رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ خرداد ۱۳۸۶
چیزهایی درباره نوجوان‌های خشن در واقع خیلی خشن

یک کتک‌کاری ساده تا حد مرگ

علی جامی
ali.m.jami@googlemail.com

از خبرهایی که هر روز می‌شنویم خون می‌چکد. خشونت در آن‌‌ها موج می‌زند.
ممکن است در ايران وضع اين‌جور نباشد، اما اين‌جا در انگليس، هميشه يک نفر يکی را با چاقو زده است، يا کسی با گلوله به قتل رسيده يا کس دیگری در عراق کشته شده است. موضوع مقاله‌ من اين است؛ خشونت در ميان نوجوان‌ها.

نمی‌دانم شنيده‌ايد که آمار خشونت در ميان جوان‌ها در حال افزايش است و در ماه‌های اخير افزايش يافته و در اخبار هم آمده است. خود من از قاتلان زیادی خبر دارم که کسی چيزی درباره‌شان نشنيده و امروز می‌خواهم در این مورد بنویسم.

خشونت عملی تجاوز‌آميز است که به قصد آسيب رساندن به کس ديگری انجام می‌شود. خیلی بدیهی به نظر می‌رسد که اين روزها جوان‌ها به سمت خشونت بروند؛ خشونت در رسانه‌ها به نحو ابلهانه‌ای تقديس می‌شود، به دست هاليوود، با موسيقی و غيره.

یک کتک‌کاری ساده تا حد مرگ!


اما از اين بگذريم. بياييد درباره‌ خشونت در ميان نوجوان‌ها حرف بزنيم که به نظر می‌رسد اين روزها بيش از پيش نوجوان‌ها آن را پذيرفته‌اند و به سمت‌اش رفته‌اند. يادم هست که وقتی وارد دبيرستان شدم اغلب ماها نسبت به آن آن رو ترش می‌کرديم اما الآن بعد از سه سال به نظر می‌رسد که حل کردن مشکلات با مشت پذيرفتنی‌تر شده است. در واقع ظاهراً اين تنها راه برخورد با بعضی آدم‌هاست، کلمه‌ها در آن‌ها نفوذی ندارند. تهديد هم کارگر نمی‌شود و در نتيجه برای اين‌که آن‌ها را سر جاشان بنشانی ناچاری کتک‌شان بزنی.

به نظر من، اين واقعاً طبيعی است. ما آدم‌ها پیشينه‌ بسيار خشنی داريم. فقط به همين ۵۰۰۰ سال گذشته‌ وجودمان نگاه کنيد. جنگ‌های بی‌شمار، قتل عام اين همه آدم و مثل اين‌که اين کارهاست که جواب می‌دهد.

هر کسی حداقل يک بار در زندگی‌اش کتک خورده است. کتک خوردن آدم را آب‌ديده می‌کند و باعث می‌شود روی پای خودت بايستی. اما راست‌اش مردم هنوز از دعوا کردن می‌ترسند. توی مدرسه و بيرون مدرسه آن‌ها از خدا می‌خواهند دراز بشوند و هر بدرفتاری‌ای را بپذيرند فقط برای اين‌‌که باعث تحريک به حمله نشوند و اين‌ هم خيلی قابل درک است و سعی می‌کنم بعداً توضيح بدهم چرا. ظاهراً فقط عده‌ کمی هستند که مايل‌اند دعوا کنند و اين‌ها افرادی هستند که پشت‌شان خیلی گرم است.
حالا می‌رسيم به نکته‌ی بعدی من.

اين روزها به نظر می‌رسد هر کسی بخشی از يک ارتش کوچک است؛ نمی‌شود کسی را بزنی و بعد يک عده آدم از باند کوچک‌شان دنبالت نيفتند. به همين دليل اکثر مردم ترجيح می‌دهند بدکنشی را بپذيرند تا اين‌که کتک‌کاری کنند و بعد بکشانندشان توی يک کوچه‌ تاريک و بی‌رحمانه کتک بخورند.

اين روزها وضع اين‌جوری است. ديگر دعوای تن به تنی وجود ندارد. اگر در لندن ماجرايی را راه بيندازی، بهتر است يک عده رفيق داشته باشی که پشتت را داشته باشند و کنارت بجنگند چون اگر نداشته باشی اين آدم‌ها حسابی می‌زنندت.

شدت حمله البته بستگی به اين‌ دارد که با چه جور آدم‌هايی در افتاده باشی. من در بارنت زندگی می‌کنم در شمال لندن در واقع از شمالی‌ترین نقاط لندن. بارنت يک منطقه‌ حومه‌ای لندن است اما نوجوان‌ها جوری رفتار می‌کنند که انگار در حال جنگ‌اند.
اين‌ آدم‌ها چيزی ندارند که برای‌اش بجنگند يا عليه‌اش شورش کنند. آن‌ها مبلغ اين پيام‌اند که «گانگستر» هستند ولی نيستند. اين‌ها در خانه‌های خوبی زندگی می‌کنند، از آخرين فناوری‌ها استفاده می‌کنند، جديدترين لباس‌ها را می‌پوشند اما يک روحيه گتويی دارد که آدم‌هايی که در گتوهای واقعی زندگی می‌کنند، حق دارند داشته باشند.

اين آدم‌ها بی‌دليل با هم دعوا می‌کنند، شايد به خاطر اين‌که خسته شده‌اند. شايد به خاطر اين‌ است که فکر می‌کنند اگر دعوا کنند، آدم بزن بهادر و قوی‌ای ديده می‌شوند و شايد فقط برای اين است که از ميدان در نروند. راست‌اش را بخواهيد نمی‌دانم. من اصلاً اين آدم‌هايی را که برای نفس دعوا، دعوا راه می‌اندازند درک نمی‌کنم. در نتيجه شدت حملات در بارنت واقعاً خيلی شديد نيست. احتمالاً کتک‌تان می‌زنند ولی نمی‌کشندتان. حالا شما را به ميان مردم و مناطقی می‌برم که آن‌جا می‌کشندتان.

گتوهای لندن


لندن گتوهای زيادی ندارد، ولی منطقه‌هايی که می‌شود اسم‌شان را گتو گذاشت، هکنی و بريکستون
هستند. طی چند ماه گذشته، ميزان قتل در اين دو منطقه سر به فلک کشيده است،‌ به ويژه در هکنی و مناطق اطرافش. اين قتل‌ها خيلی خيلی به دسته و دسته‌بازی‌ها مربوط است.

درست مثل بارنت و در واقع در سراسر لندن، اين دسته‌های کوچک، اين گروه رفقا هستند که اگر يک نفرشان درگير دعوا شود بقيه پشتش هستند، اما در هکنی دار و دسته‌هايی درست و حسابی هست. دار و دسته‌هايی هستند که اعضای بقيه‌ دسته‌ها را می‌کشند و بعد دسته‌ آن طرفی به اين يکی دسته که قتل را انجام داده حمله می‌کند و کسی را که مرتکب قتل شده می‌کشد و بعد دسته‌ اولی يکی ديگر از آن دسته را می‌کشد. می‌فهميد که چه الگويی دارد شکل می‌گيرد؟ وضع اين‌جوری است.

دار و دسته‌ها حالا تجيهزات‌شان هم دارد سنگين‌تر می‌شود. اول از مشت شروع شد و شايد يک تکه چوبدستی يا چوگان بيس‌بال، اما در دار و دسته‌های کوچک سراسر لندن معمولاً مشت است که به کار می‌آيد. دار و دسته‌های حسابی يک دنيا چوب بيس‌بال و چاقو دارند و اخيراً خيلی‌ها تفنگ هم دارند و اين عده بر خلاف آدم‌های محله‌ من از استفاده از اسلحه نمی‌ترسند. چرا؟ چون واقعاً هيچ چيزی ندارند که از دست بدهند.

وضعيت يک نوجوان متوسط در لندن را نشان‌تان می‌دهم. می‌توانيم اسم اين شخصيت را جو بگذاريم. او در هکنی بزرگ شده است. پدر و مادرش آدم‌های درست‌کار و سخت‌کوشی هستند. آن‌ها سعی کردند تا می‌توانند شروع خوبی برای زندگی جو فراهم کنند.
جو مدرسه‌ ابتدايی رفته است و آن‌جا وضعش خوب بود. بالاتر از متوسط نبود، اما پايين‌تر هم نبود. پدر و مادرش خوشحال بودند از این‌که بچه‌شان در منطقه‌ای که بيشتر بچه‌ها اهل خلاف‌اند بچه خوبی است.

اما جو به دبيرستان که رفت قصه کاملاً فرق کرد. جو با آدم‌های ناجور می‌پريد و از کارهای کوچک شروع کرد مثل هل دادن و انداختن مردم، تهديد کردن‌شان، به هم ريختن کلاس يا قلدری کردن با بقيه‌ی بچه‌ها. در مرحله‌ بعد شروع به زورگيری از مردم کرد. تصادفی شروع به کتک زدن مردم کرد و بعد طولی نکشيد که فهميد از اين شيوه‌ زندگی خوش‌اش می‌آيد.

او از زورگيری از مردم پول خوبی به جيب می‌زند. مدرسه را ترک می‌کند، پدر و مادرش را رها می‌کند و با هم‌پالکی‌هایش می‌پرد. او که در اين ذهنيت گتويی گير کرده است، طولی نمی‌کشد به اصطلاح «برادران»ش احتياج به پول پيدا می‌کنند. در نتيجه درگير مواد مخدر می‌شوند و پاتوقی درست می‌کنند و مواد جزيی و کوچک می‌فروشند. پول خوبی در می‌آورند و اين‌جوری امورات‌شان می‌گذرد.

حالا جو رو به سقوط می‌رود و وضع‌اش بدتر می‌شود. يک روز يکی از اين «برادر»های‌اش به آدم ناجوری گير می‌دهد و اتفاق‌ها پشت سر هم می‌افتند و او چاقو می‌خورد و بعداً در بيمارستان می‌ميرد. جو شديداً خشمگين است و می‌خواهد انتقام بگيرد. چاقو به دست می‌گيرد و کسی را که رفيق‌اش، «برادر»ا‌ش، را کشته کارد می‌زند. بعد يکی ديگر او را می‌کشد و اين الگو ادامه پيدا می‌کند.

کشتن و کشته شدن به خاطر رفاقت


از خشونت اين دار و دسته‌ها فاصله بگيريم. بياييد به خشونت‌های رايج‌تر بپردازيم. من هميشه رفقای خودم را می‌زنم، حتی اگر به شوخی چيزی گفته باشند يا کاری کرده باشند که حسابی ناراحت شده باشم. من می‌زنم‌شان، اما اين زدن نيست. من هيچ وقت يکی از رفقایم را کتک نزده‌ام. کار خيلی مضحکی است، من و رفقایم خيلی به هم نزديکيم، هم‌ديگر را می‌زنيم چون فلسفه‌ای داريم برای نشان دادم چيزها، چه به شيوه‌ فيزيکی باشد يا با بيان افکارمان. اما خيلی به هم نزديک‌ايم و اگر چيزی پيش بيايد، هوای هم را داريم. من خیلی وقت‌ها برای رفيق‌هام اين کار را کرده‌ام، اما هيچ وقت گروهی کاری نکرده‌ايم. فقط وقتی حمله می‌کنيم که اول به ما حمله شده باشد. قصه‌ی يکی را برای‌تان تعريف می‌کنم.

يکی از دوستانم، که برای ناشناس ماندنش مارک صدایش می‌کنم، و من با او در زمين فوتبال‌مان فوتبال بازی می‌کردم مثل هميشه و می‌گفتيم و می‌خنديدم و جوک تعريف می‌کرديم.
پسرکی آمد و يکراست رفت سراغ مارک و زد توی دنده‌هاش. ناگهان دست و پام را جمع کردم. مارک هم همين‌طور. مارک اين پسرک را هل داد و گفت راهش را بکشد و برود. پسرک اين‌دفعه زد توی صورت مارک. مارک نقش زمين شد. اين را که ديدم پريدم طرف پسرک و کوبيدم توی صورتش. دندان‌اش شکست. مارک بلند شد و با لگد ‌زد توی دنده‌های پسرک . بعد من و او راه‌مان را کشيديم و از صحنه رفتيم. بعداً همان روز پسرک آمد پيش من و مارک و گفت معذرت می‌خواهد. ما هم معذرت خواستيم و روز بعد باز همه با هم مشغول بگو و بخند بوديم.

من خيلی آدم صلح‌طلبی بودم، اما اين روزها نمی‌شود صلح‌طلب باشی و سر به سلامت ببری. در نتيجه با ديدن اين اتفاق‌ها، با شنيدن اين اتفاق‌ها، با خشونت تطابق بيشتری پيدا کرده‌ام.

من دعوا کردن را دوست ندارم، ولی دنيا دنيای کاملی نيست. بعضی وقت‌ها ناچاری دعوا کنی. البته بعضی وقت‌ها هست که خودم را داخل ماجرا نمی‌کنم. مثلاً اگر خطر کشته شدن يا جراحت جدی باشد اصلاً نزديک هم نمی‌شوم. من و دوستانم اين ايدئولوژی را داريم و به اين دليل است که دنبال دردسر نمی‌گرديم. چون اگر دنبال دردسر باشی، طولی نمی‌کشد که دردسر از راه می‌رسد و سراغت می‌آيد.
من داستان زياد دارم؛ يکی از دوستان قديمی‌ام تازگی سر و سامانی به خودش داد و زندگی خشونت‌آميز را کنار گذاشت. حدود ۲۶ سال دارد. بچه دارد. زندگی خوبی دارد. اما قديم‌ترها آدم واقعاً خشن و خلافی بود. مردم را با آجر می‌زد و دوستانش بايد از روی آدم‌های بيهوش کنارش می‌کشيدند که ديگر نزندشان. تازگی‌ها گذشته‌اش باعث عذاب وجدان‌اش شده بود و دچار حمله‌ عصبی شد. حمله‌ی عصبی پای‌اش را از کار انداخت. حالا نمی‌تواند پای راستش را تکان بدهد. و همه جا پا را کشان‌کشان با خودش می‌برد. ديدن‌ اين وضعيت خيلی باعث اندوهم می‌شد، اگر چه شايد حقش بوده است. اما ناراحت می‌شوم از این‌که يک آدم قوی را اين‌قدر عاجز و ضعيف ببينم. ولی وضع همين است. از هر دست بدهی از همان دست می‌گيری.

يک قصه‌ديگر به من نزديک‌تر است. يکی از دوستانم با پسری رابطه داشت که در هکنی زندگی می‌کرد. سپتامبر پارسال، يکی از دار و دسته‌های رقيب بهترين دوستش را با چاقو زد و کشت. اخيراً او انتقام‌اش را گرفت اما نه به شيوه‌های معمول. کار حساب شده‌ای نبود، برا‌یش برنامه‌ای نريخته بود. همين جوری پيش آمد. قاتل بهترين دوست‌اش را در خيابان می‌بيند. يقه‌اش را می‌گيرد و به گوشه‌ای می‌کشاندش. تا حد مرگ کتک‌اش می‌زند. بلافاصله بعدش به دوست دخترش (يکی از بهترين دوست‌های من) تلفن می‌زند و ماجرا را به لحن تکان دهنده‌ای تعریف کرده و می‌گويد: «می‌دانم چه پيش می‌آيد . . . متأسفم».


.............

English version:

everyone is part of a little army

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خیلی ضایع بود

-- بدون نام ، May 28, 2007 در ساعت 09:23 PM