رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
داستان 398، قلم زرین زمانه

بال های بزرگ روی کاناپۀ آلبالویی

1 .
بعضی روزها هستند که مثل باقی روزها هستند؛ حتی بعد از اینکه بالاخره بلند می شوی و یک نخ سیگار می کشی و لباس عوض می کنی و چند قلپ شیر می خوری و وقتی کفایت نمی کند یک صبحانه کامل ، باز هم شروع نمی شوند. چون لباس پوشیده ای راه میفتی که برسی، نه به عقربه های زرنگ ساعت که به دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. توی خیابان ها آدمها راه می روند، ماشین ها دود می کنند، بوق می زنند، کرکره مغازه ها دود گرفته و با قیژ قیژ بالا می روند و صبح لَخت افتاده روی همه چیز، زرد و بی حال آه های بلند می کشد و آدمها تویش حرکت می کنند به تو تنه می زنند و رد می شوند بدون اینکه روز شروع شده باشد و اصلأ چیزی با چیزی یا کردن کاری با نکردن آن فرقی بکند. این طوریست که بعضی روزها مثل روزهای دیگر هستند.

2 .

جعفر آقا که معلوم نبود توی ساختمان شرکت سرایدار است یا دربان یا آبدارچی و در هر صورت هیچ وقت نمی توانستی پیدایش کنی و خِرش را بگیری و کاری ازش بخواهی ایستاده بود جلوی در ساختمان، تا کمر خم شده بود و می شد فهمید مدتی در همان زاویه قائمه گیر پیرزن کوچکِ روبرویش افتاده بود. اگر الان صحنه را چیده ای و در جای پیرزن ِ کوچک یکی از آن پیرزن های ریزه میزۀ موسفیدِ لبخند به لب که همیشه مادربزرگ های خوبی هستند را تصور کرده ای مجبوری تارهای سیاه زیادی بین موهایش بگذاری، قدش را باز هم کوتاه تر کنی، حدود 100 یا 110 سانتیمتر، کمی چاقش کنی، به جای لبخند چین های کلافگی بین ابروها و دور لبش، و یک آستین مانتویش را خالی بگذاری. جعفر آقا که با درماندگی 90 درجه اش ایستاده بود روبروی یک همچین زنی تا مرا دید صاف ایستاد و پیرزن به دنبال کمک دستش را سمت من دراز کرد. می خواسته با اتوبوس 2 ایستگاه از جایی به جایی برود که باتری بخرد، نصف راه را میانبر زده بود، حالا گم شده بود و اسم خیابانها را هم نمی دانست. باتری فروشی هم جایی نبود که کسی بشناسد ، اصلأ مگر مغازۀ باتری فروشی هم هست؟ یک مغازه که توی تمام قفسه ها، سوراخ سنبه ها و طبقه های شیشه ای یا ام.دی.افِ ویترین هایش باتری باشد. از تصور خودم خنده ام گرفت اما حواسم هنوز به زن بود و صبر کردم تا تکرار سوم همۀ جمله هایش را هم بشنوم. بار آخر گفت: " می خواستم 2 ایستگاه برم باتری گوش بخرم اومدم زرنگی کنم رامو نزدیک کنم رسیدم به این خراب شده. عجب غلطی کردما " . این خراب شده ای که رسیده بود نه ایستگاهی بود نه هیچ وقت اتوبوسی رد می شد. سعی کردم با فهمیدن اینکه کجا بوده و 2 ایستگاه در چه خطی به باتری گوش می رسیده حدس بزنم این خراب شده چقدر از مسیرش دور بود. اسم خیابان ها و میدان ها و مغازه های دور و اطراف را می گفتم تا ببینم کدام به گوشش آشناست، هم اسم قدیم هم اسم شهیدشان را، هر دو را تا جایی که یادم می آمد می گفتم و جعفر آقا آرام آرام عقب می رفت تا دست آخر پشت چهارچوب در ناپدید شد. پیرزن همان طور که حرفهایم را لب خوانی می کرد لبهای خودش را هم تکان می داد. برای اینکه دوباره گم نشود طول چند کوچه را تا ایستگاه اتوبوس همراه قدمهای آرامش راه رفتم. در طول مسیر از خودش گفت و جوانیش و نوه 23 ساله زرنگش که از هر انگشتش یک هنر می بارید و برای مادربزرگش ابرو گذاشته بود. به ابروهایش نگاه کردم – کارش چندان هم بد نبود . از پسرش گفت که خرجش را می داد و از کمیته امداد امام و اینکه هیچ وقت تاکسی سوار نمی شود چون از جوانی پول نداشته و همه راه ها را پیاده می رفته، آنقدر که حالش به هم می خورده ؛ از کمربند و زانوبند و مچ بندی که خسته اش کرده بود اما بدن وارفته اش را محکم نگه می داشت.

آدم ها و ماشین ها و مغازه ها و همشهری فروش ها به کارشان ادامه می دادند و روز هنوز خیال شروع شدن نداشت. چون لبهایم را نمی دید حرفهایم را نمی شنید و من فکر کردم باید بدانم باتری گوش چه کار می کند یا اصلأ چه طور کار می کند. نزدیک ایستگاه که رسیدیم مرا وسط خیابان بغل کرد و بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد و رفت. وقتی دیدم آدمهای پشت چراغ قرمز نگاهم می کنند و رفتن پیرزن کوچک را با چشمهایشان دنبال می کنند لبخند می زدم چون می دانستم دیگر هیچ کدامشان نمی توانستند بگویند: "کوتوله بیچاره، اینا هیچ وقت زیاد عمر نمی کنند" و به شست هفتاد سانتیمتری که به آسمان و تصاحب خورشید و خدایان یونان باستان نزدیکتر بودند ببالند. پیرزن روی همه شان را کم کرده بود و تا وقتی نوه اش توی تلویزیون مردم را گریم می کرد خیال مردن نداشت.

3 .

دوباره پشت همین میز، روی همین صندلی 80 هزار تومانی، جلوی همین همکار الکترونیکی ام نشسته ام و مثل هر روز صدای دوش گرفتن یا حمام کردن او را می شنوم؛ احتمالأ خانم منشی بهتر از من می شنود. اول صدای شرشر آب است و برخورد قطره ها به زمین، بعد ورود یک دست نظم فرو ریختن آنها را به هم می زند، بعد کل بدن با جریان استوانه ای شکل آب قاب گرفته می شود. من همه اینها را می شنوم نه فقط به این خاطر که حمام پشت همین دیوار است یا آن بدن قرص و محکم قاب گرفته شده رئیس من است، شاید بیشتر به این خاطر که من به صدای آب حساسم، به صدای قطره های تمیزی که به زمین می خورند و بعد کشیده می شوند توی چاهک، لوله خرطومی، لوله های چدنی کثیف و اگر بخت یارشان باشد لوله های پی.وی.سی ِ کثیف و در نهایت چاه جذبی کثیف تری که تا جریان های زیرزمینی آب و تصفیه طبیعی چند هزار متر و چندین لایه رسوبی فاصله دارد. این طور است که صدای هر قطره آب در تصور طبیعت جان بخشی ِ آن مرثیه ای است که برای خودش می خواند و از آن بدتر صدای آب توی دستشویی است که حتی به مرثیه هم شبیه نیست .

کمی که می گذرد و شیر آب را نمی بندد دیگر به قطره ها فکر نمی کنم، به اخبار ساعت نه فکر می کنم که باز اعلام می کند امروز بیش از دو میلیون و نهصد هزار متر مکعب آب در شهر تهران مصرف شده که سی درصد آن از منابع زیرزمینی تأمین شده و نسبت به سال گذشته هشت درصد افزایش داشته و قیافه درهم او را تجسم می کنم که نمی دانم با چشمهای باز یا بسته همانطور زیر دوش ایستاده و به قول شب جمعه ای ِ محله مان به چه کنم چه کنم روزگار گرفتار شده و دلم می گیرد. فکر می کنم بشود رابطه مستقیم میزان مصرف آب شهر را با افسردگی مردم آن به دست آورد و چند جمله دیگر به متن گوینده اخبار اضافه کرد: "با توجه به این ارقام، امروز آمار افسردگی شهر تهران نسبت به زمان مشابه در سال گذشته هشت درصد افزایش داشته که از این میزان ده درصد به افزایش جمعیت ، پانزده درصد به افرادی که تازه دچار افسردگی شده اند ، پنجاه و پنج درصد به افرادی که افسردگی شان از مزمن به حاد ارتقا یافته و بیست درصد به موارد مقطعی اختصاص دارد". البته کسی این کار را نمی کند چون هیچ وقت لزومی ندارد همه همه چیز را بدانند. بالاخره مجبور می شود تکانی به خودش بدهد و از فکر بیرون بیاید؛ صدای یکنواخت آب تغییر می کند. دوش گرفتن یا حمام کردنش را از صدای آب می شود فهمید، از پیچیدگی نظم برخورد قطره ها به زمین بعد از اینکه از روی بدن، دستها و پوست برهنه می گذرند. این ها را هم می توانم تصور کنم چون پوست جوان و دست های کم مویش را دیده ام، اما نمی کنم چون او رئیسم است. فقط به صدای غم انگیز و در عین حال آرامش بخش آب گوش می کنم. بعد او بیرون می آید، تمیز و مرتب لباس می پوشد و به همه کارمندانش صبح به خیر می گوید.

4 .

توی بیابان اُکر رنگی که چندان وسیع نبود اما چیزی هم به جز آن دیده نمی شد راه می رفتم و لابه لای ویرانه های تاریخی چند ساختمان بزرگی که توی آن مانده بود می پلکیدم. بیشتر از آنکه احساس گیر افتادن بکنم از کشف مکان عجیبی که در همان لحظه در آن قرار گرفته بودم احساس هیجان می کردم، اما هرچه پیش می رفتم آگاهی مبهمی در من شکل می گرفت که گویا زندگی من همان جا بود چون اصلأ چیز دیگری جز آن بیابان که به طور غیرطبیعی کوچک بود اما مرزش هم دیده نمی شد وجود نداشت. چند نفر دیگری هم بین خرابه ها بودند و نبودند. مردی که از قبل می شناختم یا شاید مثل دو توریست تازه آشنا شده بودیم اما به خاطر سبقۀ توریستیمان آشنایی قدیمی تری را احساس می کردیم خیلی نزدیک آمد و در حین گشت و گذار دوباره دور شد. سنجاقک سبز بزرگی را دیدم که با سبز براق و بالهای بزرگ و برجستگی پشمالوی بالاتنه ای به بزرگی یک توپ پینگ پنگ به سمت من می آمد. چند لحظه بعد سنجاقک توی گلوی من گیر کرده بود. آن مرد راهنمایی تکراری ای به من کرده بود و رفته بود؛ با نگاهش به من گفته بود سنجاقک را قورت بدهم، یا شاید یک لیوان آب دستم داده بود. من که از تصور قورت دادن آن موجود زنده پشمالوی سبز با بالهای بزرگش حالم به هم می خورد دویدم و از کاناپه آلبالویی رنگی که زیر نور مات خورشید رها شده بود سر و ته آویزان شدم تا سنجاقک را بالا بیاورم اما سنجاقک که با سر تو رفته بود نمی توانست بیرون بیاید. برای اینکه بیش از آن دست و پا نزند با دستپاچگی بلند شدم و ایستادم. بَسّم بود، واقعأ بَسّم بود. من زنی سی و چند ساله بودم که وسط بیابان کوچکی ایستاده بود، با سنجاقک مانندی توی حلقش که نه می توانست بالا بیاورد نه فرو دهد .

Share/Save/Bookmark