رادیو زمانه > خارج از سیاست > پرسه در متن > زندگی حقیقی در اندیشه گذرد، بقیهاش تبعید است | ||
زندگی حقیقی در اندیشه گذرد، بقیهاش تبعید استترجمه: ناصر غیاثیژانایو تادیه یکی از مهمترین پروستشناسهای فرانسه است. ترجمهی زندگینامهی او از پروست در ۱۶۰۰ صفحه به تازگی در آلمان منتشر شده و یوخن شمیت، نویسندهی آلمانی در روزنامهی دیولت به بررسی این کتاب نشسته است که فارسی آن را در زیر میخوانید. مارسل پروست و خوشبختی بودن در خانهچه کاری از دست یک زندگینامه از پروست برمیآید؟ یکی از پیامهای اصلی نوشتن پروست این است: یک من عمیق وجود دارد که هیچ ربطی به من اجتماعی ندارد. کار نویسنده این است که هنگام نوشتن به این من گوش کند. پس زندگینامهنویس از چه حرف میزند؟ او نمیتواند کار نویسنده را بهتر از خود او انجام دهد. جز از طریق مطالعهی متنهای پروست نمیتوان به او نزدیک شد. کدام نویسنده تاکنون توانسته است این چنین به کمال به این اندیشه تجسم ببخشد؟ طبیعی است که این امر مانع خواست علاقهمندان او نمیشود تا کنجکاوی برای مسایل حاشیهای اثر را فروبنشانند. زندگینامهی مفصل ژان ـ ایو تادیه از پروست که حالا در آلمان منتشر شده و مال سال ۱۹۹۶ است، از این نظر انتظار کسی را برنمیآورد.
نامههای «وراج» اونویسندهی زندگینامه پروست بیشتر از عمر خود پروست به او پرداخته و زحمات او غیرقابل انکار است. اما هنگام مطالعه دایم احساس میکنی کوهی از پانوشت در برابرت سر به فلک کشیده که باید به درون آنها رسوخ کنی تا اینجا و آنجا فکر ناچیزی را به چنگ بیاوری، آن هم اغلب به شکل کلمات قصار کم و بیش باارزشی مثل: «زندگینامهنویس چیزی را که از سر گذرانده روایت میکند، رماننویس زندگی میکند تا روایت کند.» تادیه را که بخوانیم، میبینیم زندگی پروست موضوع چندان هیجانانگیزی نبود. با موسیقیدانانی میانمایه دوست بود، میان معاصرانش برای شاعران و نویسندگان میانمایه ارزش قایل بود، با شور و شوق به دیدن نمایشهایی میرفت که امروز از یاد رفتهاند، مهمانیهایی در آپارتمان پدر و مادرش میداد که در آن ابیات هنرپیشههای زن را دکلمه میکردند. به نظر میرسد سطح کارنامهی نویسندگیاش قبل از «جستوجو» پایینتر از ِ بعد از «جستوجو» است. نامههایش همانطور که بکت هم خاطرنشان کرده است، «وراجی» هستند. دایم رشک میورزد، از خودش تعریف و تمجید میکند، شعر و آثار التقاطی [Pastiche] به خودش تقدیم میکند. زندگی به مثابه زنجیرهای از شیفتگیهای دایم یکسان همراه با قطع رابطهها و آشتیها (خود او بر این اعتقاد بود که احساساتش هر یک سال و نیم یک بار فروکش میکند.) عشق برای او بهطرز جداییناپذیری همراه با حسادت و رنج بود و مثل قهرمانانش دایم عاشق مردهایی میشد که «از جنم او نبودند». اما بدون عشق نافرجام او به رانندهاش، شخصیت آلبرتین بر رمان مستولی نبود. انگار پروست از زندگیاش آزمایشگاهی ساخته بود و آرامش روحیاش را فدا کرده بود تا در خودش آن تجارب انجام نشده برای رمان را بررسی کند. مردی نازپرورده که تازه در ۳۷ سالگی پس از مرگ پدر و مادرش به آپارتمان شخصی اسبابکشی میکند و تازه پس از آن هم وظایف حواسش را پرت نمیکند. امروزه همکارانش از چیزهایی مثل پر کردن فرمهای مالیاتی، تمیز کردن پنجره و بازی با کودکانشان در کودکستان رنج میبرند. پروست احتمالاً هیچوقت برای برداشتن یک کاغذ خم نشد، بلکه همیشه زنگ را به صدا درآورد. بزرگترین معمای این نویسنده این است که چرا درست همین یکی موفق شد استعدادش را چنین شکوفا کند. پروست در واقع اثبات این است که ارث و میراث و اقامت در هتلهای درجه یک نمیتواند استعداد واقعی را ضایع کند. خود پروست این داستان رفتن به سمت اثر را در تنها کتاب مهمش روایت میکند. این داستان، همانطور که رولان بارت اشاره دارد، تنها داستانی است که در کتاب روایت میشود.
در جستوجوی تکههای پازلی به نام زندگیهمانطور که در رمان آمده او «طرح و توطئهی داستانی نمیچیند». ماجرا در داستان را درست و حسابی تحقیر میکرد. (مسأله چیز مهمتری است: کتاب چیزی جز دوئل با مرگ نیست.) از نظر او چیزهای روزمره مدرناند. زیبایی شیئی، تعیین کنندهی زیبایی آنچه به توصیف درمیآید، نیست. بیهوده نیست که یکی از مشهورترین کشفهای او به یادآوردن غیرارادی است که میتواند موضوع پوچی را بهانه کند. حافظه کاری به سلسله مراتبی که میکوشیم خاطراتمان را در آن اداره کنیم، ندارد. پس زندگینامهنویس مارسل پروست در واقع نمیتواند هیچگونه اظهارنظری دربارهی او کند، چرا که زندگینامهی روحش را خودش نوشته و در طی آن کشفهای بااهمیتی در مورد فرم رمان دست یافته است (مثل اجبار ترتیب زمانی). او همواره تأکید داشت که نویسنده فقط در تنهایی است که با حقیقت رابطه مییابد، در حالی که برای یافتن حقیقت در روابطش با جامعه یا دوستان کر میشود. تادیه به این خاطر مسیری طولانی میپیماید تا براساس الگویی عمل کند که در «شکسپیر در عشق» بسیار موفقیتآمیز بود: جستوجوی تکههای پازل در زندگی نویسنده که خود نویسنده آن را در اثر کنار هم چیده است. در عین حال برای پرسشهای مهم، پاسخهای رضایتبخشی وجود ندارد: چرا برادر در کتاب نیست، زندگی جنسی پروست واقعاً چگونه بود؟ آیا همیشه همانقدر بیمار بود که وانمود میکرد؟ آیا رابطه با مادر همانقدر لبریز از صلح و صفا بود که به نمایش میگذارد؟ دانشمند درون تادیه در اینگونه موارد آگاهانه خودش را کنار میکشد، امری که دوست داشتنی است، اما موضوع را کمی خشک و بیروح میکند. برخی چیزها راست و ریس میشوند. پروست خوشپوش نبود، بلکه به لباسش بیتوجه بود و علاقهای به ملک و کلکسیون نداشت، به جای آن شور و شوقی صادقانه به نوآوریهای تکنیک داشت. میتوانست با یک تئاتروفون نمایشهای روی صحنهی پاریس را مشترک بشود و در بستر گوش کند. در «جستوجو» لایههای زیرینی از تاریخ تکنیک وجود دارد. برق، پست لولهای، تلفن، هواپیما، حمله زپلین به پاریس و صد البته اتوموبیل محبوب، که مناظر را تبدیل به پردهی سینما میکرد.
آثار دیگر پروست یأسآورندتادیه، زندگینامهی روشنفکرانهی پروست را با جزییات ترسیم میکند. پروست دایم روی آثار دیگر نویسندگان عرق ریخت، زیباییشناسی خاص خودش را ساخت و با یک اثر التقاطی خود را از آنها رهانید. اما تمام آثار دیگرش در برابر «جستوجو» رنگ میبازد: «ژان سنتوی»، رمان ناتمام، ترجمهی راسکین (که مادرش ترجمهی خامی از آن کرده بود. انگلیسی پروست به اندازهی کافی خوب نبود.) و رمان ناتمام «علیه سنت بوو». در نزد این نویسنده همه چیز از آخر خوانده میشود، چون آدم میداند کدام اثر کی نوشته خواهد شد. تجارب زندگی او عبارت بود از آسم، همجنسگرایی و ترس از ترک شدن. هیچوقت بهطور جدی به خاطر پول کار نکرد یا خرج یک خانواده را نکشید. بزرگترین فاجعهی این زندگی که چه بسا بدون آن «جستوجو» نوشته نمیشد، مرگ مادر است، حادثهای که داغ لعنتش از لحظهی تولد با او بود و با سرسختی به وقوع پیوست. از این حیث، این آدم از ترس ترک شدن در عذاب، گرچه تقریباً هیچ وظیفهای نداشت، حتا برای ثانیهای در زندگی آزاد نبود. وقتی در هتل است و نمیداند در چمدانش دستمال دارد یا نه، نمیرود نگاه کند، بلکه به مادرش نامه مینویسد. او در کار مصمم بود و در زندگی ناتوان از تصمیم گرفتن. پس از مرگ مادر، مسأله فقط زنده ماندن بود. او از این توانایی برخوردار بود که اندوه ناشی از دست دادن مادر را کنار نزنده بلکه ماهها خود را تسلیم آن کند. پس از مرگ مادر هم مینویسد، تا به دل پدر و مادر خوش بنشیند. حتا خود را در مرگ مادر مقصر میداند چون «با حملههای آسمش او را ترساندهام». کار، مسابقهی دو با مرگ بود. کسی که گمان دارد همواره نیروهایش کاملاً در اختیار اویاند، چه بسا آن لحظهای را که باید تسلیم شود، از دست میدهد. بیماری همواره بهانهی خوبی برای او بود تا خود را منزوی کند. وقتی میهمان میرسید، از ترس میکروب در بستر دستکش به دست میکرد. دستگاهی خرید تا در آن با آداب و رسوم از نامهها میکروبزدایی شود. هر عملی فقط در خدمت حفاظت از مدارک بود. «جستوجو» پانصد شخصیت دارد، همهشان نمونهی بیرونی داشتند، اغلب چندین نفر. پروست از میانمایگی محیط اطرافش، ژرفا به دست آورد. وقتی به عکس «مدل»هایش نگاه میکنیم، انگار هنرپیشگانی خامدستاند که میکوشند نقشهای پروست را اجرا کنند. بیرون میرفت تا آدمها را مدل عکاسیاش بکند. بزرگترین امتحان نوشتن که از پروست صاحب نامی ساخت، سالهای درون بستر در اتاق خوابی که با تختههای چوب پنبهای پوشیده شده بود (هرگز پشت میز تحریر کار نکرد)، آیا همهی اینها واقعاً عقبنشینی از زندگی بودند یا خیلی بیشتر از آن، بالا بردن شور بود؟ شاید باید او را مثل انسانی خوشبخت مجسم کنیم، اما بعید است مگر وقت نوشتن خوشبخت بوده باشد. خوشبخت نبود مگر در آن دوره از زندگی که با کارش آن را جاوادنه کرد: دوران کودکی. زندگی حقیقی آدمی در اندیشه میگذرد، بقیهاش تبعید است. |