رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
ده روزی که دنیا را تکان داد - بخش دوم:

نبرد تن به تن

شهاب میرزایی

شش صبح خوابیدم، اما از شدت اضطراب هشت صبح از خواب بیدار می‌شوم. احساس می‌کنم سال‌ها گذشته است. سال‌هایی سخت. در آینه که خودم را می‌بینم، احساس می‌کنم سال‌ها پیر شده‌ام. یاد چهارسال پیش و روز اعلام نتایج انتخابات می‌افتم. در تحریریه همه یا سکوت کرده بودند یا گریه می‌کردند. همه به‌خوبی می‌دانستیم که که روزهای سیاه و سختی در پیش است.

به طرف دکه‌ی مطبوعات سر کوچه می‌روم تا ببینم روزنامه‌ها چه نوشته‌اند. همه‌ی روزنامه‌ها چه اصلاح‌طلب و چه محافظه‌کار، از حضور گسترده و میلیونی مردم در انتخابات نوشته‌اند و خبر جدیدی نیست. شهر سوت‌وکور است و چهره‌ی همه مردم شهر پریشان و ملول. گویی بر سرشهر غبارغم پاشیده‌اند.

به خانه برمی‌گردم. یکی از دوستانم که در ستاد جوانان موسوی بوده نگران و خسته وارد می‌شود. بر او از ما سخت‌تر گذشته‌است. این آواری که بر سر ما در طول چند ساعت ریخته‌، او در عرض چند دقیقه به چشم دیده‌ است. می‌گوید: ابتدا شهاب‌الدین طباطبایی، از اعضای ستاد مرکزی موسوی اعلام کرده بود که پیروز شده‌اند و همه برای جشن بزرگ پیروزی درروز ولادت «حضرت فاطمه» آماده باشند، اما وقتی به ستاد می‌رسند با چهره‌های پریشان محمدرضا خاتمی، مصطفی تاج‌زاده و عبدالله رمضان زاده روبه‌رو می‌شوند که می‌گویند: «کودتا شده‌است.»

همه در شوک بودند و انتظار چنین دستکاری عظیمی در رای‌ها را نداشته‌اند. هیچ‌کس حرفی نمی‌زده چه رسد به آن که بخواهد ماجرا را تحلیل کند. دوستم می‌گفت: «نمی‌دانم از کجا با مهدی هاشمی که در ستاد بود، تماس گرفتند و او با عجله و ناراحتی رایانه‌هایش را جمع کرد و رفت.»

سیستم پیامک از شب قبل از انتخابات قطع است. سرعت اینترنت بسیارپایین است. خیلی‌ها که دیشب با خیال خوش پیروزی خوابیده بودند، تازه از خواب بیدار و متوجه نتیجه‌ی انتخابات شده‌اند. همه می‌گویند که تقلب آشکاری روی داده است. خبرگزاری‌های ایرنا و فارس ساعت‌ها است که پس از اعلام سریع پیروزی احمدی‌نژاد در اولین دقایق، در کما فرو رفته‌اند. چند ساعت است که دیگر از کامران دانشجو هم در ستاد انتخابات خبری نیست و شبکه‌ی خبر فقط صندلی خالی او را نشان می‌دهد. با روند سرعتی که در اعلام نتایج بود، نرسیده به ظهر باید کار تمام می‌شد، اما معلوم نیست، چه اتفاقی افتاده که همه‌چیز ناگهان ایستاده‌ است.

ظهر برای پیگیری یک پرونده به دادگاه انقلاب می‌روم. بیش‌تر کارکنان آن‌جا خوشحال هستند. منشی وقتی می‌خواهد تلفن من را به قاضی سبحانی وصل کند می‌گوید: «حاج آقا شیرینی بدهید، ما پیروز شدیم». به من می‌گوید: «تو به کی رای دادی؟» می‌گویم: «موسوی.» تعجب می‌کند و می‌گوید: «چرا؟ احمدی‌نژاد پته‌ی دزدهایی چون هاشمی را روی آب انداخت، باید خوشحال باشید.»

در میانه‌ی راه بازگشت از دادگاه انقلاب با یکی از دوستان که در انجمن صنفی روزنامه‌نگاران است تماس می‌گیرم. می‌گویم: «چه خبر؟»

می‌گوید: «همان خبرهایی که همه دارند.»

می‌گویم: «اصلاح‌طلبان برای دفاع از رای مردم هیچ کاری نمی‌کنند؟ حالا وقتی است که باید روی حرف خود بایستند.»

می‌گوید: «خاتمی و موسوی رفته‌اند بیت رهبری، اما هنوز اجازه‌ی دیدار نگرفته‌اند. هرچند دیگر همه می‌دانیم همه‌چیز زیر سر بیت رهبری است.»

به خانه برمی گردم. خبر می‌رسد که موسوی راس ساعت دو به محل دفتر روزنامه‌ی اطلاعات، واقع در چهار راه جهان کودک می‌رود تا در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی از «تقلب» در انتخابات بگوید. متن پیام موسوی درباره‌ی «تقلب انتخاباتی» از چند ساعت پیش درسایت قلم منتشر شده‌ است. به طرف جهان کودک راه می‌افتم. به میدان هفت تیر که می‌رسم، دختری پرینت بیانیه‌ی موسوی را به من می‌دهد. بیانیه‌ی موسوی دست به دست بین مردم می‌چرخد.
چهارراه جهان کودک پر از ماموران نیروی انتظامی است. مردم هم زیاد هستند. دو دختر که لباس آژانس هواپیمایی دارند بر سر مردم داد می‌کشند و می‌گویند: «چرا این‌قدر ترسویید؟ حق‌تان را روز روشن خورده‌اند و اعتراضی هم نمی‌کنید؟» شایعه شده است که کروبی خلع لباس شده و در حبس خانگی است. موسوی هم به بیت رهبری رفته و نمی‌گذارند از آن جا بیرون بیاید. کنفرانس مطبوعاتی برگزار نمی‌شود.

کم کم صدای مردم در می‌آید. عده‌ای می‌گویند سر چهارراه بمانیم. عده‌ای می‌گویند برویم میدان ونک. عده‌ای هم داد می‌زنند که خیایان پراز مامورانی است که برای کتک زدن آماده‌اند، از هم جدا نشوید. مردم به ونک که می‌رسند، کم کم شعارها شروع می‌شود. عده‌ای انگشت‌های خود را به علامت پیروزی بالا گرفته‌اند و ماشین‌ها چراغ‌های‌شان را روشن کرده‌اند و بوق می‌زنند. همه می‌گویند رای‌شان را می‌خواهند.

مامورها به مردم حمله می‌کنند و با باتوم آن‌ها را می‌زنند. چند سرباز با باتوم به جانم می‌افتند و گردن و کمر و بازو و شکمم باتوم می‌خورد. ناگهان تمام میدان ونک دور سرم می‌چرخد و نمی‌توانم نفس بکشم. خودم را به سختی به اول بزرگراه رسالت، پشت باجه‌ی بلیت‌فروشی می‌رسانم و به دیوار تکیه می‌دهم.

مردمی که فرار کرده‌اند به طرف ساختمان‌ها هجوم می‌آورند. خودم را به‌هر جان کندنی است به طبقه‌ی هم‌کف یک ساختمان می‌رسانم، دیگر توان رفتن ندارم و می‌افتم. مردم مرا به طبقه‌ی اول می‌برند و وارد دفتری می‌شوم. برایم آب می‌آورند. از همه بدتر دستم است که درد وحشتناکی دارد. ورم کرده و سیاه شده است. اطرافیان می‌گویند یا شکسته است یا در رفته. از پنجره خیابان را نگاه می‌کنم، غوغایی است.

لحظه به لحظه بر تعداد مردم و ماموران اضافه می‌شود. کم کم و به سختی پایین می‌آیم. جمعیت تصمیم می‌گیرد به‌طرف وزارت کشور حرکت کند و به طرف پایین خیابان ولی عصر راه می‌افتد. بسیاری وسط خیابان هستند و بسیاری هم از پیاده‌رو، نگاه می‌کنند. خشم و ناراحتی در چشمان مردم موج می‌زند. از پل همت و سه راه توانیر رد می‌شویم و به نزدیکی‌های تقاطع عباس‌آباد نرسیده، حمله‌ی شدید نیروی انتظامی و لباس شخصی‌ها شروع می‌شود. بین ماموران انتظامی و مردم درگیری شدیدی رخ می‌دهد. آنها با باتوم و گاز اشک‌آور حمله می‌کنند و مردم هم با سنگ مقابله می‌کنند و هرجا هم بتوانند سطل‌های زباله را آتش می‌زنند. ما همه به‌طرف پلی فرار می‌کنیم و از آن بالا می‌رویم ولی در محاصره‌ی پلیس گیر می‌افتیم. هرکس می‌خواهد از دوطرف پل پایین بیاید، باید از تونل باتومی که ماموران انتظامی درست کرده‌اند رد شود و ده‌ها ضربه‌ی باتوم را تحمل کند.

درگیری‌ها ادامه دارد که به طرف خانه حرکت می‌کنم. در تمامی مسیر همه‌ی مردم از نتیجه‌ی انتخابات صحبت می‌کنند. یکی از دوستان از چهارراه اسکان تماس گرفته و از شدت درگیری‌ها و حملات چماقدارها و لباس شخصی‌ها به مردم سخن می‌گوید. میانه‌ی صحبت‌هایش، تلفن قطع می‌شود.

خود را به نزدیکی‌های خانه می‌رسانم و به درمانگاه می‌روم. برای دکتر ماجرا را که تعریف می‌کنم، پول ویزیت نمی‌گیرد. می‌گوید: «تو برای ما باتوم خورده‌ای.» احتمال در رفتگی استخوان دستم را می‌دهد و باید عکس بگیرم تا مشخص شود. بچه‌ها یکی یکی خبر می‌دهند که در نقاط مختلف تهران درگیری است. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد مردم چنین سریع و شدید واکنش نشان دهند. شب با درد به رختخواب می‌روم تا ببینم فردا چه می‌شود؟ از خارج کشور تلفنی یا ایمیلی تماس می‌گیرند. جسته و گریخته خبر درگیری‌ها به آن جا هم رسیده است. همه کنجکاو و نگرانند.

Share/Save/Bookmark

قسمت پیشین:
دل تاریکی