رادیو زمانه > خارج از سیاست > پرسه در متن > نه مثل داستایوفسکی مجنون، نه مثل تولستوی موعظهگر | ||
نه مثل داستایوفسکی مجنون، نه مثل تولستوی موعظهگرترجمهی ناصر غیاثیمارسل رایش رانیسکی، مهمترین منتقد معاصر ادبیات آلمانی است. او هر از چند گاهی به یکی از پرسشهای خوانندگان روزنامهی فرانکفورتا آلگامینه تسایتونگ آلمان دربارهی ادبیات پاسخ میدهد. آنچه در زیر خواهید خوانید، ترجمهی پاسخ او به پرسش خوانندگان روزنامه، دربارهی آنتوان چخوف است. چخوف چخوف نه مثل داستایوفسکی مجنون بود و نه مثل تولستوی موعظهگر. به نظر میرسد زندگیاش که در سال ۱۸۶۰ آغاز شده و ۱۹۰۴ تمام شده بود، خشک و بیروح بود. در جوانیاش نه مرتد بود و نه عصیانگر، نه اهل طوفان بود و نه اهل خروش. در هیچ توطئهای دست نداشت، به خارج نگریخت و به سیبری تبعید نشد. اگر به گفتههای معاصران و زندگینامهنویسان او اعتماد کنیم، با تنها زنی که عاشقش بود، کمی پیش از مرگ ازدواج کرد. وقتی ۱۹ ساله بود در یک روزنامهی محلی، داستانهای کوتاه طنز مینوشت، تا چند روبلی گیرش بیاید. از همان زمان، هزینهی تحصیل پزشکیاش را با نوشتن در نشریات فکاهی تامین میکرد. نوشتنش را جدی نمیگرفت، آنقدر که مجبور شدند به او بگویند استعداد دارد. باورش نمیشد. تردید در مفید بودن کار ادبیاش هرگز او را ترک نگفت. مثل همهی فرزندان ِ عصر خودش بر این باور بود که علوم طبیعی میتواند بر پیشرفت تاثیرگذار باشد. به همین خاطر نویسندهی به رسیمت شناخته شده و تحسین شده به شغل سادهاش وفادار ماند. پزشک دهکده بود و با این کار سلامتیاش را بر باد داد. کمی قبل از مرگش گفت: «تمام آنچه نوشتهام تا چند سال دیگر به فراموشی سپرده میشود». مخالف ترجمهی کتابهایش بود. میگفت، کتابهایش برای خارجیها مشکل و غیرقابل فهم است. تا امروز کتابهاش به ۸۰ زبان و با تیراژ ۶۰ یا ۷۰ میلیون منتشر میشود. او نمایشنامهنویسی از ادبیات جهان است که پس از شکسپیر بیشترین اجرا از آثارش انجام میگیرد.
شخصیتهای چخوف کارمندان دونپایه، دختران ِ سخت عاشق، روشنفکران شکست خورده، زنان مایوس از زندگی، پزشکان متفکر، همهی اینها که در مرکز ثقل نمایشنامهها و نوولهای چخوف قرار دارند، افرادی متوسط با نگرانیهایی روزمره. چه دانا و چه نادان، همهشان مایوس از زندگیاند، بیچاره و تسلیم. چخوف در بیشتر موارد باملاحظهتر از آن بود که علتهای حقیقی ِ تراژدیهایش را در نوری روشن نشان بدهد، فقط میگذاشت علتها را حدس بزنند و با ظرافت به آنها اشاره میکرد. نزد چخوف آنچه مهم است، بین سطور نوشته شده است. از سر و صدا و رنگهای زننده پرهیز داشت. سایه روشنهای محو را ترجیح میداد. تمام آن چه نوشته است به دور سایهای از اندوهی عمیق میپیچد. البته معلوم است خوشبختانه به خواستش مبنی بر اینکه نویسنده باید مثل یک شیمیدان بیطرف باشد، پایبند نبود. همدردیاش را با انسان و نیز با گناهکاران هرگز پنهان نکرد. حقیقت اگر گوگول در بهترین سالهای عمرش از جامعه شاکی، تولستوی داور جامعه و داستایوفسکی در درون خودش، خود را متهم میدید، چخوف میخواست تنها شاهدی دقیق و با فراست باشد. از آثارش نه نظامی نتیجه میشود نه فلسفهای. اگر برخی از قهرمانان بزدلش، مثل پرفسور داستان «داستان ِ کسالتآور»، که در واقع داستانی مسحورکننده است، از این بایت گلهمندند که «کل ِایده« را کم دارند، به نام نویسنده حرف میزنند. چخوف میگفت: «نمیتوانم حتا ذرهای از حقیقت ِ رهاییبخش را به دست جهان بدهم». اما شاید همهی داستانها و نمایشنامههایش به این خاطر همچنان تر و تاره ماندهاند که او وظیفهی نویسندگیاش را نه در حل مشکلات ِ عظیم روسیه و درمان وضع اجتماعی بلکه در طرح پرسشی ساده و تحیلی روشن میدید.
اکراه از شعر میگفت، اختصار، خواهر استعداد است. در نوولهایش، حتا در قدیمیها، اغلب (بر خلاف میل دوستانش) جملهی اول و آخر را خط میزد. ترجیح میداد خیلی کم بگوید تا خیلی زیاد. داستانهای کوتاه او که در سراسر جهان مورد تقلید واقع شدهاند و تا امروز برتر از آن نوشته نشده، ثبت لحظههای کمال یافته و رکودآمیزند. ترسیم پیشرفت انسان اما کار او نبود. هرگز موفق به نوشتن یک رمان مجابکننده نشد. صریح و بیپرده اعتراف کرد: «من از شعر اکراه دارم». با این وجود اما ظریفترین و شاعرانهترین نمایشنامههای ادبیات روسیه را نوشت. به نظر میرسد این نمایشنامهها پژوهشهایی ضدتئاتری در باب محیطاند. نزد چخوف یک قهرمان محوری و نیز طرح توطئهی درماتیک وجود ندارد و به طور کلی تقریباً ماجرایی هم وجود ندارد. مهمترین چیز: سکوتها و مکثها نه عمل انسان، بلکه بیعملی اوست که شخصیت انسان را میسازد. شخصیتهای او با هم حرف میزنند (اغلب حرفهای پیش پا افتاده)، چای مینوشند، به صدای سماور گوش میدهند، حوصلهشان سر آمده و بدیهی است که بسیار شوربختاند. شخصیتهای چخوف پیش از آنکه وارد صحنه بشوند، حوصلهشان سر آمده است و وقتی روی صحنهاند در اوج بیحوصلگیاند، حوصلهی همه سر میآید، همه غیر از مخاطبینش. به همین خاطر نمایشنامههایش در سراسر جهان اجرا شده و هنوز هم اجرا میشوند. هرقدر به نظر متناقض بیاید: مهمترین چیز در گفتگوهایش، مکثها هستند، بنیاد نمایشنامههایش سکوت است. چون چخوف انسانی را نشان میدهد که از فرط رنج، زبانش بند آمده است. چند جملهی تکهپاره برایش کافی است تا با تردستی آن چنان شور شاعرانهای ایجاد کند که تئاتر پیش از او آن را نمیشناخته است. او به این هنر به کمال مسلط بود که هر چه را میخواهد با جزییاتی خُرد و نکتههای جانبی و غیرمخل نشان بدهد. میتوانست از صدای پرده، لطفی غافلگیرکننده بیافریند. او را فوراً درک نکردند: وقتی یکی از بهترین نمایشنامههایش «مرغ دریایی» برای اولین بار به صحنه رفت (۱۸۸۶) مردم هو کردند و دو سال بعد با شور و هیجان از ان استقبال کردند.
نمادهای هستی انسانی اگر نمایشنامههای چخوف چیزی بیش از نقد واقعگرایانهی جامعه در بر نداشت، امروز فقط برای اهل فن جالب بود. اما این صحنهها از روسیهی اواخر قرن ۱۹ سر به جاودانگی میزنند، تبدیل به نماد هستی انسانی میشوند. در «سه خواهر» شهرستان روسی ِ فقر را میبینم و در عین حال خود ِ فقر شهرستان را. چرا که در اشتیاق خواهران، برای مسکو چیزی غیر از اشتیاق انسان برای زندگی بهتر بازتاب نمییابد. آخرین نمایشنامهی چخوف «باغ آلبالو» البته که یک تمثیل نیز است. باغ در ابتدا تکهای زمین است با جهانی واقعی. اما برای رانیوسکایا، که کودکیاش را در آنجا سپری کرده است، تبدیل به نماد ِ پاکی میشود. برای تروفیموف ِ دانشجو ، باغ، از آنجا که توسط رعیتها کاشته شده، نماد استبداد خونین است. برای لوپاخین نوکیسه، باغ تبدیل به نماد ِ پیشرفت اجتماعی میشود، چرا که او باغ را میخرد. در «باغ آلبالو» نیز داستان «فروپاشی یک خانواده» پنهان شده است. آخرین جملات این نمایشنامه این است: «صحنه تاریک میشود... در اعماق باغ، تبرها با صدایی خفه به درختها ضربه میزنند». ضربههای تبر که با آن باغ آلبالو ریشهکن میشود، آکورد پایانی ِ تمام آثار چخوف و در عین حال یک عصر است. شش ماه پس از مرگ نویسنده، انقلاب ۱۹۰۵ روسیه پا گرفت. منبع: • Er glaubte nicht, daß er Talent hatte |
نظرهای خوانندگان
ناصر جان اين جمله ات ايراد داره! نوشته ای: "به نظر میرسد زندگیاش که در سال ۱۸۶۰ آغاز شده و ۱۹۰۴ تمام شده بود، خشک و بیروح بود".
-- منيرو ، Nov 14, 2008 در ساعت 03:52 PMبه لحاظ دستوری، افعال را درست صرف نکردی. درستش می شود: "به نظر میرسد زندگیاش که در سال ۱۸۶۰ آغاز شد و ۱۹۰۴ تمام شد، خشک و بیروح بود". البته زيباتر می بود اگر يک "شد" را هم حذف می کردی و می نوشتی: "به نظر میرسد زندگیاش که در سال ۱۸۶۰ آغاز و ۱۹۰۴ تمام شد، خشک و بیروح بود".
حتماً دفعه های بعد در جمله بندی های زمانی بيشتر دقت می کنی.
خوش باشی عزيز.
آیا ممکن است نام مارسل رایش رانیسکی را به انگلیسی برای من بنویسید؟
-- پروانه ، Nov 14, 2008 در ساعت 03:52 PMممنونم
....................
ناصر غیاثی: Marcel Reich-Ranicki
چه خوب! سايت هفتان هم لينک اين نوشته رو با تصحيح منيرو خانوم منتشر کرده!
-- امير ، Nov 14, 2008 در ساعت 03:52 PMhttp://www.haftan.com/critiques/?id=1226688781
جالب اینجاست که همین اشتباهِ دستوری باعث شد برایِ اولینبار با مقایسه آن دو تاریخ متوجه شوم چخوف فقط 44 سال عمر کرده! شاید اگر بیشتر عمر میکرد داستانهایش رنگِ دیگری مییافت، آنطور که در باغ آلبالو بهقولِ آقایِ معروفی جایِ دوربینش را مدام عوض کرده.
-- خاطرهها ، Nov 14, 2008 در ساعت 03:52 PMممنون منیرو. حتمن.
-- ناصر غیاثی ، Nov 14, 2008 در ساعت 03:52 PMتاکنون در هیچ کجای تاریخ ادبیات روسیه و یا تاریخ ادبیات جهان نوشته نشده است که داستایوفسکی مجنون بوده است. گمان نمی کنم مارسل رایش رانیسکی، مهمترین منتقد معاصر ادبیات آلمانی به خود این اجازه را بدهد که از داستایوفسکی با لحنی چنین توهین آمیز صحبت کند.
-- همایون ، Nov 15, 2008 در ساعت 03:52 PMدر حالی که شما نوشته اید: "چخوف نه مثل داستایوفسکی مجنون بود و نه مثل تولستوی موعظهگر. " به نظرم اشتباه از ترجمه است، شاید "شوریده" کلمه مناسب تری به جای "مجنون" باشد. لطفاً دوباره با متن اصلی چک کنید و در صورت لزوم تصحیح بفرمایید.
.............................
ناصر غیاثی: "مجنون" خواندن یک نویسنده، توهین به او نیست. داستایوفسکی صرع داشته و غش می کرده. از این بابت انتخاب "مجنون" برای Besessener انتخاب دوری نیست. البته می توان آن را "شوریده" هم ترجمه کرد. اما این تصمیم را مترجم می گیرد، نه خواننده. شما به عنوان خواننده می توانید آن را نپذیرید.
منيرو درست گفته. من هم يه مقايسه جزيی کردم با اصل آلمانی ديدم که ترجمه چندان دقيق نيست و بقول معروف سرپايی هستش!. مثلن اين جمله رو ببينين:
-- احمدی ، Nov 15, 2008 در ساعت 03:52 PM«برای تروفیموف ِ دانشجو ، باغ، از آنجا که توسط رعیتها کاشته شده، نماد استبداد خونین است».
آخه باغ رو که نمی کارند! اين درخت هستش که کاشته می شود.
.........................
ناصر غیاثی: آقا یا خانم احمدی، اتهام "ترجمه ی سرپایی" اتهام سنگینی است. شما، همان طور که خودتان هم می نویسید،"مقایسه جزیی" کردید که می شود همان- باز به قول شما- سرپایی. لطفن مستندتر و مستدل تر بفرمایید تا من بیش تر یاد بگیرم. باغ را اگر نمی کارند، چه می کنند پس؟ شما مترادف دیگری دارید، پیش نهاد بفرمایید.
بنده حقير سر از پا تقصير "آقای احمدی" هستم و نه خدای ناکرده "خانم احمدی"! اول که در کامنت نميشه همه متن رو "مستندتر و مستدل تر" بررسی کرد. ولی يک دو نکته را برای نمونه چرا. از همين کامنت "همايون" و موضوع به قول شما "مجنون" بودن داستايوفسکی براتون بگم. Besessene فقط معنای "مجنون" يا بهتر بگم "جنون زده" رو نمی دهد. يک معنای ديگه اين واژه "شيدا"/ "شيفته" است. "شيدا" در فارسی دقيق همين چيزی است که مارسل رایش رانیسکی در نوشته اش داستايوفسکی رو به او تشبيه کرده. "چخوف نه مثل داستایوفسکی شيدا بود و نه مثل تولستوی موعظهگر". منظورش اين است که چيزی روح و روان داستايوفسکی رو "تسخير کرده" بود. او رو "شيدا" و "شيفته" کرده بود. گذشته از اين "شيدا" درست همان معنای "جنون ادواری" رو که داستايوفسکی به او مبتلا بود به خواننده منتقل می کند. (فرهنگ سخن: زير مدخل "شيدا" معنای 2 روانشناسی).
-- احمدی ، Nov 15, 2008 در ساعت 03:52 PMاگه از اين هم "مستدل تر" می خواهی بايد بری سراغ آقای استدلالی!
مطلب خواندنی و جالبی ست
-- بدون نام ، Nov 16, 2008 در ساعت 03:52 PMمرسی
پروین
بزودی فیلم ساخته شده بر اساس کتاب «زندگی من» از مارسل رایش رانیسکی در سینما های آلمان نمایش داده می شود
-- بدون نام ، Nov 16, 2008 در ساعت 03:52 PMآقای غیاثی خسته نباشید. گویا اشتباهی رخ داده است. منبع FAZ است نه Die Welt.
-- علی صیامی ، Nov 16, 2008 در ساعت 03:52 PM............................
ناصر غیاثی: آقای صیامی ممنون از توجه تان. تصحیح شد.
آقای غیاثی عزیز! نام این منتقد ادبی آلمانی رانیتسکی است، نه رانیسکی! در این مورد به فرهنگ بروکهاوس مراجعه کنید. با سپاس/فرهاد
-- فرهاد ، Nov 16, 2008 در ساعت 03:52 PMمن منیرو روانی پور هستم و الان ناصر دوستم به من ایمیلی زد وگفت که کسی به اسم تو برام کامنت گذاشته خدایا من ففط دوبا ربرای رادیو زمانه کامنت گذاشته ام یک بار در مورد داستان دوستم یونس تراکمه بود و یک بار هم در باره یاداشتی که راجع به امیر نادری بود
-- منیرو روانی پور ، Nov 17, 2008 در ساعت 03:52 PMوچون کسی دارد از اسم من سو ء استفاده میگند دیگر هیچ وقت هیچ کامنتی برای هیچ کس نمی گذارم مگراین که توی کامنت های خودم بنویسم که من فلان کامنت را فلان جا گذاشته ام
ای وای من! خانم منيرو روانی پور مگر توی دنيا فقط شما "منيرو" هستيد؟ من هم خيلی خيلی اتفاقی اسمم منيرو هست. اصلاً هم به اسم شما (منيرو روانی پور)اينجا کامنت نگذاشتم بلکه به اسم خودم (منيرو) کامنت گذاشتم. کی و کجا در کامنتم گفتم من منيرو روانی پور هستم که شما به خودتون گرفتيد؟ روی نظرم هم که در کامنت دادم تأکيد می کنم. وقتی هم آقای غياثی تشکر کرد از نکته ای که گفته بودم از تواضع ايشون خوشم آمد. ولی حالا می بينم جناب رفته اونور دنيا ايميل فرستاده تا رد پای من بيچاره رو پيدا کنه! عجب کارهای پليسی - امنيتی!! راستی که اعتماد از بين ما ايرانی ها رخت بر بسته.
-- منيرو ، Nov 17, 2008 در ساعت 03:52 PMوالله نمی دونم چی بگم!
دوست عزیر، آقای ناصر غیاثی! با سلام و تشکر از ترجمه ی این مقاله در باره ی آنتون چخوف، نویسنده ی محبوب من؛ به منبع داده شده در مقاله مراجعه نمودم، اما نتوانستم – متاسفانه – به تمام متن آلمانی دست بیابم؛ از این رو، متن ترجمه ی شما را فقط با همین بخش از متن اصلی مقابله کردم؛ به نظر من کار شما نیاز به بازبینی دارد؛ در زیر پیشنهاد بی ادعایم را فقط با شما – نه به صورت کامنت – در میان می گذارم؛ امیدوارم که سودمند بیافتد. موفق باشید! رادین
-- رادین ، Nov 19, 2008 در ساعت 03:52 PM«مارسل رایش-رانیتسکی
گمان نمی کرد که استعداد داشته باشد
مارسل رایش-رانیتسکی: او نه سودایی بود مانند داستایفسکی، نه موعظه گر مانند تالستوی. زندگی اش، که در ۱۸۶۰ آغاز شد و ۱۹۰۴ نشده پایان یافت، سرد و بیروح می نماید. حتی در جوانی اش نه معترض بود و نه آشوبگر، نه نویسنده ای پیشگام و نه پیشتاز. در هیچ توطئه ای دست نداشت، به خارج نگریخت و به سیبری تبعید نشد. با تنها زنی که به اش عشق ورزید – اگر بشود به گفته ی معاصران و زندگینامه نویسان اش اعتماد کرد – کمی پیش از مرگش ازدواج نمود. در نوزده سالگی برای روزنامه ای شهرستانی فکاهی های کوتاه می نوشت تا چند روبلی گیرش بیاید. از همان هنگام، خرج تحصیل در رشته ی پزشکی را با نوشتن برای فکاهی نامه ها تامین می کرد. کار نویسندگی اش را جدی نمی گرفت. در ابتدا ناگزیر شدند وی را متوجه استعدادش بکنند. او چنین گمان نمی کرد.
تردید در سودمندی فعالیت ادبی اش او را هرگز ترک نگفت. او به عنوان فرزند به تمام معنای زمان خود گمان می کرد که این علوم طبیعی هستند که میتوانند موجب پیشرفت بشوند. از این رو بود که این نویسنده ی حال معتبر و تحسین شده، به حرفه ی ساده ی خود وفادار ماند: او به عنوان پزشک دهکده به کارش ادامه داد که در نتیجه ی آن سلامتی خود را از بین برد. اندکی پیش از مرگش گفته بود: «هرآنچه نوشته ام ظرف چند سال فراموش خواهد شد.» او همچنین مخالف این بود که کسی کتابهایش را ترجمه بکند: برای خارجی ها که قابل فهم نیستند. در این میان کتابهای او به کم و بیش هشتاد زبان با شمارگانی شصت یا هفتاد میلیونی منتشر شده است. در ادبیات جهان نمایشنامه های او پس از شکسپیر بیش از دیگران به روی صحنه رفته است.
کارمندان دون پایه، دختران سخت عاشق، روشنفکران شکست خورده، زنان سرخورده از زندگی، پزشکان فکور – همگی، که در کانون نمایشنامهها و داستانهای چخوف قرار گرفته اند، آدمهایی معمولی با مشکلات روزمره هستند. همگی، چه عاقل، چه احمق، از زندگی سرخورده، افسرده و نومیدند. او بسیار تودارتر از آن بود که منشاء حقیقی بدبختی های آنان را لو بدهد – فقط می گذاشت حدس اش بزنند، آن را با ظرافت می فهماند. در آثار چخوف، آنچه مهم است در لابلای سطور قرار دارد. نمی خواست از مایه ها و رنگهای تند و زننده چیزی بداند. او تاریک-روشنی در هم دویده را ترجیح میداد. بر هر آنچه که او نوشته، سایهای از خسته دلی عمیق افکنده است. او البته و خوشبختانه به خواسته خود مبنی بر اینکه نویسنده بایستی مانند شیمیدان بیطرف بماند، پایبند نماند. او هرگز همدردی خود را با مخلوقات خدا، حتی با بزهکاران پنهان نکرد …»
با عرض معذرت! اينجا ظاهراً "کلاس آموزش ترجمه" است؟ آقای غياثی مترجم زمانه قرار نيست اينجا از خوانندگان ياد بگيرند، بلکه برعکس. ايشان اگر مبلغی برای ترجمه می گيرند بايد ترجمه را دقيق انجام دهند و نه با ايراد و اشکال فراوان که تازه خواننده بيايد و به ايشان تذکر دهد. بخصوص که تمام تذکرات خوانندگان درست است و آقای غياثی هم پذيرفته. همين قسمت اول را که "رادين" برای نمونه ترجمه کرده خيلی گوياتر و دقيق تر از ترجمه آقای غياثی است. حالا امکان دارد مترجم در جستجوی رد پای کامنت گذاران باشد و اينجا و آنجا ايميل بزند. ولی چيزی که عيان است چه حاجت به بيان است. تنها پيشنهادی که می شود به دوستان زمانه کرد اين است که به متن اصلی لينک ندهند تا امکان مقايسه نباشد و خدانخواسته آبروی مترجم بيچاره برود.
-- دوستدار ، Nov 19, 2008 در ساعت 03:52 PM