رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
داستان 430، قلم زرین زمانه

لابی هتل لاله

او نيامد. نيم ساعت منتظر ماندم اما خبری نشد. چنين چيزی سابقه نداشت. يکراست به خانه برگشتم و به روی خود نياوردم. منتظر ماندم تا ببينم کی تماس مي¬گيرد. ساعتی گذشت و خبری نشد، دو ساعت، سه ساعت. ديگر طاقت نداشتم. به خانه زنگ زدم نبود، در شرکت هم کسی از او خبری نداشت. نگران شدم.
بايد دنبالش مي¬گشتم، اما جايی نداشت که برود. شايد هم داشت و من خبر نداشتم. نکند از من رنجيده بود. من که چيزی نگفتم و کاری نکردم که ناراحت شود. اصلا دختر زود رنجی نبود. شايد بود و من نمي¬دانستم. سه بار مسير خانه تا محل کارش را رفتم و آمدم، اما هيچ.

زنگ را با احتياط فشار دادم. خبری نشد. دوباره و سه¬باره زنگ زدم. پيره زنی لخ¬لخ¬کنان در حالي که غر¬غر مي¬کرد در را گشود، اما نه کامل. آرزو، همسايه¬ی بغلی¬تان نيست. نمی¬دانيد کجاست؟ چنان نگاه کرد که انگار فحشش داده¬ام. شما؟ آب دهان قورت داده، گفتم. نامزد آرزويم... اميد؟ نگذاشت حرفم را تمام کنم. گفتم بله. حالا در کاملا باز بود. تعارفم کرد. بيا تو پسرم... او هم از آرزو بی¬خبر بود، بی¬خبرتر از من.

نمی¬خواستم فکر بدی کنم. اما در دلم يکی می¬گفت، به کلانتری خبر دهم. يعنی ممکن بود آرزو را از دست داده باشم. آخر بايد کجا دنبالش می¬گشتم. هر اورژانسی که در مسير بود سرزدم. افسر شب در کلانتری دلداريم داد که همه چيز حل می¬شود، به خوبی و خوشی. مدام كلمه‌ي خوبی و خوشی در گوشم تکرار می¬شد. ديگر صدای افسر مثل زنگ آزارم می¬داد.

کليد را داخل قفل در چرخاندم. خانه سوت و کور بود، انگار خبری ناگوار داشت و نمی¬خواست بگويد. روی مبل افتادم. هزار احتمال بد و خوب دادم. ديگر اميدی نداشتم. دوست داشتم سريع‌تر صبح شود و همه چيز مثل روز قبل سر جايش برگردد. به خوبی و خوشی. صدای افسر نگهبان باز در سرم زنگ زد. زنگ زد و زنگ زد. آنقدر که از خواب پريدم. تلفن بود. به سمتش پريدم. الو الو بفرماييد الو. اميد آقا. لحن غيرشهری مرد و من¬من کردنش، تشويشم را هزار برابر کرد. آرزو... به سرعت برق، احتمالات در ذهنم مرور شد تا يکی را مطابق لحن و صدای مرد پيدا کنم. نفسم در نمي‌آمد. حالش خوب است. نفس راحتی کشيدم. آدرس. آدرس را بگو. بله. گورستان... سرد شدم دوباره. نکند، زبان گزيدم. با خود قرار گذاشتم تا رسيدن به گورستان، به چيزی فکر نکنم جز آرزو. و لبخندش وقت ديدن من.

پريده رنگ و رنجور به ديوار غسال‌خانه تکيه داده بود. مرا که ديد، ذره¬ای خنديد. من هم خنديدم اما از ته دل. صبح بود ديگر و همه چيز حل شده بود، به خوبی و خوشی. ياد افسر افتادم و بيش‌تر خنديدم.

مرد گفت سرشب او را ترسان و پريشان در حال جيغ و فرياد در گورستان يافته است. تنهای تنها. هرچه از آرزو پرسيده او جواب نداده و فقط بعد از ساعتی شماره و اسم مرا به مرد می¬دهد. از آرزو پرسيدم حالش خوب است و مشکلی ندارد، به اشاره¬ی سر گفت که مشکلی نيست. خواستم بپرسم آن وقت شب آنجا چه می¬کرده است. ولی چهره¬ی پريده رنگ و دهان خشکش، ساكتم كرد. مرد آرزو را نگاه مي¬کرد. نمی¬دانم به چه فکر می¬کرد شايد همان چيزي كه من فکر می¬کردم. ولی هيچ آثار درگيری در رخت و لباس آرزو نبود.

به خانه که رسيديم، پيرزن همسايه به استقبالمان آمد. آرزو به من تکيه داده بود. حالش بهتر بود. بهتر از وقتی که ديدمش. اول از همه اسفند دود کرد، پيرزن. و ليوانی آب قند که داد دست آرزو. خوشحال بودم که چنان شبی را به پايان رساندم. آرزو اما خسته بود و خوابيد.

چه بر سرش آمده بود؟ بايد منتظر می¬ماندم، تا بی¬کم و کاست همه چيز را بشنوم. خانه¬ی آرزو کوچک بود و ساده. شلوغ و به هم ريخته. گشتی درون خانه زدم. هرکجا می¬رفتم رد پای آرزو را دنبال می¬کردم. در ظرف¬های نشسته¬ی آشپزخانه، کتاب¬هايی که داخل قفسه و روی ميز ريخته شده بود. يک بغل لباس تازه شسته روی کاناپه، منتظر اتو شدن. عروسک¬های قد و نيم قد، گوشه و کنار اتاق که يکی دوتا را من برايش خريده بودم.

ساعتي گذشت، بيدار شد. آب خواست. آوردم. دوباره دراز كشيد. كنارش نشستم، دستش را گرفتم. خواستم ببوسم. آخرين لحظه پشيمان شدم. فقط كمي دستش را فشردم. چشمهايش را باز كرد. نمي‌خواهي تعريف كني چه شده؟ برگشت پشتش را به من كرد. چيزي نپرس. آهسته گفت. چرا؟ اصرار كردم. به روي او خم شدم. بايد بدانم. نبايد چيزي را از من پنهان كني. ساكت بود و چيزي نمي‌گفت. به ديگران مي‌تواني چيزي نگويي. اما من با تو هستم. حركتي نمي‌كرد. فقط با نفس‌هاي عميقي كه مي‌كشيد بدنش آرام بالا و پايين مي‌رفت. فكر كردم چشمانش را بسته، به حرف‌هاي من اصلا گوش نمي‌دهد.

به سمت من چرخيد، ناگهان. با دستش كه مي‌لرزيد جلوي دهانم را گرفت. براي لحظه‌اي چشم در چشم من دوخت. چشمانش پر از اشك بود. ديگر چيزي نگفتم. به پهلو خوابيد. يك دستش را زير سرش گذاشت. پاهايش را جمع كرد و دست ديگرش را بين دوپايش قرار داد. بدنش مچاله شده بود. مي‌لرزيد و بي‌صدا گريه مي‌كرد. روبرويش روي تخت، مانند او دراز كشيدم. با احتياط دستم را از بين دوپايم آزاد كرده، روي رگ‌هاي متورم گردنش گذاشتم. صورتم را به صورتش نزديك كردم. پيشاني و نوك بينيمان مماس شد. پوست صورتش سرخ و داغ شده بود. حالا گرماي نفس مقطع و تكان‌هاي بدنش را حس مي‌كردم. بدن من هم لرزيد. تكان‌هاي او شديدتر شد. من هم به شدت لرزيدم. هردو بلندبلند گريه مي‌كرديم. همديگر را در آغوش كشيديم. گونه‌هاي اشك آلودش را بوسيدم. چشيدن شوري اشكش چنان لذتي داشت كه چشم‌ها، بعد لبش را هم بوسيدم. ديگر گريه نمي‌كرد. مرا محكم به خود فشرد و غرق در بوسه كرد...

سردم شد از بي‌حسي خواب‌آلود خود بيرون آمدم. بلند شدم پيراهنم را به تن كردم. پتوي پايين تخت را باز كرده، روي آرزو كشيدم. بدنش زير پتو از هم باز شد. به صورت آرامش خيره شدم. نمي‌دانستم چه كنم. غلتي زد و پشت به من كرد. گفت بخواب. به خودم آمدم. زير پتو جهيدم. از پشت او را بغل كردم. سعي نكرد خودش را از ميان بازوانم بيرون بكشد.

بيدار كه شدم، ظهر گذشته بود. چراغ حمام روشن بود. به آشپزخانه رفتم. يخچال را باز كردم. قاشقي مربا خوردم. چشمم به مقداري سوسيس افتاد. تا آرزو دوش گرفت و آمد بيرون، سرخشان كردم با چند تخم مرغ و مقداري سيب زميني. هوله پيچ آمد. هوله سفيد بود و آرزو سرخ سرخ. مكثي كرد به اتاقش رفت و با قاب عكسي بيرون آمد. درحالي كه روي صندلي مقابلم مي‌نشست، قاب را روي ميز طوري گذاشت كه عكس روي آن را ببينم. در عكس آرزو بود، خندان، با موهايي بلند و البته كمسالتر. جلوي او مردي سرد و جدي ايستاده بود. آرزو دست در گردن او انداخته، سعي مي‌كرد گونه‌ي مرد را ببوسد. مرد خودش را كنار مي‌كشيد. پدرم. آرزو در جواب نگاه پرسشگر من گفت. سه سال پيش مرد. پنج سال پيش عكس را گرفتم. روزي كه كارم توي شركت شروع شد. چشم‌هايش آن موقع زيباتر، معصوم‌تر و البته بي‌خيال‌تر بود. نسبت به پنج سال پيش پيرتر شده بود.

كارش نوشتن بود. مدام او را مي‌خواستند. مدت‌ها بود كه چيزي از او چاپ نمي‌شد. شروع كرده بود به ترجمه. هفته‌ي اول هرماه، براي سوال جواب احضار مي‌شد. بايد به لابي هتل لاله مي‌رفت و سوالاتشان را پاسخ مي‌داد. چه كردي؟ كجا رفتي؟ چه كسي را ديدي؟ چه گفتي؟ چه شنيدي؟ چه نوشتي؟ به چه فكر كردي؟ و چرا؟ آرزو بلند شد. خواست دنبالش بروم. به اتاقش رفتيم. كمد لباس را گشود. لباس‌ها را زيرورو كرد. جعبه‌اي بيرون آورد. روي تخت نشست. كنارش نشستم. جعبه پر از عكس بود. ميانشان دنبال چيزي مي‌گشت.

حق خروج از كشور نداشت وگرنه نمي‌ماند. يكبار ديگر طاقت نياورد و مطلبي در هفته‌نامه‌اي نوشت. او را خواستند، اما نه به لابي هتل لاله. چشمانش را بستند. به ساختماني بزرگ در شمال شهر بردند. به اتاقي تاريك، بدون پنجره. آرزو عكسي را به من داد. نيمي از عكس چهره‌ي ناواضحي بود از مردي كه نمي‌شد شناخت ولي سوي ديگر عكس، با فاصله‌اي دور مردي تمام قد ايستاده بود و به ساعتش نگاه مي‌كرد. هيچكدام را نمي‌شناختم. داخل اتاق ميزي بود با دوصندلي در دوطرف. و چراغي كه روي ميز روشن بود. به سختي مي‌توانست، بازجو را ببيند. يكساعت سوال و جواب. و سماجت پدر. مرد بازجو اتاق را ترك مي‌كند. پدر اتاق را برانداز مي‌كند. روبرويش تاقچه‌اي مي‌بيند و شلاقي روي آن. ساعتي ديگر مي‌گذرد. مرد باز مي‌گردد با دسته‌اي كاغذ و يك خودكار. راستي دخترت چطور است؟ همين يك سوال را مي‌‌پرسد و مي‌رود. پدر شروع مي‌كند به نوشتن. آنقدر مي‌نويسد كه دستش بي‌حس مي‌شود. فقط دو سه بار اينقدر پي در پي نوشته بود.

آخرين نوروزي كه پدرم زنده بود، در خيابان قدم مي‌زديم. ناگهان پدر ايستاد. رو به من كرد، آن مرد را آن سوي خيابان مي‌بيني. او كسي است كه هميشه از من بازجويي مي‌كند. من هم دوربين درآورده سريع عكس گرفتم. به عكس نگاه كردم. چهره‌ي محو پدر آرزو را شناختم.

تلفن زنگ زد. گوشي را از پريز كشيد. باز زنگ مي‌زد. اينبار اما گوشي هال. آنقدر جواب نداديم تا از نفس افتاد و خاموش شد. جواب نمي‌دهم از شركت‌اند. بلند شد و به هال رفت. ديدمش گوشي هال را هم قطع كرد. كتاب شعري كنار تخت بود. برداشتم. اسم شاعر را نگاه كردم. گمانم از پدر آرزو بود. خواندم. از اين هزارها نفر، درمانده در كاروان سرنوشت، يك تن نبود، به جاي خداخدا، فكر دوا كند. يا گشت و چون نيافت. آنجا رسيد، كه گوشه‌اي نشسته دعا كند. آرزو بالاي سرم آمد. چند كتاب ديگر به من داد. بر تخت دراز كشيدم. يكي را باز كردم.

نوري شديد. صداي شاتر دوربين. آنقدر تكرار شدند تا بيدار شدم. چشم كه باز كردم، روبرويم در قفسه‌ي كتاب‌ها همان عكس آرزو و پدرش بود. آرزو همچنان عكس مي‌گرفت. متوجه امتداد نگاه من شد. كنارم نشست. به عكس نگاه مي‌كرد. پدرش در عكس خيلي پير نبود. راستي چه شد كه مرد؟ از پرسيدن اين سوال منصرف شدم. نبايد به اين زودي مي‌رفت. جواب آرزو بود به سوال نپرسيده‌ي من. كنارم روي تخت دراز كشيد. برايش جا باز كردم. هردو هنوز به عكس خيره بوديم.

بعد از سكوتي طولاني آرزو گفت. سه سال پيش براي عكاسي از يك پروژه‌ي نفتي رفته بودم جنوب. يك هفته‌اي كار طول كشيد. وقتي برگشتم، پدر سكته كرده و مرده بود. بي‌سر و صدا در گورستاني كه ديشب ديدي خاكش كرديم. گفتم مي‌گفتي با هم مي‌رفتيم. اين طوري نه تو مي‌ترسيدي و نه من از دلهره و نگراني مي‌مردم. چيزي نگفت و همان طور كه به عكس نگاه مي‌كرد لبخند تلخي زد.

لابي هتل شلوغ بود. همه در حال گپ زدن بودند. ما كه وارد شديم با كمي چرخيدن بالاخره جايي خالي پيدا كرديم و نشستيم. به اصرار آرزو رفته بوديم هتل لاله كه چيزي بخوريم. جاي مناسبي براي قرار نبود. كساني كه آن جا بودند به نظر تاجر مي‌آمدند. هيچ جمعي دوستانه نبود. همه حرف‌شان از كار و كاسبي بود. قيافه‌ها همه رسمي با كت و شلوار و تعداد كمي هم كراوات داشتند. چند خارجي چشم بادامي و عرب هم بودند. تقريبا زني در لابي ننشسته بود.

متوجه‌ي سكوت آرزو شدم. منو را دستش دادم كه انتخاب كند. ولي حواسش آن دورترها بود. سه مرد به دور ميز نشسته بودند. حرفي نمي‌زدند. يكي مضطرب و معذب نشسته بود و دو نفر ديگر تقريبا لم داده بودند و مرد را كه لباسي ساده و كهنه به تن داشت نگاه مي‌كردند. يكي‌شان گاهي به سيگارش پكي هم مي‌زد و دودش را دقتي خاص به هوا شليك مي‌كرد. ديگري اما با عصبانيت به مرد معذب نگاه مي‌كرد.

عكس را از كيفش درآورد و روي ميز گذاشت. به عكس نگاه كردم. همان بود كه دزدكي از بازجوي پدرش گرفته بود. ديروز ديدمش. آرزو با بغض حرف مي‌زد. آمده بود شركت. اول نشناختمش. احوال مرا پرسيد و از پدر ياد كرد. اين كه مرد بزرگي بود كه قدرش را ندانستند. و گفت او از مفاخر كشور است. هيچ‌كس در شركت درباره‌ي پدرم چيزي نمي‌دانست. از منشي پرسيدم كه اين كه بود؟ منشي گفت از شركاي مديرمان است. و مشاور شركتي كه من چندسال پيش براي عكس‌برداري از پروژه‌ي نفتي‌شان رفتم. و ديگر پدر را نديدم. صداي آرزو ديگر بريده بريده شده بود. مي‌لرزيد و سرخ شده بود.

ديروز ساعتي در فكر بودم كه مرد كيست. يادم آمد. سرم سياهي رفت. آرزو سعي مي‌كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. اشك در چشمانش جمع شده بود و اجازه‌ي خروج نداشت. آرزو بعد از مكثي ادامه داد من من ... و باز حرفش ناتمام ماند نمي‌توانست هم حرف بزند و هم جلوي گريه‌اش را بگيرد. صورتش سرخ و سياه مي‌شد. نفسش بند آمده بود. ليواني آب را به صورتش پاشيدم. تكاني خورد و اشكش راه افتاد. من پنج سال براي كساني كار كردم كه پدرم را ذره ذره كشتند. جمله‌اش را كامل كرد و گريست.

Share/Save/Bookmark