رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 413، قلم زرین زمانه

دوران

عاشق اش بوده و حرف من اصلن این نیست . نمی خواهم هم بگویم توی جنگ جهانی دوم چه گذشته و چه شده .این ها چیز هائیست که همه می دانند . همه توی کتاب های تاریخ دبیرستان نوشته شده و اگر کسی هنوز نخوانده باشد شان به زودی می خواند .گر چه این کتاب ها تارخ را خیلی خوب ثبت نکرده اند اما برای دانستن کلیت جریان کافی اند .من فقط می خواهم از این همه حرف هایی که دارد از توی گوش هام می ریزد بیرون خودم را خلاص کنم . می خواهم بگویمشان و بگذارمشان کنار . اگر می شد آدم های مرده ی خاطرات ام را از گور می کشیدم بیرون و می نشاندم جلوی یک دوربین و می گذاشتم حرف هایشان را بزنند . اگر هم حرف نمی زدند تصویر ها را با صدای خودم پر می کردم . حتا گاهی خاطرات را پس و پیش می کردم و گاهی هم دروغ می گفتم و از عکس العملشان فیلم می گرفتم .
پسرک شش ساله که الان می شود پدر بزرگ هفتاد و دو ساله ی من آن جا بوده و به چشم خودش دیده و تمام قصه های شب دوران کودکی من شده جنگ جهانی دوم و داستان هایش .هیچ کدام هم برایم هیچ بار تکراری نبوده هیچ وقت . حتا گاهی پیش آمده ازش خواسته ام داستانی را چند باره برایم تعریف کند . پدر بزرگ ام که هشت سالگی ش با سیگار شروع شده . آن هم توی توالت های مدرسه . پدر بزرگ ام که الان دیگر هیچ کس حتا اسم اش را هم یادش نیست اما قهرمان دوچرخه سواری بوده . که توی آن مسابقه ی لعنتی تصادف کرده و حالا دیگر از یادها رفته کاملن . پدر بزرگ ام که طول رود نیل را پا زده . با بلوز هایی با نوشته ی ایران با ان بر عکس . که برق توی چشم هایش خلاصه شده توی چند تا مدال و عکس . از همه هم بیش تر عکسی که توش حلقه ی ازدواج اش هم پیداست . مدال هایی که خیلی هاش همان موقع ها شده دو تا بلیط سینما . یکی برای خودش و یکی برای مادر بزرگ ام : "فرخ". البته توی شناسنامه اش اختر و الان هر چه فکر می کنم یادم نمی آید چه شد که فرخ صدایش کردند .

عاشقی بر می گردد به مادرپدر بزرگ ام:"عزیزه " ، که الان هر چه فکر می کنم یادم نمی آید اسم واقعی اش چه بوده . عاشق یک خواننده بوده . یک خواننده که الان باورم نمی شود مرد باشد .بس که صداش توی این صفحه بد مانده. لالایی پدر بزرگم و برادر ها و خواهراش که حالا فقط سه نفر از آن خانه مانده اند شد آهنگ های آن خواننده. آهنگ هایی که من فقط یکیشان را شنیده ام . .

پدر بزرگ ام حافظه ی تاریخی خیلی قوی ای دارد . این قدر که وقتی می گوید دکتر نون* توی آن کتاب وجود نداشته واقعن، من باور می کنم . این قدر که همه ی حرف هاش را باور می کنم . هر چقدر هم مادر بزرگ ام بگوید دسته گل عروسی اش از فلان گل بوده اما من باور می کنم که دسته گل نداشته اصلن . توی هیچ عکسی هم نیست . بهترین عکس شان آنیست که مادر بزرگ و پدر بزرگ ام ایستاده اند روی تخت چوبی و خودشان را کشیده اند بالا تا برسند به نور آفتاب . من نمی دانستم زمان عکس موقع غروب بوده تا یک روز که مادر بزرگ جریان کوکو سیب ها را برایم تعریف کرد که از سیب های مهمانی درست کرده بودند و شده بود ناهار و شام دو شب دیگر جشن عروسی و گفت عکس را کی گرفته اند . دست توی دست هم اند و خوش حال اند و مادر بزرگ ام مثل حالا چادر مشکی یا حتا گل دار سر ندارد . اصلن هیچی سرش ندارد به جز گل سری از مروارید روی موهاش. و موهاش را پیچیده و ریخته دورش . موهای خرماییش که توی عکس سیاه اند . .

می گویم چادر یاد وقتی می افتم که با مادر بزرگ ام توی خیابان های داغ می رفتیم برای روز مادر خرید کنیم . بابا نبود و من و پری رخ تصمیم به خرید هدیه داشتیم . رفتیم پاساژ شهدا . زبری چادر مادر بزرگ می گرفت به صورتم و گونه ی چپم سرخ شده بود . از خیابان ردمی شدیم و باد افتاده بود توی چادر مادر بزرگ و باهاش بازی می کرد و می کشیدش روی صورت من. بوی خانه ی آن موقع شان را چند روز پیش که با پری رخ رفته بودم پی کفش خریدن جلوی یکی از مغازه ها شنیدم باز و پری رخ هم تایید اش کرد . من از یک ساعت شکل گل آفتاب گردان خوشم آمده بود و پری رخ از یک ساعت آبی . آخرش هم ساعت آبی را خریدند . هنوز هم به دیوار آشپز خانه آویزان است . تیک تاک کار هم می کند و نمی گذارد کسی توی آشپز خانه بخوابد . درست صداش به ساعت خود مادر بزرگ می ماند . همان ساعت قدیمی که همیشه همان ساعت چهارصبح هم که خیلی خوابم می آید نمی گذارد بخوابم .

مادر بزرگ و پدر بزرگ ام را باید خیلی بهتر شناخت .اما راه اش را نمی دانم . خودم هم نمی شناسم اشان انگار. خانه شان چیزی دارد که هیچ جا ندارد . آرامش است اسم اش . می روم توش می توانم زندگی کنم واقعن . بخوابم بی دردسر . بخورم بی معده درد . بخندم از ته دل . با پدر بزرگ می نشستیم آن موقع ها ریم بازی می کردیم و من هر کار می کردم می باختم و با بالش ها هم که سد می ساختم باز هم تقلب می کرد ودستم را دید می زد و می برد . توی تمام آن تابستان ها من فقط چهار بار بردم اش . اما توی حکم این طوری نبود . بیش تر برده ام ازش حکم را . عاشورا تاسوعا بازی نمی کند . اصلن به من هم نمی دهد پاسور هاش را که با خودم بازی کنم . چند تا حقه هم یادم داده و چند تا تر دستی . " شش سال پیش ملکه ی انگلیس با یه نفر شوهر کرد ... " من که یادم رفته همه را الان . خودش هم یادش نیست خیلی ها را . خیلی بازی های بیش تری بلد بود .

مادر بزرگم را نمی دانم چه بگویم در باره اش . هیچ کس نمی داند . هیچ وقت نمی فهمم به چه چیزی فکر می کند .از نشانه هاش چایی هاش است که کسی ندارد و ماکارانی ها و قرمه سبزی هاش . شامی هویج اش هم حرف ندارد . این ها همه اش جمع می شود توی سر حوصله بودن اش . اگر بگوید نه شام می دهد حتمن دیگر تا دو و نیم سفره پهن می شود بالاخره.

خانه ی مادر بزرگ و پدر بزرگ از همه جای دنیا سواست . ظهر ساعت دوازده صبحانه است و ساعت پنج ناهار و ساعت دو و سه شام . چهار خواب و از آن طرف دوباره همه چیز از نو . ساعت نه شب حتمن چایی می خورند و میوه . از وقتی یادم می آید این برنامه تکرار شده و هیچ وقت هیچ وعده ای از توش حذف نشده . توی آن پنج سال که بابا نبود ما خیلی می رفتیم آن جا می ماندیم و من هنوز هم وقتی حالم خوش نیست حس وقتی را پیدا می کنم که غروب جمعه شده و ما باید از خانه ی مادر بزرگ برگردیم . حالا تابستان باشد یا فرداش مجبور باشم آن خیابان های تکراری هر روزه را بروم تا برسم به مدرسه فرقی ندارد . یادم نیست درست اما با پری رخ نمی رفتم با این که مدرسه مان یک جا بود . پری رخ یک دوستی داشت اسمش نسترن بود انگار . خیلی دو تایی مرا اذیت می کردند . نسترن از تمام اتفاقات خانه خبر داشت و این برای من خوشایند نبود هیچ .

همه ی این ها هم نیست چیزی که می خواهم بگویم . می خواهم برگردم به عزیزه . که می گویند آخر هم دق کرده و مرده . به من ربطی ندارد این حرف هاش . من فقط دوست دارم در باره اش حرف بزنم . یک چیز هایی بگویم که همه بشناسنش . عید به عید می دانم همه ی خانه را نو می کرده و این ژن اش به مادر من رسیده . تصویر مادر ام برای من زنیست کمی چاق با موهای کوتاه شرابی که یک مبل روی پشت اش دارد و توی خانه می چرخد . دوستهام به خانه ی ما می گویند موزه ی دکتر صفری .

عزیزه موهای سفید داشته . همه اش یک دست . این را از توی عکس های عروسی مادر خودم می گویم . آن هایی که دورشان انگار پاسپارتو شده . قرآن خوب می خوانده و زن روشن فکری بوده آن موقع ها برای خودش . این قدر که ابایی نداشته که بگوید عاشق خواننده ایست . این را همه می دانسته اند . روشن فکریش البته به پسر اش نرسیده و نتوانسته زن گرفتن ناگهانی اش را تحمل کند . اما روشن فکر به حساب می آمده یا حد اقل خودش را که این طور نشان می داده .

اصلن همه ی این یاد آوری ها از وقتی آمده توی ذهن ام که رفته بودم خانه ی مادر بزرگ و داشتم با جا سیگاری قدیمی که کوک اش می کنی و آهنگ می زند ور می رفتم . پدر بزرگ فندک قدیمی بازی های آن جایم را داد دستم و رفت یک جعبه سیگار طلایی با ماهی ای کنده کاری شده رویش هم برایم آورد . نه . این طور شروع نشده . یعنی پدر بزرگ داوطلبانه نیاوردشان . خودم گفتم جعبه سیگار می خواهم و بعد پدر بزرگ بلند شد و رفت و جعبه سیگار طلایی را آورد داد دستم . من نشسته بودم روی زمین و داشتم با انگشتری ام بازی می کردم .جا سیگاری هم داشت برای خودش آهنگ می زد . گفتم ممنون . رفت و فندک قدیمی را هم آورد . فندکی که نیم تنه ی زنی آبی پوش است با یک کلاه که توی کلاه اش فندک است و زیرش هم جا سیگاری . گفتم فندک برای عزیزه بوده چرا می دهدش به من . گفت دلیل نمی خواهد .

عزیزه حرف اش حرف بوده . این قدر که وقتی پسر بزرگ خانواده دست زن روس اش را می گیرد و با بچه ای توی شکم می آورد خانه عزیزه می گوید دیگر نیایند و دیگر هم راهشان نمی دهد . مادر ام می گوید عزیزه زن خیلی خوبی بوده . وقتی می گوید چون از زن پسر اش خوشش نمی آمده دیگر راه شان نداده به خانه اش تصویر اش برایم از خاکستری وسط گرایشات سیاه پیدا می کند . می گویم پس چرا پدر بزرگ این قدر دوست اش داشته . می گوید من هم دوست اش داشتم . می گوید ولی پدر بزرگ زن عمو را هم خیلی دوست داشته . می گوید خیلی کمک اشان کرده .

وقتی عزیزه مرد تنها دختر خانه " شکوه " خیلی بد بخت شد . پدر اش تمام جهاز اش را فروخت تا نتواند ازدواج کند و بماند و مراقب خودش و پسر ها باشد . شکوه را تا حالا ندیده ام گلایه کند از وضع اش . فقط می دانم جهاز اش این قدر آماده بوده که قیچی اش هم توش بوده . حالا شکوه مانده و زندگی ای که نبودن اش از بودن اش بهتر است . حالا شکوه مانده و یک دختر شانزده ساله ی نا سازگار با مادر پنجاه و شش ساله اش . شکوهی مانده که اسم اش شکوفه است نه شکوه و حالا تنه ی خشکی هم ازش نمانده چه برسد به شکوفه . حالا فقط شکوه مانده بی هیچ چیز .

می دانم که دارم از این شاخه به آن شاخه می پرم . ولی دلم می خواهد از نامزد قبلی مادر بزرگ ام هم بگویم .تنها کسی که از بین نوه ها از وجود اش خبر دارد من ام . خب همه می دانند که خاله ی من با مردی ازدواج کرده که زن قبلی اش ازش طلاق گرفته و بچه هم داشته اند . اما کم تر کسی خبر از نامزد قبلی مادر بزرگ ام دارد . مرد جوانی که تصادف کرده و مرده . من به همین راحتی تعریف اش می کنم ، اما مادرم که خودش عاشق مرد دیگریست هر بار که ماجرا را تعریف می کند بغض می کند و چشم های خوش رنگ اش خوش رنگ تر می شود از خیسی . مادر بزرگ ام باید دوست اش می داشته چون آن شبی که سر شام پدر بزرگ ام از آن مرد می گفت مادر بزرگ بغض داشت و دیگر شام نخورد و بعد اش هم توی آشپز خانه خیلی نماند و زود رفت خوابید .

این که می گویم مادر ام عاشق مرد دیگریست این معنی را ندارد که مادر ام پدر ام را دوست ندارد . ولی من به مادرام حق خواستن کسی دیگر را می دهم . نمی دانم هم درست چرا . فقط شاید چون گاهی به این فکر می کنم که شاید من هم روزی با مردی ازدواج کنم که دوست اش نداشته باشم واقعن . یعنی نه این که دوست اش نداشته باشم اما آن قدر ها هم داغ نباشم از کنارش بودن . اصلن شاید با مردی ازدواج کنم و بعدن مرد دیگری را دوست داشته باشم .

حالا دیگر از خیلی از این حرف ها به اندازه ی جنگ جهانی دوم تا حالا می گذرد . عزیزه سال هاست که مرده و عشق اش به آن خواننده باهاش دفن شده و پدر بزرگ معتقد است که سه سالیست دارد قاچاقی زندگی می کند . مادر ام از این که دفتر اش را خوانده ام و قصه اش را می دانم خبر ندارد و مادر بزرگ ام به از دست دادن نامزد به شدت خوش چهره اش خو گرفته .

فقط من مانده ام با این همه خاطره و تصویر که نمی دانم باید چه کارشان کنم . با کسی نمی توانم در باره ی شان حرف بزنم . کسی نیست که از دانسته های من خبر داشته باشد . من فقط می توانم به همه ی این ها فکر کنم و خیلی چیز ها بهشان اضافه کنم هر بار . توی ذهن ام پدر بزرگ ام را ببینم که دارد با آن زن زیبای برهنه ی مصری می رقصد و مادر بزرگ ام را ببینم پشت بزرگ ترین درخت باغ تکیه داده به شانه ی نامزد اش . مادر ام را ببینم با آن مرد دیگر . شکوه را ببینم که دارد غصه می خورد و بعد از مرگ عزیزه درست بعد از هفت که روسری اش را برداشته تمام موهاش سفید شده . بچگی های خودم را ببینم توی حیاط و پشت بام و زیر زمین آن خانه . پری رخ را ببینم توی روپوش سورمه ای مدرسه با مقنعه ی مشکی . تصویر ها تمامی ندارد . خیلی وقت ها خیلی هاشان را خواب می بینم حتا . خیلی وقت ها خودم را می گذارم جای تک تک اشان و اشک توی چشم هایشان را بهتر می فهمم . خیلی وقت ها دلم می خواهد از این همه تصویر و خاطره فرار کنم . به سگی که پای پدر بزرگ را گاز گرفت فکر نکنم . به این که از هفت ، هشت سالگی خرج در می آورده هم . به مادر بزرگ و نامزد اش هم فکر نکنم . به مادر ام هم . پری رخ را گاهی دوست دارم پاک کن بردارم پاک کنم . فقط دلم می خواهد به عزیزه فکر کنم و عشق اش به آن خواننده . حتا به آقا هم فکر نکنم که چه حالی داشته از این که می دانسته زن اش عاشق کسی دیگر است . به عزیزه فکر کنم وعشقی که معشوق اش همیشه بی خبر مانده . بعد خودم را بگذارم جای عزیزه . برای درست کردن آن فیلم اصلن عزیزه را لازم ندارم . خودم می نشینم جلوی دوربین و شروع می کنم از عشقی گفتن که همه می دانند اش الا کسی که باید . می گویم و کاری ندارم که چقدر اش راست باشد و چقدر اش دروغ . می گویم و می گذارم آن ها هم که هنوز نمی دانند بدانند . همه به جز کسی که باید .

Share/Save/Bookmark