربازی می آید و می گوید لباس هایت را در بیاور. باید آرام باشم، این بازرسی برای این است که کسی نتواند چیز های خلاف از قبیل مواد مخدر را داخل زندان قزل حصار کند. حالا بروید داخل بندها ببینید از مواد مخدر آنچه را که می خواهید تا چه حد می توانید پیدا کنید!

بعد از بازرسی پیش افسر نگهبان بر می گردم. اسم و مشخصات را در دفتری می نویسد و می گوید برو. برگه ی ورود به اجرای احکام را می خواهم، پس نمی دهد و می گوید باید داخل بند برگردی. بحثم می شود با او اما یادم می آید که قول داده ام آرام باشم. نگاه عاقل اندر سفیه به او می کنم و می روم.

از یک راهروی 5 شش متری که می گذرم به افسر نگهبانی دوم می رسم. از اولی تا دومی فقط ده متر فاصله است. به انجا که می رسم همان اتفاق اولی در شرف وقوع است که از اجرای احکام زنگ می زنند و می گویند مرا به آنجا بفرستند. اسمم را در دفتری ثبت می کند و به اجرای احکام می روم. آنجا اکثرا مرا می شناسند، البته اکثرا به اسم، یکی دو نفری چهره ای این شناخت را دارند.

عمرا اين آزادی شدنی نيست

رئیس اجرای احکام می گوید که پرونده ام را بیاورند و مسئول مرخصی را صدا می کند تا پرونده ام را نگاه کند. حجم پرونده زیاد است و مسئول مرخصی هم آدم شوخی است. سر تا پایم را نگاهی می کند و می گوید :"به تو می خورد که پرونده ات اینقدر باشد؟" می خندیم و می رویم سر میزش. نگاه که می کند و می گوید مرخصی ات درست است همه نامه های تمدید مرخصی آمده است. مسئول شعبه اعزام مرا می شناسد و داد می زند: "آقا این پسر را آزاد کنید جای او زندان نیست که"؛ مسئول شعبه ی آزادی می گوید: "عمرا اصلا این آزاد شدنی نیست." مسئول شعبه اعزام می گوید: "این رفیق من است انقدر اذیتش نکنید".

اولین بار با او سر اعزام نشدنم به دادگاه کیفری استان حسابی دعوایم شده بود و در اجرای احکام محشری به پا کرده بودم. بنده خدا تقصیر نداشت از جایی دیگری دستور داده شده بود. آنروز را به یادم می آورد و هر دو می خندیم. مسئول شعبه آزادی شروع به خواندن پرونده ام می کند همه چیز عادی است و همه چیز مهیا برای آزاد شدنم، اما ، یک نامه نیست.
صد هزار تومان جریمه که آنرا پرداخت کرده بودم ولی نامه اش به زندان ارسال نشده است.

چه حالی پیدا کردم خدا می داند و بس. ساعت دو نیم است. بچه های اجرای احکام خودشان هم پکر شده اند. مسئول آزادی می گوید: "دلم نمی آید تو امشب آزاد نشوی." فکر می کند و می گوید: "فیش اش را داری؟" می گویم: "دارم، ولی در خانه." می گوید: "می توانی زنگ بزنی از خانه آنرا بیاورند؟"

سریع تلفن در اختیارم می گذارند و با منزل تماس می گیرم. ساعت دو و نیم است. تا ساعت چهار و نیم در همانجا می مانم تا برادرم فرید نامه را بیاورد. به همه چیز فکر می کنم، تمام این دوسال مثل فیلم از برابر چشمان می گذرد. گاهی دلگیر می شوم و گاهی می خندم. از اینکه تا چند ساعت دیگر آزادم در دلم آشوبی به پا می شود. مسئول آزادی صدایم می کند و می گوید: "برو از رئیس بپرس اگر فیش برسد قبول می کند که آزاد بشوی؟ اصلا فیش قبول است؟" به طرف رئیس می روم و می گویم. می گوید: "نه که قبول نیست باید نامه پرداخت جریمه از دادگاه باشد."

می گويم چون دوست دارم

باز هم یاس و نا امیدی! راست هم می گوید و حرف منطقی میزند. هیچ راهی ندارد باید به بند بروم. خداحافظی می کنم و به افسر نگهبانی دوم می روم تا از آنجا به بند بروم. افسر نگهبان می نویسد که مرا به قرنطینه ببرند. می گویم برای چه می گوید: "دوست دارم." اعصابم که حسابی خط خطی هست این را که می شنوم خیلی تند جواب می دهم "مگر دلبخواه تو است؟" نزدیک است که جر و بحثمان بشود که افسر دیگری به خنده و شوخی وارد می شود و من هم دوباره یادم می افتد که باید آرام بشوم و قول داده ام.

قرنطینه در زندان قزل حصار جایی است که در آنجا زندانیانی را که مشکوک به داشتن مواد مخدر هستند به آنجا می فرستند و آنقدر نگه می دارند تا چیزی از آن ها در بیاورند. شیوه ی آوردن مواد مخدر هم بدین گونه است که یا آنرا بعد از بسته بندی می خورند و بعد پس می دهند یا به اصطلاح انباری می زنند (این یکی را هر کس بلد نیست به من هیچ ربطی ندارد، من نمی توانم توضیح بدهم که انباری زدن یعنی چه) شیوه ی در آوردن این مواد از زندانیان هم بدین صورت است که در ابتدای ورود به آنان روغن کرچک می خورانند و دستان و پاهای آنها را به تخت می بندند، با دست بند و پابند. هنگامی که دستشویی خواستند بروند کارشان را باید در مقابل مامور انجان بدهند آنهم روی یک توری تا اگر جنسی همراه داشته باشند کشف و ضبط و پرونده شود. روش دیگری هم هست که شرم و حیا باعث می شود نگویم.

تخت های زندان

به هر حال مرا داخل این قرنطینه فرستاند. یک سرباز و یک مامور لباس شخصی آنجا بودند. باز هم بازرسی و باز هم در آوردن لباس به طور کامل. از عصبانیت در حال منفجر شدن هستم ولی لام تا کام حرفی نمی زنم. قول داده ام که آرام باشم. داخل یکی از سلول ها که چیزی در حدود 30 متر است می فرستند مرا. حدود سی نفری هستند. اکثرا روی تخت ها خوابیده اند. آن هم چه تختی! تخت هایی بدون پتو و تشک. تخت های آهنی مشبک! از این ها که به صورت مارپیچ است. تعجب می کنم که چطور می توانند روی آن دراز بکشند چه برسد که روی آن کامل بخوابند. یک جای کاملا کثیف که بوی بسیار بدی هم می آید.

اصلا نمی توانم بنشینم. ده دقیقه ای قدم می زنم تا سرباز می آید و در را باز می کند و یک نفر را صدا می کند. می روم جلو می گویم "تا کی باید در اینجا بمانم؟" می گوید: "معلوم نیست." با لحن بدی هم می گوید. باز هم جلوی خودم را می گیرم. تا ده دقیقه بعد باز هم دو سه باری می آید می رود. دیگر طاقتم تمام می شود و تاب نمی آورم. قولم را هم فراموش می کنم و با لگد می زنم توی در و سرباز را صدا می کنم. خبری نمی شود. چند بار دیگر صدا می کنم باز هم کسی نمی آید. کنار در می ایستم. حسابی کلافه ام. از صبح تا به حال هیچ چیزی هم نخورده ام و تشنگی و گشنگی فشار می آورد. تا اینکه سرباز و مامور اولی با یک نفر دیگر می آیند. کسی که جدید آمده مسئول قرنطینه است. او را زندانیان به نام سید می شناسند. آنهایی را که از مرخصی آمده اند جدا می کند و با هر کدام حرف می زند اکثر آنها را به بیرون می فرستد جز دو سه نفری که به آن ها شک کرده است و سوای شان می کند.

وطن فروش هستی؟

به من که می رسد می پرسد: " جرمت چیست" می گویم " مجرم نیستم". با تعجب نگاهم می کند. می رود کارتکسم را نگاه می کند و می فهمد که جریان از چه قرار است. می گوید :"تو بمان من کارت دارم" می خواهد در را ببندد که می گویم: "برای چی من بمانم مرا به بند بفرست." دوباره حرفش را تکرار می گند و اینبار داد می زنم: "من اعصاب اینجا ماندن را ندارم سریع به داخل بند بفرست مرا." در را می بندد و می گوید: "بر می گردم. پر رو هم نشو با تو خوب می زنم." می رود. پیش خودم ده دقیقه فرجه می دهم، "اگر بر نگردد این جا را به آشوب می کشم". اما زود تر از ده دقیقه بر می گردد. مرا بیرون می آورد. می گوید: "از این زندانیان سیاسی وطن فروش هستی؟" می گویم: "نه از وطن دوستانم." می خواهد که از اتهامات و شرایط بازداشت برایش بگویم.نگاهی می کنم و می گویم: "چه فرقی دارد برای تو که بدانی این ها را. مرا به بند بفرست."

می بیند حرفی نمی زنم نامه را می نویسد و به واحد سه که محل اسکان من در زندان قزل حصار است می روم. نگهبانی دم در ماموری است که مرا می شناسد کمی خنده شوخی می کنیم و می گوید برو. به فاصله پنجاه متر از یک راهرو که می گذرم به افسر نگهبانی واحد یا همان زیر هشت می رسم. اینجا دیگر همه مرا می شناسند با تمام جزئیات. چند نفر از بچه ها هم هستند با آن ها سلام و احوال می کنم و چند دقیقه ای صبر می کنم تا آمار شامگاهی تمام شود. از زیر هشت به کریدور بزرگ و طولانی واحد نگاه می کنم. حال روحی و جسمی ام اصلا خوب نیست. آمار تمام می شود. به طرف بند راه می افتم. به معنای واقعی کلمه پاهایم نمی کشد که راه بروند. سنگین سنگین ام. توان رفتن به طرف بند را ندارم. آرام آرام از کنار سالن ها می گذرم. سالن یک. بهداری واحد، سالن دو سه چهار. احساس می کنم مدت ها گذشته است که به بند خودم برسم. بند نه. پاس کلید در را باز می کند و وارد بند می شوم. دوستان سریع به سراغم می آیند و انقدر خنده و شوخی راه می اندازند که فراموش می کنم که باید امشب آزاد می شدم. سریعا برایم غذا می آورند و سیگار. خیلی خسته هستم و حدود ساعت 11 شب دیگر خوابم برده است.

امروز آزاد می شوی

ساعت هشت صبح برای آمار بیدار باش می زنند. خدایا باز هم شروع شد.بعد از آمار با خانه تماس می گیرم. پدر به دادسرای ارشاد رفته تا نامه را بگیرد تا ساعت دوازده ظهر دوازده بار زنگ می زنم تا خبر بگیرم. به ریاست واحد هم مراجعه می کنم. در جریان هستند و می گویند که رئیس اجرای احکام گفته امروز آزاد می شوی.

بر می گردم. با خانه تماس می گیرم. مادر خبر می دهد که نامه را دستی نداده اند و گفته اند که امروز حتما به زندان فکس می کنیم. احساسی می گوید که امشب را هم در زندان خواهم ماند. که اینچنین هم می شود. بچه ها دیگر حسابی دست می گیرند و اذیتم می کنند. به کتابخانه و فرهنگی زندان سر می زنم. برای دیدن بچه ها به همه ی بندها سرک می کشم. در یکی از اتاق ها روزنامه ی شرق را می بینم و اعتماد ملی را. از خوشحالی پر می گیرم. بعد از کلی دوندگی در طول سیزده چهارده ماه اولین نفری بودم که در زندان قزلحصار توانسته بود روزنامه ی شرق بگیرد. حالا خوشحال شدم که می بینم راه برای دیگران هم باز شده. البته از دیروز که شرق توقیف شده به جایش اعتماد ملی می دهند.

از همه چیز هایی که در این سه ماه مرخصیم در زندان اتفاق افتاده خبر می گیرم. یک خبر ناراحت کننده: یکی از هم بندی ها خودکشی کرده و خود را دار زده است. مجتبی الف نام داشت. مرگ چند نفر را در زندان دیده ام؟ با بچه ها شروع به شمردن می کنیم. حسابش دستمان نیست. تازه اینها، آن هایی هستند که ما می شناختیم و می شنیدم. شب می گذرد و من آزاد نمی شوم.

روز سوم

چهار شنبه. بیست و دوم شهریور ماه هزار سیصد و هشتاو پنج. بعد از آمار به خانه زنگ می زنم. فرید می گوید با اجرای احکام تماس گرفته و گفته اند که نامه رسیده و تا ساعت دوازده-یک آزاد می شود. خودم هم زنگ می زنم و همین را می شنوم. تا ساعت دوازده ظهر دوازده سال می گذرد. یک لحظه آرام نمی گیرم. بچه ها باز دست می گیرند و شوخی می کنند.
ساعت دوازده و ربع به ریاست مراجعه می کنم تا ببینم چه خبر می شود. همه مهربان شده اند. معاونت واحد که از دشمنان قسم خورده من بود روزگاری، لطف کردنش می گیرد و به اجرای احکام می فرستد مرا. مسئول شعبه آزادی پرونده ام را می آورد و ده دقیقه ای نگاه می کند و با رئیس تماس می گیرد و چیزی می گوید و نامه ی آزادی را امضا می کند و به دستم می دهد.

همه تبریک می گویند. همراه با مامور به واحد بر می گردم. یک راست به طرف بند می روم. راه نمی روم، پرواز می کنم. به بند که می رسم. پیجر از بلندگو پیجم می کند: آقای مجتبی یا مدیار سمیع نژاد به لطف ایزد منان شما از این لحظه به بعد آزاد هستید. لطفا هر چه سریعتر با کلیه وسائل شخصی به نگهبانی واحد مراجعه فرمائید.

وسائلی جمع نمی کنم هر چه که دارم برای بقیه می گذارم و با تک به تک همبندیان شروع به خداحافظی می کنم. از بلند گو دوباره پیجم می کنند: آقای مجتبی یا مدیار سمیع نژاد به لطف ایزد منان شما از این لحظه به بعد آزاد هستید. خانواده ی محترم شما پشت دیوارهای سر به فلک کشیده چشم به راه شما هستند. هر چه سریعتر با کلیه لوازم شخصی به نگهبانی واحد مراجعه فرمائید.

و من چقدر به انتظار نشسته بودم تا این جمله ها را بشنوم. از همه خداحافظی می کنم . بچه ها دست می زنند برایم. یکی داد می زند: "بره بر نگرده صلوات." صلوات می فرستند. از بند خارج می شوم. هم اتاق ها و به اصطلاح همخرج هایم تا نگهبانی همراهیم می کنند.

هيچ چيز از زندان نگرفتم

در نگهبانی از من دو تخته پتو می خواهند که باید تحویل بدهم. می گویم: "برای چه؟" افسر نگهبان می گوید: "مگر وقتی آمدی زندان پتو تحویل نگرفتی؟" می گویم : "نه من از زندان چیزی نگرفتم اصلا. هیچ وقت چیزی از زندان نگرفتم، من حتی غذای زندان را هم نمی خوردم."

بچه ها نمی گذارند جرو بحث کنم. می روند و سریع دو تخته پتو را می آورند. انگشت می زنم و از همه بچه ها خداحافظی می کنم. به در واحد می رسم ساعت یک و بیست و دو دقیقه است. آنجا هم اسمم را می نویسند و از واحد خارج می شوم. برای بار آخر بر می گردم و واحد را نگاه می کنم. به افسر نگهبانی دم در اصلی زندان مراجعه می کنم. همان افسر دو روز قبل است. سلام هم نمی کنم. برگه را می دهم و می نویسد. ساعت یک و بيست و هفت دقیقه است. به آخرین افسر نگهبانی اول می رسم. می گوید آزاد شدی؟ جوابش را نمی دهم. می نویسد و از درب زندان ساعت یک و بیست ونه دقیقه چهل و سه ثانیه خارج می شوم.

باور می کنم که آزادم.آزاد آزاد. و می توانم دوباره باشم. دوباره بعد از665 روز.
زیر لب شوع به خواندن می کنم:

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

راضی باشد با ستارگانم

مجتبی سميع نژاد
برگرفته از وبلاگ او: قمار عاشقانه

عنوانها از زمانه

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام. اقا اینجا وبلاگه یا رادیو؟ بجای تهیه و تولید خبر و گزارش چرا فقط کپی می کنین و عنوان ها رو تغییر می دین؟ البته خوبه که موارد نقض حقوق بشر از هر منبعی اخذ و منتقل بشه اما باید در ساختار وبسایت تون و برنامه ها تون طبقه بندی درستی داشته باشین از مطالب بنا بر درجه ی اهمیت، عمومیت و طول مطلب. مطالب کوتاه تر و به روز تر و مهم تر در دیدرس و توضیحات بیشتر یالینک ها و غیره در مرتبه ی بعد یا بصورت پانوشت مطلب اصلی. موفق باشین.

-- Mirza ، Jun 25, 2007 در ساعت 12:14 AM