رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۳ شهریور ۱۳۸۶
داستان 421، قلم زرین زمانه

افسون

از همان روز نیشابور تا حالا كه اینجا خوابیدیم بی هیچ مزاحمی؛ آغازش همان جا بود؟ از آغاز نمی‌دانم؛ نقطه‌ای بود نا پیدا میان ابد و ازل ... این واژگان هم از همخوابگی با تو است كه به سخنم راه یافته ... اما دانستن آغاز دردی دوا نمی‌كند. من دوای توام، سرورم ... من كه از همه‌ی خوبرویان و پاك تنان برایت خوبترم ... این گرمای تنم ، بندی است بر ترك‌های تنت ... .
اما اگر آغاز یا دلیل را می‌خواهی، شاید نیش كشیدن كباب كه در شهر ما تنها كار ممكن است. شاید هم دلزدگی از آن و با دهان پر گفتن " جمعه‌ی دیگر نیشابور"، و تحسین همه از این پیشنهاد نه چندان نو كه انگار سالی یكی دو بار نو است و انگار بی انگار كه هر بار هم باید همان جاهای پارسال را ببینی و همان چیزهای پارسال را بخری و همان‌ها را بخوری و باز با همان جمله‌ها شگفتی‌ات را برسانی كه مگر كف پای امام رضا اینقدر بزرگ بوده و پوزخند بزنی به چند زائر كه نقش پا بر سنگ را بوسه باران می‌كنند ... و از امام زاده محروق كه آمدی بیرون كمی آن طرفترش كاسه بشقابی جاي صنایع دستی بارت كنند، سرورم قصد بی احترامی ندارم فقط دارم از روزمرگی می‌گویم، و غروب هم خسته و كلافه یك مشت از آب قدمگاه به صورتت بپاشی و باز یكی دو ساعت راه تا خانه ... یادت هست؟ بعد از آن همه خستگی مادر آمد و گفت، "امیر خان تشریف نمی‌آرین تو ؟ یك امشب رو بد بگذرونید ..." و امیر هم از خدا خواسته، برای قورمه سبزی شب یا نامزد بازی بعدش، پذیرفت ... و حالا هر چه من بگویم خسته‌ام، باید دوش بگیرم، برای فردا باید طراحی كنم، گوش هیچ كس بدهكار نیست ...

یا شاید آغاز، طراحی و خیال خوش نگارگر شدن من بود ... دانشگاه كه قبول نشدم مادر گفت پس یك هنر یاد بگیر و لابد می‌دانی هنر را چطور گفته؛ با تلفظی كه معنایش آشپزی و گلدوزی و خیاطی و گل چینی است؛ تلفظ مشهدی اصیل ... كلاس زبان هم رفتم. نه كه بگویم بی استعداد بودم ولی سرورم نمی‌دانی چه سخت است یاد گرفتن زبان شكسپیر و همینگوی از یك عینك ته‌استكانی خرفت كه موهای سفید و سیاه ژولیده‌اش با بی‌خیالی از زیر مقنعه‌ای چرك بیرون مانده باشد، خانم فرجامی یا شاید هم خوش فرجام ، كه هر روز نیمی از زمان كلاس را می‌گذاشت برای خاطرات چندماهه‌اش در انگلیس و سخن راندن در باب اصالت تلفظ و لهجه‌ی بریتیش و به سخره گرفتن امریكن؛ آن هم زمانی كه ما هنوز در I am a girl مانده‌ایم ...

تا مادر آب پرتقال امیر را بدهد، خودم را رساندم به اتاق و نشستم روبرویت. مداد و تخته و كاغذ؛ همه چیز مهیا بود كه در را باز كرد و آمد تو . " چه كار می‌كنی؟ تو كه گفتی خسته‌ای ... چی می‌كشی؟ ... طبیعت بیجان؟" یادت كه هست فقط چند تكان سر پاسخش بود . اما وقتی گفت، " این آشغالها چیه می‌خری؟ از اینها كه زیاد داری ... چی هست ؟ آفتابه؟" دیگر طاقت نیاوردم ... خندید كه، "باشه ، باشه . ولی اینها زمانی به درد می‌خورد كه هر كس تو خونه‌اش انگور لگد می‌كرد ، نه روزگار اتانول نوشی ... "

خنده‌ی احمقانه‌اش كه تمام شد، تخته را از دستم گرفت و انداخت روی میز ... بلندم كرد و آرام، ولی با خشونتی به قول خودش وحشی، پشتم را به دیوار كوبید و نزدیك شد. جوری كه می‌دانست دوست ندارم. می‌دانی كه ... كه نفسش بزند به صورتم و زیر فشار دیوار و هیكل درشتش، نفس هم نكشم؛ كه ریش و سبیل تنكش همراه با بوسه های خیس فرو رود به عمق جانم و مو بر اندامم راست كند ... نقطه‌ی سرگردان میان ابد و ازل همان جا بود، زیر شلاق همان بوسه‌ها ، كه دستم از تو كمك خواست و افتادی روی پایش. مادر انگار پشت در بود كه با همان یك داد، خودش را انداخت به اتاق ... آن گاه بود كه برای اولین بار حس كردمت. تو را، یك قدرت. همان بود نقطه‌ی آغاز.



دیگر چه بگویم سرورم؟ حالا كه دست همه از ما كوتاه شده. حالا كه دیگر رهاییم ...

بگویم كه با چه سختی برایت باده‌ی گلرنگ گیر آوردم و تمام پس اندازم را هم بالایش دادم كه همه را یكباره سر كشیدی و به من هم از دهان خودت نوشاندی كه با هر جرعه كامم بستانی و هنوز پایین نرفته باز كام بخواهی و من با عشوه و ناز، باز كامت دهم ... آخر سر هم كه افتادیم و خوابیدیم و خوابیدیم تا فردا شبش كه از جیغ و داد مادر بیدار شدم كه كم مانده بود در را بشكند. اما دلم نیامد بلند شوم یا حتا صدایم را بلند كنم و بگویم كه خوبم؛ آرام لمیده بودی میان پستان‌هایم و قطره‌های باقیمانده‌ی افسون دیشب را می‌دادی و پس می‌گرفتی؛ همچون اینك كه تكه تكه‌هایت جا خوش كرده‌اند همان جا و ذره ذره‌ی وجودم را طلبكارند.

تا پیش از اینكه پای امیر به خانه‌ی ما باز شود، روزی یك فیلم می‌دیدم. گاهی كه دستم نمی‌آمد، یك فیلم را چند باره و چند باره نگاه می‌كردم؛ و می‌دانی كدام را بیشتر از همه، بله، برایت گفته‌ام، دراكولای برام استوكر. فصلی كه مینا در تیمارستان پنهان شده را چند بار دیده باشم خوب است؟ می‌دانی كجایش را می‌گویم؛ همان جایی كه دوست داری حرفهای مینا را خطاب به تو بگویم. من كه زبانم خوب نیست ... امیر فیلم دوست نداشت اما این یكی را به اصرار من دید. ای كاش نمی‌دید. همان جا رقیبش را شناخت. یادت هست؟ همان فصل؛ جایی كه كنت، در هیأت نوری سبز ، مینا را در بر می‌گیرد و مینا می‌گوید، "Yes my love. You found me. " با آهی كه كشیدم و فشردن تو بر تنم همه چیز رو شد. از اتاق رفت بیرون. آن شب حتا برای شام هم نماند ... فردا صبح كه بیدار شدم مادر گفت خواب كه بودم امیر آمده و همه‌ی فیلم‌ها رابرده. فقط كارتون‌ها مانده بودند. حتا زیبای خفته را هم برده بود ... انگار چیزهایی هم به مادر گفته بود، شاید درباره‌ی كلاس طراحی و یا قرار عروسی و حتما ً درباره‌ی تو .

چند روزی نیامد، زنگ هم نزد ... تب كه كرده بودم یادت هست؟ انگار مادر می‌دانست می‌خواهد بیاید؛ خانه را مرتب كرد و اصرار كرد از تخت بلند شوم ... موهایم را برس كشید. فهمیدم ناراحت شدی؛ می‌دانم آشفته دوستشان داری. آرایشم كرد ... راحتم كه گذاشت با هم رفتیم كنار آیینه. داغ بودم و صورتم گل انداخته بود. خوشگل شده بودم، خیلی خوشگل.

از دستم آویزان بودی و خودت را بر ران و ساق‌هایم می‌كشیدی كه آمد. مادر دنبال گلدان می‌گشت برای رزهای سرخ كه با هیزی همیشگی‌اش جلو آمد. پنجه در موهایم انداخت. سرم را پایین انداختم، با دست دیگر چانه‌ام را گرفت و سرم را بالا آورد. لبم را به دهان برد و گزید. مادر كه برگشت خودش را جمع كرد. مادر لبخندی بی معنی زد و رو به تو ، به من گفت، " یك ساعته دارم دنبال این می‌گردم ." از دستم گرفتت و ساقه‌‌ی غنچه‌ها را به زور چپاند به دهان تنگت. گفتم، "این كه گلدون نیست ." ولی نشنید یا شاید شنید و ...

امیر زیاد حرف نزد. چند بار كه خواستم برای فیلم‌ها بگویم، مادر چشم‌غره رفت. رفتم به اتاق. امیر پشت سرم آمد تو. می‌فهمم سرورم؛ تو نبودی و دوست داشتی بودی و می‌دیدی كه چه می‌گذرد و چه می‌گوید و چه می‌گویم و چه می‌كنم و چه می‌كند ... رو به آیینه نشستم. پشت سرم ایستاد. گردن بندی از جیب در آورد و برایم بست؛ زنجیر زرین و نگین سرخ. صورتش را نزدیك آورد و بناگوش را بوسید. دستش خط سینه را دنبال كرد و از روی نگین، سر خورد پایین ... لبخند زدم. فیلم‌ها را خوب دیده بود. دیدم برای تمرین‌هایی كه كرده هم شده، باید پاسخش را بدهم. سر چرخاندم و صورتم را بر زبری صورتش كشیدم. پنجه‌ی قوی و درشتش پستانم را مشت كرد و فشرد. گونه‌هایم را لیسید و ... هر چه كرد به فراخور پاسخش را دادم ... چه زود رفت آن شب. "برای فردا با بچه‌ها برنامه چیدیم؛ صبح زود آماده باش می‌آم دنبالت."

فردا شب؛ دیشب بود. وقتی برگشتم اول آمدم سراغ تو. گذاشتمت روی میز. می‌خواستم چهره‌ات را بكشم ... صافی گلوگاهت را با یك حركت دست زدم تا انحنای بدنه؛ و همان قوس را پیش رفتم تا برجستگی شكم. روانی خط را دیدی؟ هر چند بیشتر حواست به روانی خط ساق بود و موی پریشان ... پیوسته از تو طلب بود و از من، و از من؟ من داشتم طرحت را می‌زدم. طرح تو را مدادی زدم؛ ساده‌ی ساده. بی سایه روشن. رنگ آوردم؛ سرخ. با ضربه‌های تند لكه رنگهای درهم گذاشتم روی سرت تا توده‌ی گل‌ها را نشان دهم. مثل حالا كه گلوگاه و دهنت سرخ است. رنگ باده‌ی آن شب ... گلرنگ ... رنگ ... .

خوب می‌دانی كه شرمنده نیستم؛به آن آرامش و تنهایی نیاز داشتم ... گل‌ها را كه دور ریختم و گذاشتمت زیرزمین، بالا دویدم. رفتم زیر دوش ... آب گرم! نمی‌دانم چقدر گذشت. با خستگی شیرینی در تن، آمدم بیرون؛ برهنه. حتی خودم را خشك هم نكردم. ملافه را پیچیدم دور تنم و در تخت فرو رفتم. چه آرامشی بود ...

اما سرورم چه خوب آرامش را حرامم كردی، آنگاه كه زمزمه‌هایت آغاز شد. زمزمه‌هایی كه با هر بار تكرار ولوله ‌ای را از قلب می‌كشاند به میانه‌‌‌‌‌‌ی رانها و باز می‌گرداند به برجستگی پستان... با لحن همیشگی‌ات؛ همه دستور، لحن طلبكار. گوش‌هایم را برای نشنیدن گرفتم اما تمنا و فرمان‌هایت فزونی گرفت. می‌دانی چه كشیدم؟

"نه" . از من همه "نه" بود كه به خودم می‌گفتم و می‌دانستم كه "آری" می‌خواهی و می‌دانستم كه می‌دانی كه "آری" پاسخم است ... .

برهنه دویدم سوی پله‌های زیرزمین. زمانی كه رسیدم آرام شده بودی یا شاید غرور و وقارت را به رخ می‌كشیدی. دیگر به مقصود رسیده بودی. گریزی از تو نبود. بالا كه رسیدیم مادر هراسان ایستاده بود . "چی شده؟ چرا لختی؟" كنار زدمش و دویدم به اتاق. كلید را چرخاندم. باید پشت در زیاد داد و بیداد راه انداخته باشد؛ اما من كه دیگر هیچ نمی‌شنیدم؛ من بودم و تو. من در اختیار تو ... كه چه كردی! پیچش تن‌های برهنه‌ی‌ من و تو . به هر كجا دلت خواست لغزیدی و دسته‌ات دست برد به هر كجا كه خواست و من تنها گفتم، " Yes my love . You found me" و یادت هست چطور گفتمش. طوری كه اگر خوش فرجام می‌شنید لب به تحسین می‌گشود؛ بیریتیش اصل؛ با تمام لذت تسلیم ... .

یادم نیست كی خوابمان برد اما لحظه‌ی بیدار شدن را خوب به یاد دارم. امیر در را شكسته بود و در چشمان خیره‌ام، خیره بود. نگاهی به تو انداخت كه بی‌خیال كز كرده بودی لای پاهایم و انگار نمی‌خواستی تا ابد تكان بخوری. من هنوز خمار بده بستان دیشب بودم و زمان و مكان را نمی‌فهمیدم كه صدای جیغ مانند مادر كه پشت امیر داخل شده بود، من را به خود آورد. ولی باز هم حركتی نكردم و چیزی نگفتم. همچنان خیره بودم كه امیر حمله كرد سویم و تو را چنگ زد و به دیوار كوبید.

هراسان بودم. بلند شدم و بر زمین افتادم به جستجویت. هر تكه‌ات جایی بود؛ زبانم بند آمده بود و پاره پاره چیزهایی می‌گفتم كه یادم نیست و فقط می‌شنیدم كه مادر می‌گفت خودت را بپوشان و حتما ً داشته اشك هم می‌ریخته.

تكه‌هایت را جمع می‌كردم و گوشه‌ای روی هم می‌گذاشتم و مادر با ملافه می‌آمد كه بپوشاندم و امیر ساكت به میز تكیه داده بود و نگاه می‌كرد ... مادر را كه هراسان ملافه را دور كمرم گره می‌زد عقب راندم ... نفهمیدم چه شد؛ من فقط كنار زدمش. برگشتم امیر بالای سرش، زانو بر زمین گذاشته بود و تكانش می‌داد و او به من خیره بود و تكه‌ا‌ی از تو در دست من و خون هم از لبه‌ی تخت كشیده شده بود تا زیر سر مادر و دیگر تنها صدای امیر بود و بس ... كه هجوم بردی سویش و بر رگ گردنش نشستی ... .

آغاز را نه من می‌توانم به درستی دریابم و نه حتا تو. پایان مهم است. اما اینجا كه پایان نیست. همین نقطه هم می‌تواند آغاز نام گیرد؛ یك آغاز اعتباری. به اعتبار یكی شدن ما. همین جا در همین باغچه ... همین جا كه زیر خروارها خاك لمیده‌ایم به انتظار خاك شدن و جاودانگی. یا شاید هم كمی پیش از آن؛ آنگاه كه گلوگاه شكسته‌ات دختره‌گی‌ام را درید ... .

آغاز و پایان را، كه درست نمی‌دانیم به كدام اعتبار بسنجیم، رها كن؛ جاودانگی را دریاب. آن لحظه را كه زیر پنجه‌های تندیسگر نشسته‌ایم كه شاید دختری برهنه بسازدمان كه كوزه بر دوش گرفته و آب سرازیر شده است از كوزه‌اش و اندام مرمرینش را شستشو می‌دهد؛ كه شاید قصد رفتن به وعده‌گاه را دارد و شاید هم وعده‌ای در كار نباشد و خیال آبستن شدن از همان چشمه‌ی پایین پایش را داشته باشد ... .

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

كار خوبي بود.

-- ali ، Sep 4, 2007 در ساعت 04:14 PM