رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
داستان 395، قلم زرین زمانه

خيزران خاموش

خانه تقريبا ديگر مخروبه بود. حياط وسيعي داشت که بقاياي اندروني به صورت انبوهي از خشت و کاهگل گوشه‌اش تلنبار بود. يکي از اتاقها هنوز ديوارکي داشت. طرفش رفتم. بيشتر از نيم‌روز بنائي نمي‌خواست. سقفش مطمئن بود. ديوارها را گچي بزنند و کف را مرتب کنند، مي‌شد تا آخر کار آنجا بمانم. گلرخ می‌گفت: «حالا با اين پاي عاجزت کجا مي‌خواهي بروي؟» گفتم نمي‌شود که نروم. بايد بالا‌سرشان باشم. کارگر ناظر مي‌خواهد. نمي‌شود که همينطور به امان خدا ولشان کرد. چيزي نگفته بود. حتي چهره‌اش هم تغييري نکرد. ولي مي‌دانستم ته دلش پوزخندکي مي‌زند. گفتم: «ناسلامتي خانه‌ي اجداديم هست، مي‌داني چند وقت مي‌شود که نرفته‌ام؟» تا پدرم زنده بود اجازه‌ي فروشش را نمي‌داد، او هم از پدرش ارث برده بود؛ مي‌گفت: «آن خانه هويتمان است. بايد حفظش کنيم»، اما خودش نيز جز همان چند باري که تنهايي سرزد، ديگر نيامده بود.
خانه به امان خدا ول شده بود. آخرين بار شايد همان وقتهاي بچه‌گيم که به ديدن پدربزرگ مي‌رفتيم اينجا آمده بودم. حالا نيز حدود يک ساعتي شده بود که بعد کلي گشتن٬ پيدايش کرده بودم. آن هم يکسال پس از مرگ پدرم. گلرخ مي‌گفت: «خب چه کاري هست! دستمان به دهنمان مي‌رسد که٬ راحت بفروشش٬ چرا خودت را توی زحمت مي‌اندازي؟»

زانوهايم درد مي‌کرد. روي سنگي نشستم. لرزش خفه و گنگ موبايلم بلند شد. گلرخ بود. گفتم: «آره، رسيدم. همين الان... آره٬ جا هم دارم، کارگرها هم فردا مي‌رسند...» آخرش هم حال بچه‌ها را پرسيدم و بعد خداحافظي کردم.

اطراف تقريبا خالي از سکنه بود. خودم به اکبر سپرده بودم که زودتر بيايد و نگاهي به زمين و موقعيتش بيندازد. سرکارگر مناسبي بود. از آنهايي که مي‌شد هميشه در حد خودشان بهشان اعتماد داشت، حالا يک هفته‌اي مرخصي رفته بود. فردا مي‌رسيد. حساب که کرديم، از وقتي که مصالح برسد بيشتر از ده روز وقت نمي‌برد. قسمتي از کارها را انجام ‌داده‌بوديم. بعدش مي‌توانستيم گاوها را بياوريم. اکبر مي‌گفت: «شهر کوچکي است. بايد هم خوشحال باشند که يکي از خودشان، جايي براي کاروبار، برايشان فراهم مي‌کند.» بعد ادامه داده‌بود: «ديگر تقريبا متروکه شده٬ کسي هم دوروبر زندگي نمي‌کند تا مثلا بخواهد بيايد و اعتراض کند که محله‌شان را گاوها آلوده کرده‌اند.»

هوا دم کرده بود و نفسم به‌سنگيني جابجا مي‌شد. ماشين را جلوتر، در انتهاي حياط پارک کرده‌بودم. به فکرم زد که بروم داخلش و لااقل زير کولرش نفسي تازه کنم، اما پاهايم فکر همان چند قدم راه‌رفتن را هم از ذهنم دور کرد. رانندگي نيز دردشان را بيشتر کرده بود. از کي و چرا مفصلهايم درد گرفته و ورم کرده‌بود را نمي‌دانم. از ايستادنهاي زياد شايد بوده يا حتي راه‌رفتن‌هاي بي‌وقفه. يک‌بار هم پاي راستم شکسته بود. از پله‌ها پايين افتادم. پله‌ها سنگي بودند و تازه‌شسته. ته صاف کفشم بر سطح لغزانشان ليز خورده بود.

استخوان ساقم تير خفيفي کشيد. گلرخ مي‌گفت: «چند سال بعد که پير شديم، ديگر بايد روي ويلچر جابجايت کنم.» گفته‌بودم: «همين الان پيريم و من هم فلج!». سگرمه‌هايش درهم رفته‌بود.

باز نگاهي به اتاقهاي مخروبه انداختم. پاهايم را دراز کرده و چشمها را بستم. چيز زيادي از آن وقتها يادم نمي‌آمد. انگار که خاطره‌ها مرده باشند. خستگي بر هر ميل و فکري در ذهنم غلبه مي‌کرد. هيچ صدايي نمي‌آمد و اگر هم وجود داشت، هيچ چيز نمي‌شنيدم....

چشم که باز کردم، آسمان به رنگ ارغواني تيره‌اي درآمده بود. احساس اندک‌رضايتي داشتم از اينکه در آن گرماي کلافه‌کننده خوابم برده بود، آن هم نشسته بر پاره‌سنگي و پشت‌داده به ديوار فروريخته‌اي. باد ولرمي وزيدن گرفته بود و کمي نم هم داشت. از جهت نسيم و بوي آب سمت رود را پيش گرفتم. آهسته‌آهسته قدم برمي‌داشتم که مراعات پايم را کرده‌باشم. از کوچه‌ها و خيابانها که مي‌گذشتم، آدمهاي کمي عبورومرور مي‌کردند. ديگر غروب بود و شب نزديک مي‌شد. اينجا، انگار طبق غريزه‌اي طبيعي با سياهي شب همه به خانه‌هايشان مي‌خزيدند. هرچندکه آشنايي هم نداشتم تا مرا به‌جا‌آورد.چشم‌چشم کردم. خانه‌ها و خيابانها هم مثل آدمها مي‌ميرند و عوض مي‌شوند. ديگر نشانه‌اي از آن وقتها نبود. تنها٬ همين خاطرات رنگ‌باخته به‌همراه بوی رود به اينجا پيوندم مي‌داد.

باد صداي حرکت و سايش ساقه‌هاي خيزران را مي‌آورد. ساقه‌هاي کهربايي و متراکم‌شان باز در ذهنم شکل گرفت. قدم تندتر کردم. سنگيني بوي رود بيشتر مي‌شد. از دور سياهه‌ي خيزرانها را ديدم که با وزش نسيم به سمتي خم شده بودند. ياد بازيهاي کودکي به ذهنم آمد. آن‌وقتها که چشمها را مي‌بستم و دوان‌دوان ميان خيزرانها مي‌دويدم و بو مي‌کشيدم.

نزديک که شدم يکي از ساقه‌ها را دست گرفتم. با دقت لمسش کرده و چند‌بار صورتم را نزدکيش برده و بوييدمش. بعد خط کنار خيزرانها را گرفتم و به ساحل رسيدم. چند مرغ‌دريايي در گرگ‌وميش آسمان، هفت‌هاي کوچکي ساخته بودند. آوازشان گنگ و ضعيف هرازگاهي در هوا پخش مي‌شد. در مرز ميان آب و خشکي ايستادم. باد آزادتر از جاهاي ديگر مي‌وزيد. موج گذراني تا نزديکي پاهايم رسيد. آن‌طرف‌تر، کودکي پايين شلوارش را بالا زده و تا قوزکش در آب بود. هوس کردم تني به آب بزنم، اما تا حد همين هوس ماند. اگر سرما مي‌خوردم با اين پادرد ديگر از جا بلند‌شدنم با همان ويلچر هم ممکن نبود. تنها نيم‌خيز شدم و دستي در آب کردم.

وقت برگشتن دوباره نگاهي به ساحل انداختم. کودک کناره‌ی رود نشسته بود و مرغي دريايي در چند قدمي‌اش سمت خيزرانها مي‌رفت. بلند شد و يابه‌پاي مرغ راه افتاد. مرغ چند قدمي آمد و بعد يکباره پر‌کشيد و ميان خيزرانها ناپديد شد. کودک چند شاخه‌ي خيزران را امتحان کرد و بعد يکي از آنها را پيچ‌وتابي داد و از نيمه جدايش کرد. سپس ساقه‌ي جداشده را باز هم نصف کرد و دور شد.

وقتي به خانه رسيدم، آسمان از ستاره‌ها و ماه نصف‌ونيمه‌اي، پر بود. ميلم به غذا نمي‌برد. نسيم آرامي مي‌وزيد و تن چسبناک‌شده‌ام را خنک مي‌کرد. هوس کردم همانجا در حياط بخوابم. زيلوي کوچکي را که همراه خود آورده بودم از صندوق عقب برداشته و نزديک همان اتاقک پهن کردم. سرم را روي مخده گذاشتم و ستاره‌ها يکباره پيش چشمم آمدند. وقتها مي‌شد که آسمان را اينطور نديده بودم. خيلي نمي‌شد به آسمان و نورهاي چشمک‌زنش خيره شد. سرگيجه‌ي خفيفي مي‌گرفتم. چشمها را بستم.

طرح مبهمي بود. چيزي شبيه نقش دايره‌هايي تودرتو و پيچ‌‌پيچ. مهتابي ضعيف و پريده، گوشه‌ي ديوار اتاقک را روشن کرده بود. دايره‌ها جان و جنبشي مي‌گرفتند. سوسوي نگاهي را مي‌شد در آنها خواند. چشم‌خانه‌ها رنگ همان ديوار را داشتند. قهوه‌اي نمناک و گاهگلي.

شايد خواب‌نما شده بودم. ساعت را نمي‌دانستم. اما از سکوت اطراف حدس مي‌زدم شب به نيمه‌ها رسيده باشد. مدتي خيره‌خيره تماشايش کردم. جرات بلند‌شدن و اصلا تکان‌خوردن نداشتم. تنها سرم را گرداندم و چشمها را بستم.

صبح با صداي اکبر از خواب بيدار شدم. خودش با دو کارگر ديگر زودتر رسيده بودند. با خنده‌اي گفت: «خوابيدن توي اين هوا هم حالي مي‌دهدها!»

تا هوش و حواسم سر جايش بيايد٬ همانطور نيم‌خيز روي زيلو بودم. بعد دستي به چشمها کشيدم و نگاه سريعي انداختم به ديوار اتاقک .

اکبر همان‌طور که دو کارگر را به کاري مي‌گماشت؛ گفت: «فقط آدم مي‌ترسد يک‌وقت عقربي، چيزي داشته باشد.»

بلند شدم و کش‌و‌قوسي به بدنم داده و کمي نزديک رفتم.

-چيزي شده آقاي مهندس؟

-نه... چيزي نيست....

واقعا هم چيزي نديدم. رو به اکبر گفتم: «آن‌طرف، زودتر اتاقکي بزنيد، تا امشب آماده‌اش کن».

-چشم، بقيه‌ي کارگرها که رسيدند، سريع ترتيبش را مي‌دهم. تا نيم‌ساعت ديگر مي‌رسند.

زانوهايم هنوز اندک دردي داشت و تقريبا پاکشان راه افتادم. به اکبر گفتم مي‌روم سمت رودخانه. البته بيشتر دلم مي‌خواست کمي تنها باشم و حواسم را جمع‌تر کنم. هنوز طرح‌واره‌ي چشمي روي ديوار اتاقک ته ذهنم سوسو مي‌زد. شايد تنها خوابي بوده باشد؛ احساس مبهمي داشتم. ترس يا خطر نبود. انگار که خاطراتي خمار و خاموش در سرم تکان‌تکان مي‌خوردند.

رود پرشتاب مي‌رفت و در افق سطحش نقره‌گون مي‌شد. همانجا کناره‌ي آب نشستم و پاها را دراز و کف دست را کمي عقب‌تر از بالاتنه ستون کردم. بوي رود تا مغز استخوان نفوذ مي‌کرد.

نيم‌ساعتي به همان حال نشستم. وقت بلند‌شدن مشتي در خاک زدم و بعد وقتيکه کاملا ايستادم، دستم را دراز کرده و مشتم را کمي شل کردم. دانه‌هاي خاک به نرمي از لاي انگشتانم جاري مي‌شد و تا به زمين برسد٬ باريکه خط غبارآلودي مي‌ساخت.

آهسته گام برمي‌داشتم. همان اولين ساقه‌ي خيزراني را که ديدم، دست بردم و با پيچ‌وتابي به آن، جدايش کردم. مي‌شد به صورت عصا هم از آن استفاده کرد٬ اما چندان خوش نداشتم، عصابه‌دست ببينندم.

به خانه که رسيدم، ديدم کارگرها با مصالح از راه رسيده‌اند. قسمتي مشغول صاف‌کردن زمين بودند.اکبر جلو آمد و با‌خنده‌اي گفت: «جناب مهندس مي‌خواهيد ني بزنيد؟»

به جوابش، تنها لبخند خفيفي زدم و رفتم طرف اتاقک مخروبه. اين بار جرات کردم و داخل شدم. بادقت ديوارهايش را وارسي کردم. چيز قابل توجهي نداشت. همانجا کنار در ورودي‌اش نشستم. اکبر سريع به يکي از کارگرها سپرد که برايم چايي بياورند. بعد خودش آمد کنار دستم و سيگاري روشن کرد. گفت: «پايتان هنوز مشکل دارد؟»

-بگيرنگير دارد، فعلا که باهاش مي‌سازيم.

بعد مکثي ادامه داد: «خيالتان تخت باشد٬ ادامه‌ي کار را سريع پيش مي برم،... زياد طول نمي‌کشد، يک‌هفته٬ ده‌روزي تمام هست. واسه خوردوخوراک هم يک آشپز بيست با خودم آوردم...»

کارگر که چايي را آورد، خودش پا شد و رفت طرف کاميوني که بارش را خالي کرده‌بودند. هوا گرم بود، اما باز چايي لذت خودش را داشت. لحظه‌اي چشمها را بسته، گلويي صاف کردم و بقيه‌ي استکان را يکسر بالا رفتم. قند هم گذاشته بود، ولي دست نزدم. بعد شماره‌ي گلرخ را گرفتم و احوال منزل و بچه‌ها را پرسيدم. وسط صحبتها باز هم تکرار کرد که چه لزومي بوده که بيايم. کارگرها مي‌توانستند کار را انجام دهند. چيزي نگفتم و بعد خداحافظي کرديم.

دستي به پيشاني‌ام کشيدم و قطرات ريز عرق را گرفتم. شايد مي‌شد هم نيايم، اما انگار از همان اولش هم فکر سرزدن به اينجا به کله‌ام زده بود. آغازش کي و چه‌وقت بوده را نمي دانم؛... خيلي وقتها مي‌شود که چيزي درون آدم مي‌جوشد و بي‌اختيار جلوتر مي‌آيد. بقيه‌ي کارها انگار که بهانه‌اي بيشتر نيستند....

ظهر ناهار را با کارگرها خوردم و بعد چرتي زده و استراحتي کردم. اتاقم طرفهاي غروب آماده شد. زيلو و مخده را اکبر برد درونش و جايم را مرتب کرد. بعدش هم چراغ باتري‌داري را به ديوارش آويزان کرد. کمي گپ زديم و چند استکان چايي خورديم. وقت رفتنش به اکبر گفتم که فعلا آن اتاقک گوشه‌ي حياط را خراب نکنند.

نگاه پرسش‌گري انداخت٬ اما چيزي نگفت. سري تکان داد و رفت. عادتش بود يا درست‌تر از محسناتش که خيلي اهل کنجکاوي نبود.

چراغ را خاموش کرده و دراز کشيدم. زود خسته مي‌شدم. شايد از هواي دم‌کرده بود، شايد هم اصلا هنوز تنم به محيط جديد عادت نکرده بود.

نيمه‌هاي شب، باز بيدار شدم. چند غلتي در جايم زدم، اما بيهوده بود و خوابم نمي برد. فکرش هيجان عذاب‌دهنده‌اي داشت. بلند شدم و رفتم سمت اتاقک. قدمها را آهسته و ملايم برمي‌داشتم تا کسي بيدار نشود. ديدمش؛ نقش انگار که جان گرفته بود. به‌آرامي وارد اتاقک شدم. روبرويش نشستم. تهي از هر احساس و جنبشي نگاهم می‌‌کرد. خيره‌ي هم شديم. خاطره‌هايی خمار و کم‌جان در ذهنم پا مي‌گرفت. آشنايي گنگي نگاهش را پوشانده بود. جرات نزديک‌تر شدن نداشتم. از اتافک بيرون آمدم. از حياط که خواستم بيرون روم٬ يکي از کارگرها، آهسته صدايم زد. نگهبان بود. گفتم بي‌خوابي به سرم زده، مي روم طرف رود هوايي تازه کنم. چيزي نگفت و تنها خواست پيش پايم بلند شود که با دست نگهش داشتم.

کوچه‌هاي آن اطراف، چراغی نداشت و روشنايي تنها از مهتابي پريده‌رنگ بود. بي‌اختيار، شتاب و عجله داشتم. انگار کسي دنبالم باشد. تند راه‌رفتن براي زانوهايم خوب نبود. اما دويدم٬ به سبکباري همان وقتهاي کودکي.

نزديکتر که شدم، صداي آب با آهنگ باد که در خيزرانها مي‌پيچيد، همراه مي‌شد. چند قدمي مانده به ني‌زار از درد پاهايم زمين افتادم. توان بلند‌شدن نداشتم. دستم را دراز کردم. تنها چند انگشت با نزديک‌ترين ساقه فاصله داشت. دردي در کتفم پيچيد، اما دستم را همانطور نگه داشتم.

اولين پرتوهاي آفتاب از خواب بيدارم کرد. همانجا روي زمين بودم. خميازه‌اي کشيده و با پشت دست چشمها را کمي فشردم.

-سلام.

سرگرداندم. پسرک بود. به پهناي صورتم لبخندی زده و پرسيدم: «ني هم بلدي بزني؟»

کمي مکث کرد و بعد ني را از يک دست به دست ديگر داد. گفتم: «مي‌بيني٬ از خاک يک مرد گنده سبزه شده!». آخر حرفم برايش چشمکي هم زدم. کودک دوان‌دوان دور شد.

طلوع خورشيد را کاملا ديدم. آفتاب به اين بکري را خاطرم نمي‌آمد که ديده باشم. مرغهاي پرنده با موسيقي آوازشان در هوا جست‌وخيز مي‌کردند. از دور سياهه‌ي چند نفر را که مي‌آمدند ديدم. اکبر بود که با دو‌سه کارگر شتابان نزديک مي شد.

حالا تلقين خودم بود يا که واقعا وضع پاهايم آنقدر وخيم بود؛ در نتيجه‌اش که تا خانه دست‌زير‌بغل بردندم٬ تفاوتي نمي‌کرد. اولش به اکبر گفته بودم برود و ماشين را بياورد. گفت که سوار و پياده شدن، خودش درد را بيشتر مي‌کند. بعد خانه که رسيديم، سريع به اتاقم بردندم. اکبر گفت مي‌رود از نزديک‌ترين شهر؛ دکتري، چيزي بياورد. خنديدم و گفتم: «نه، آنقدرها حالم بد نيست! فقط مي‌خواستم کمي کوله‌سواري کرده باشم.» و بعد چشمکي زدم. اکبر نگران نگاهم کرد. خواست چيزي بگويد٬ اما بعد طرف در رفت و خارج شد. فکرش را تقريبا مي‌شد خواند، اينکه چطور شده سر از ساحل درآورده‌ام و اصلا براي چه آنجا رفته‌ام

دکتر طرفهاي غروب رسيد. با اکبر آمدند توي اتاق، خواستم نهيبي به اکبر زده باشم که چيزيم نبوده تا دکتر بياوري، اما چيزي نگفتم. جوانکي بود با سري تقريبا طاس و ريش بزي. سلام کرد و دست داد. بعد از چند سوال و فشردن چند جاي پايم٬ گفت استراحت درمانش است. چند قرص هم نسخه کرد که گمانم بيشتر مسکن و التيام‌دهنده بودند. دست‌آخر نيز پاهايم را با نوار کرم‌رنگي بست و رفت. اکبر سيگار به لب، تا دم در همراهي‌اش کرد. از صداي خداحافظي‌شان فهميدم. وقت خواب به اکبر گفتم در اتاقم را باز بگذارد. باز تاکيد کرد که شايد عقربي، جانوري، داخل بيايد. جوابش دادم، خوب است که خودت و کارگرها بيرون مي‌خوابيد!

تا دمدمهاي صبح که صداي دور‌دست چند خروس بلند شد، فقط چشم به آن اتافک مخروبه دوخته بودم. آسمان که کمي روشن شد، تازه انگار ويرم گرفته‌بود بخوابم. غلتي زدم و چشمها را زير ساعد پنهان کردم.

صداي لرزشهاي متشنج موبايل باز بلند شد. يکباره از خواب پريدم. چند لحظه‌اي گذشت تا زمان و مکان را تشخيص بدهم. گلرخ بود. پرسيد خواب بوده‌ام. گفتم تازه بيدار شده‌ام و بعد گفت که چرا ديروز تماس نگرفته‌ام، جواب دادم: «آخر مگر قرار است من اينجا دقيقه به دقيقه گزارش براي شما بفرستم!؟» اوقاتش تلخ شد. بعدش ديگر چيزي نگفتيم و خودش خداحافظي کرد.

تمام صبح را در اتاق ماندم. اکبر چندبار سراغم آمد و ميوه و شربت برايم آورد. بعد از ناهار، کارگرها براي مختصر استراحتي، دست از کار کشيده بودند. آرام از رختخوابم بيرون خزيدم و بااحتياط بلند شدم. ابتداي در که رسيدم، نهيب اکبر را شنيدم که مي‌گفت جناب مهندس مگر قرار نشد فقط استراحت! گفتم آمدم هوايي تازه کنم و بعد پاکشان سمت اتاقک گوشه‌ي حياط رفتم.

چشمخانه‌ها، خشکيده، پوسه‌پوسه شده و همراه پاره‌گچهاي ديوار به زمين ريخته بودند. در سرتاسر بدنم اندک‌جنبش و حرکتي وجود نداشت. اکبر از آن گوشه‌ي حياط فرياد کشيد: «فردا ديگر بايد آن طرف را هم صاف کنيم.» گوشهايم تنها صداها را مي‌شنيدند٬ فارغ از هر معنا و مفهومي که همراه داشتند. داخل شدم. تل خردوخاک شده را خوب گشتم. نه مردمک لغزان و مرطوبي بود و نه حتي تکه‌استخوان ظريف و شکننده‌اي. هيچ نشانه‌اي از حيات و مرگ بين کومه‌هاي خاک نبود. باريکه‌نوري٬ نوار درازي از روشنايي بر زمين انداخته بود و با پيچ‌وتابي از روي توده مي‌گذشت و باز ادامه مي‌يافت.

به همان آرامي که تا آنجا رفته بودم، بازگشتم. سرم را پايين گرفته و هيچ نگاهي به اطراف نينداختم. داخل اتاقم شدم. بالش را عمود به ديوار چسبانده و بعد به آن تکيه دادم. ديوار که تا همين ديشب اگر سالم نبود اما نشانه‌اي از فروريختن هم نداشت. درست ديده و دانسته بودم. خودش پايين ريخته بود. آن هم وقتيکه ديگر اخت شده بوديم....

تا شب از اتاق بيرون نيامدم. اکبر فهميده بود که دمغ شده‌ام. اما به روي خودش نياورد و چيزی هم نپرسيد. بعد خوابيدم٬ کاري که بيش از هر چيزي انجامش داده٬ از وقتيکه اينجا رسيده‌ام. شايد کارگرها ته دلشان زهرخندي هم مي‌زدند که مثلا آمده‌ام اينجا تا ناظر کارشان باشم؛ اما حالا همه چيز برعکس شده و آنها شده‌اند مراقب من. ملافه را تا روي چشمهايم بالا کشيدم و لحظه‌اي نفس را نگه داشتم. انگار خاطرات گذشته‌هاي دور در ذهنم غلتي مي‌زدند٬ اما هنوز گنگ و سربسته. به پهلو چرخيدم و سعي کردم فکر نکنم تا زودتر خوابم ببرد.

به عادت شبهاي پيش، چند ساعتي خوابيدم و بعد يکباره بيدار شدم و ديگر خواب به چشمهايم نيامد. تنها تفاوتش با قبل در کابوس ديدنم بود. نفسهايم در کندترين شکل حياتي خود، فرو مي‌رفت و بيرون مي‌آمد. روي زمين يله شده بودم. چشمهاي نيمه‌بازم، هاله‌اي مواج در اتاق مي‌ديد. سردردم انگار ميخهايي بود که اريب و قرينه در دو سوي کاسه‌ی سرم فرو‌کنند. سر‌انگشتانم بي‌خون بود و سوزن‌سوزني مي‌شد. فکرها در سرم زياد دوام نمي‌آوردند. کش مي‌آمدند٬ باريکتر مي‌شدند و با دردي تيز و عميق در سرم مي‌نشستند.

شايد از گرسنگي بوده باشد يا نمي دانم چيزهاي ديگر. طعم تلخي در انتهاي گلويم ترشح شد. آهسته از جا بلند شدم. معده‌ي خالي‌ام تير خفيفي کشيد. پا‌کشان رفتم سمت اتاقک نيمه‌مخروبه. شب مهتابي‌اي بود و حياط تقريبا روشن. داخل شدم. چيزي تغيير نکرده بود. همان خاک و خاشاک بود ريخته بر زمين. دست بردم و مشتي از خاک برداشتم. به همان رنگ پوست دستم بود. مشتم را نزديک‌تر آورده و زير نور مهتاب تماشايش کردم. گياهي جوانه زده‌بود. ساقه‌ي ترد و ظريفش به برگ ريزي ختم مي‌شد. بويش کردم. حس‌گرهاي بوياييم کند بودند٬ اما خنکي‌اش را حس مي‌کردم. خميازه‌اي کند و عميق کشيدم. دهانم همانطور باز ماند. رويش چندبار ها کردم و بعد با حرکتي نسبتا سريع بلعيدمش. طعم سبز و خنکش زير دندانهايم با مزه خاک همراه شد. بزاق دهانم، گياه و خاک بويي شبيه سبزه‌هاي باران‌خورده مي‌داد.

صبح بي هيچ خستگي يا خواب و خماري برخاستم. از اتاق بيرون آمدم. پاهايم بهتر بودند. چند کارگر دست و روي خود را مي‌شستند و عده‌اي ديگر صبحانه درست مي‌کردند.

-صبح‌به‌خير جناب مهندس!

اکبر بود. تازه بلند شده و چشمانش هنوز پف داشت و سرخ بود. جوابش دادم و بعد بي درنگ گفتم: «آنجا، آنجا وسط حياط چطور است درختي بکاريم».

لبخندي زد و گفت: «نمي‌شود، گاوها مي‌خوردندش.»

-دورش را پرچين مي‌گذاريم، طوري که نتوانند آسيبي برسانند.

-خب درخت هم تو نقشه هست، منتها آنجا نيست؛ يعني اصلا نمي‌تواند باشد.

اصراري نکردم. به اتاق برگشتم. ساقه‌ي خيزران را از کنار مخده برداشتم و بيرون آمدم.

اکبر گفت: «صبحانه را خواستم همان داخل بياورم.»

گفتم: «نه، پاهايم بهتر شده، همين بيرون مي‌نشينم.»

استکاني چايي و لقمه‌اي نان سريع خوردم. يکي از کارگرها خواست که استکان دوم را بريزد. با اشاره‌ي دست نگهش داشتم و بعد گفتم که مي‌خواهم سري به رودخانه بزنم. بلند شدم و خيزران به دست راه افتادم. اکبر بلند‌بلند گفت: «آخرش برايمان يک دهان ساز نيامديد!». به جوابش تنها سر تکان دادم و لبخندي هم زدم.

آفتابش دلچسب بود. از آن هواهايي که آدم هوسش مي‌گيرد قدمي بزند و ذهني تازه کند. آن وقتها، گمانم تنورمانند کوچکي هم در خانه‌ي پدربزرگ بود. خمير نان را گرد و دايره‌اي پهن مي‌کردند و در تنور مي‌گذاشتند. در آشپزخانه تقريبا باريک بود و بالايش هم هلالي. روبرويش انگار درختي نيز بود. با تنه‌اي تقريبا کوتاه و شاخه‌هاي افشان. ميوه‌اي هم داشت به نظرم. نمي‌دانم درخت چه بود. شايد سدر بوده باشد، اين اطراف زياد ديده‌ام.

ديدن انبوه خيزرانها، افکارم را به جايي ديگر برد، هرچند که چيز بيشتري هم خاطرم نمي‌آمد. نزديک‌تر رفتم. از کنارشان رد شده و کناره‌ي رود ايستادم. به موازات خط ساحل مرغي‌دريايي پيش مي‌رفت. پشت سرش، جاي پاهايش، به شکل خطهاي کوچک و چنگالي‌شکل بر زمين مانده بود. کمي آن طرف‌تر، پسرک پايين شلوارش را بالا زده و پاها را داخل آب گذاشته بود. دلم مي‌خواست پاهايم را به جريان رود بسپارم و خنکاي آب تا عمق تنم نفوذ کند. اما باز فکر دردپا گرفتن و در جا افتادن از اين کار منصرفم کرد. جلوتر رفتم.

-ماهي‌گيري مي‌کني!؟

پسرک سرگرداند و نگاهم کرد. بعد مکثی گفتم:

-آن دفعه که برايمان نی نزدی!؟

و بعد با سر اشاره کردم به ساقه‌ي خيزران در دستش. با حرکت دست و انگشتان کمي اداي ني‌زدن درآوردم. کمي صاف‌تر نشست. پاهايش را از آب درآورد و روي ساحل چهارزانو نشست. ني را به لب گذاشت و دميد. صدايش حسي کهنه و ژرف را درونم تحريک مي‌کرد و مي‌نواخت. انگار که پاهايم در زمين ريشه مي‌دواندند و ساقه‌اي سبز و پربرگ در تنم پيچ مي‌خورد و شکوفه‌ها از گوش و بيني‌ام بيرون مي‌ريختند. پسرک چشمها را بسته بود و پلکش از محکم‌فشردن خط ظريفي برداشته بود. آهنگ ني با هوهوي باد مي‌آميخت و صدايي شبيه سوختن و شعله دواندان مي‌داد.

بي خداحافظي برگشتم. موسيقي نفسهاي پسرک، هنوز همراهم بود. چه‌ام شد که نماندم را نمي‌دانم. شايد نمي‌خواستم پيش پسر‌بچه‌اي گريه کرده باشم. خاطره‌ي آن وقتها با صداي ني و بوي سبزه در سرم در هم مي‌آميخت.

به خانه که رسيدم٬ کارها تقريبا رو به پايان بود. محل گاوها، علوفه و دستگاههاي شيردوشي همه آماده و حاضر شده بود. اتاقک نيمه خراب را هم کاملا پايين ريخته بودند. جايش قرار بود، اتاقکي ديگر بسازند؛ مخصوص نگهباني. نزديک در اتاقم رو به حياط نشستم. نی را سمت دهان برده و چندبار دميدم. اما فقط صداي هوف‌هوفي بلند مي‌شد و نفسم که از آن طرف بيرون مي‌ريخت.

تا غروب، همينطور نی‌به‌دست در حياط پرسه زدم. تنها هر از گاهي براي استراحت پاها، بر سه‌پايه‌اي مي‌نشستم. شام املت داشتيم. زياد نخوردم. هنوز اشتهايم جا نگرفته بود. اکبر قاشقي ماست پشت لقمه‌ي نان و املتش کرد و گفت: «ان‌شاءالله اينجا که راه بيفتد٬ همان روزيکه گاوها برسند، يک گوساله را قرباني مي‌کنيم و خونش را مي‌ماليم به در و پيکر اينجا. گوشتش را هم نذر مي‌کنيم بين مردم همين دور و اطراف.»

شايد توقع داشت که اعتراض کنم يا توضيح و تفصيل بيشتر بخواهم٬ اما به همان کلمه‌ي «باشد» اکتفا کردم. باز ادامه داده‌بود که چند نفر از اهالي را براي کار در گاوداري پيدا کرده؛ مي‌گفت که قابل اعتماد و کاري هستند.

خميازه‌کشان گفتم: «شما خودت تو کارت واردي اکبرخان! تمام کارها را سپردم به تو.»

خون دور گوشهايش دويد و سرخشان کرد. بلند شدم و بعد تشکر بابت شام و ساير کارهايش سمت اتاقم رفتم و تا صبح يکسره خوابيدم.

آسمان آبي و روشن بود. لکه‌هاي نور، دو‌سه جاي اتاق پهن بودند. آدم دلش مي‌خواست دستش را درون آن روشنا بگذارد تا حرارتي بگيرد. زنگ موبايلم بلند شد. باز گلرخ بود. سلامي کرد و بعد مکثي گفت: «تولدت مبارک جناب مهندس!»

با صدايي متعجب تشکر کردم. گلرخ گفت که به نيابتم آنجا می‌خواهند جشني بگيرند؛ با کيکي و شمعهايي که سن جديدم را نشان مي داد.



در رختخواب نشستم. زانوهايم را به آرامي جمع کرده و قوزک پايم را خواراندم. خستگي اوليه و معمول بعد از خواب را نداشتم. درد پاهايم ضعيف بود. بلند شده و کش و قوسي به بدنم دادم. اکبر داخل شد. چشمکي زد و با خنده گفت: «ورزش هم واسه سلامتي خوبه!»

همانطور که يک‌وري دستهايم را کشيده و به پهلو خم بودم٬ با صدايي از ته گلو گفتم: «کارها را تا قبل از ظهر، راست و ريست کن، بعدازظهر به بعد کار تعطيله...»

مستقيم نگاهم کرد و بعد مکثي گفت: «امروز ديگر کار تمامه، فردا قرار شده، گاوها را بياورند.»

گفتم اشکالي که ندارد، صبح فردا تا ظهر بقيه‌ي کارها را انجام دهيد. بعدش بسپار گاوها را بياورند. خواست چيزي بگويد که ادامه دادم امروز روز تولدمه اکبرخان! و بعد برايش چشمکي زدم.

-مبارک باشد آقا‌مهندس!

گردنم را به نرمي شروع به چرخاندن کردم. «واسه ناهار٬ مي‌خواهم بره کباب کنم، خودت يک چاق و چله‌اش را پيدا کن. به کارگرها هم خبرش را بده تا سريعتر کار کنند.»

گوش تا گوش خنديد: «پس يک سور حسابي افتاديم.»

نرمش صبحگاهي حسابي حالم را سر جا آورده بود. خون در تمام تنم مي‌دويد و گرماي مطبوعي داشت. دلم مي‌خواست کمي هم بدوم که پاهايم اجازه‌اش را نمي‌داد. از گوشه‌ي اتاق ني‌ام را برداشتم و بيرون رفتم. با صداي بلند به همه‌ي کارگرها صبح‌به‌خير گفتم.

-صبحانه آماده است!

اکبر بود که شادمانه نان گرم و پنير را سر سفره مي‌چيد. با تکان دادن دست تشکر کرده و بيرون زدم. طرف شهر رفتم و بعد چند پرس‌وجو به نزديک‌ترين نانوايي رسيدم. صفش خلوت بود. ايستادنم با آن ساقه‌ي خيزران در دست، برايشان گويي عجيب بود. نوبتم که رسيد، شاطر پرسيد مال اين طرفها نيستي نه؟

لبخندي به پهناي صورتم زدم و صاف در چشمانش زل زدم: چرا اتفاقا!

دو قرص نان گرفتم و همانطور که طرف رودخانه مي‌رفتم، با ولع خوردمشان. مدتها بود که اين طور از خوردن نان خالي لذت نبرده بودم.

از نيزار گذشتم و رفتم طرف جايي که معمولا پسرک مي‌آمد. کفشها را درآوردم و اين دفعه جرات کرده و پاها را زدم به آب. خنکاي آب تا انتهاي سرم هم رسيد. چشم‌بسته٬ نفس عميقي کشيدم و تا آنجا که مي‌شد، نگهش داشتم. بعد يکباره تمام هوا را بيرون دادم. ني را دست گرفته و سمت دهانم بردم. پسرک نيامده بود. دوباره نفسي نگه داشتم و سپس تمامش را با قدرت درون ني دميدم. صداي خفه و گنگي بلند شد. انگار که خار و خاشاکي در باد پيچيد.

همه جا ساکت بود. گاه‌به‌گاه صداي آواز چند پرنده از ميان خيزرانها بلند مي‌شد. پاهايم را از آب درآوردم و کنار رود زير آفتاب درازشان کردم، روي بازوي چپم يله شده بودم. غلتي زدم و به پشت خوابيدم. چيزي در آب افتاد و صدا کرد. سر چرخاندم. ني با کش و قوس آب بالا و پايين مي‌رفت و دور مي‌شد.

آفتاب عمود و مستقيم مي‌تابيد و هواي پيش رويم، موج‌موجي به نظر مي‌آمد. هنوز نرسيده بودم. اما بوي کباب را تا آنجا هم مي‌شد حس کرد. گرسنه بودم و قدم تندتر کردم. در دستم ساقه‌ي ديگري بود. خيزران کوتاه‌تر و با قطر بيشتر، سر راهم وقت برگشتن، پيدايش کرده بودم. اين يکي اگر حفره‌هاي رويش را خوب در بياورند، به نظر صداي خوشي داشته باشد. در دستم جابجايش کردم و تا آنجا که مي‌شد قدم سريع‌تر کردم.

کارگرها تقريبا به‌خط ايستاده بودند. انگار که رئيس مملکتي باشم و آنها نيز ارتشم. خنده‌اي تمام چهره‌هاي آفتاب‌سوخته‌شان را پوشانده بود. با تک‌تکشان دست دادم و همه تبريک گفته و تشکر کردند. بعد، مثل شيرهاي گرسنه‌اي به بره‌ي کباب شده يورش برديم. آشپزي که اکبر آورده بود، واقعا از آن کار‌بلدها بود. شکم درشتي داشت و موهاي سياهش را يک‌بر توي پيشاني‌اش خوابانده بود. سرش زير بود، اما هر از گاهي زير‌چشمي بقيه را نگاهي مي‌انداخت تا نتيجه‌ي کارش را در حالت چهره‌شان بخواند.

غذا که تمام شد، هر کداممان گوشه‌اي خزيديم. بعضي با خرده‌چوبي و بعضي ديگر با ناخن انگشت کوچک، گوشت مانده مبان دندانها را پاک مي‌کردند. نفسها به کندي بالا و پايين مي‌شد و چشمها همگي پرخواب بود. کارگرها که مي‌دانستند بعدازظهر کار تعطيل است، با آسودگي خاطر سر را جايي گذاشته و چرت مي‌زدند.

عصر با تمام کارگرها سوار کاميوني شديم. اکبر گفت که بروم و جلو کنار راننده بنشينم. اما مي‌خواستم همانجا در قسمت بار و پيش کارگرها باشم. بعدش شايد از رودربايستي بود که او هم ‌خواست بيايد پشت کاميون. خنديدم. گفتم: «دير آمدي، جا ديگر نداريم، برو همان جا کنار راننده!». برايش چشمکي نيز زدم که کمي ناشيانه بود. خنده‌اي کرد و رفت.

کمي در شهر گرداندمشان. هر جا که چيزي از قديم‌ها يادم مي‌آمد برايشان مي‌گفتم که مثلا اينجا اين طور بوده و آنجا قبلا آن طور. شهر کوچکي بود. هر که مي‌ديدمان سر برمي‌گرداند و با تعجب يا خنده‌اي معني‌دار نگاهمان مي کرد. نزديکي ميدان شهر که رسيديم، چند بار به سقف کاميون زدم که يعني نگه دارد. با احتياط پايين آمدم و رفتم طرف خواربارفروشي آن دست خيابان. وقت برگشتنم، کارگرها باورشان نمي‌شد. دو نايلون بزرگ پر از بستني چوبي دستم بود. تقريبا تمام بستني‌هايش را خريدم. فروشنده به قدري هول شده بود که چند بار بستني‌ها از دستش افتاد. خودش هم مثل اينکه فهميده باشد، اندکی سرخ شد. کمي پول بيشتر دادم که مثلا انعامي باشد. سرخ‌تر شد و تقريبا سربه‌زير پول اضافي را رد کرد.

کارگرها باورشان نمي‌شد که با آن پوستهاي آفتاب‌سوخته٬ دستهاي خاکي وسبيلهاي ضمخت، بايد حالا بستني چوبي بخورند. آن‌هم دسته‌جمعي و پيش روي مردم. بلند بلند گفتم: «يالا، همگي بايد بخوريد!» و بعد با خنده ادامه دادم: «وگرنه از کار اخراج!» خودم يکي را باز کردم و گازي زدم. بعد کيسه‌ي بستني‌ها را جلوشان گرفتم.

هوا خنک مي شد و آسمان نارنجي. بستني را که خورديم، راه افتاديم. وقت رفتن هنوز عده‌اي ايستاده بودند و تماشا مي‌کردند. از پيچ که گذشتيم و اندکي دور شديم با صداي بلند به راننده گفتم که برود طرف رودخانه.

تقريبا تا پاسي از شب کنار رود بوديم. آتشي درست کرديم و آشپز برايمان شامي پخت. يکي از کارگرها که مي‌گفتند صداي خوشي دارد، برايمان چند دهن آواز هم خواند. يکي‌شان هم که تازه‌داماد بود به اصرار بقيه مجبور شد بلند شود و قروتابي به خود بدهد.

خسته و خواب‌آلود برگشتيم. بعضي کارگرها ناي تکان خوردن از پشت کاميون را نداشتند و همان‌جا خوابيدند. من هم خميازه‌کشان سمت اتاق رفتم و يک‌راست در رختخواب خزيدم. حتي فرصت نکردم که دهانم را شسته و دندانها را مسواک بزنم. سريع خوابم برد. بدون هيچ تقلا و غلت و واغلت‌زدن در بستر. اما تقريبا به همان سرعت بيدار شدم.

آسمان تنها از ستاره‌هاي چشمک‌زن روشن بود. آرام از جايم بيرون آمدم و در چارچوب در ايستادم. گوشهايم را تيزتر کردم. صداهايي مي‌آمد؛ کم حجم اما پردوام. از دوردستها بود. انگار باد در باريکه‌راهي بپيچد و وقتي به روزن انتهايي رسيد، هوهوکنان بيرون بريزد. نسيم کند و نيمه‌ساکني مي‌وزيد و صورتم را خنک مي‌کرد. نفسهايم تند و سريع فرو مي‌رفت و بيرون مي‌آمد. تپشهاي ريز و سريع قلبم را مي‌شنيدم. خواستم بروم و اکبر را بيدار کنم؛ ترس مرگ مثل طنابي به دور دستها و پاهايم پيچيده مي‌شد و بي‌حسشان مي‌کرد. خون به سختي در تنم جابجا مي‌شد. چند قدمي رفتم سمت آن گوشه‌ي حياط که اکبر خوابيده بود، اما زود برگشتم. خودم را در رختخواب انداخته و به‌پشت خوابيدم. چشمها را بستم و با تمام قوايم به هيچ چيز فکر نکردم.

هوهوي گنگ باد، صدايي شبيه سوختن آتش داشت. انگار که شعله‌هايي گر مي‌گرفت و قد مي‌کشيد. باد قوي‌تر وزيدن گرفت و صدايش شدت يافت. چند قدمي پيش رفتم. يک پايم را بالا گرفته و لي‌لي‌کنان جلو آمدم. همزمان، دستهايم را نيز، بي‌اختيار تکان مي‌دادم. شبيه حرکت باد که تنوره‌کشان در خود مي‌پيچيد و بالا مي‌رفت. باد بوي خيزران مي‌آورد. انگار که ميان ني‌زاري سمت رود مي‌دويدم. استعداد رقص و پيچ و تاب خوردنم را تازه يافته بودم. ميان خيزرانها با سرعت تمام مي‌دويدم و بعد يکباره پرشي بلند کردم، پاهايم ديگر به زمين نرسيد....

حجمي که محاطم کرده بود، جنسي لطيف و نرم داشت. مي‌شد به هرسو در آن چرخ خورد و به سبکي حرکت بالهاي پرنده‌اي، دست و پاها را تکان داد. ساقهايم را گرفتم و حلقه شدم. تنم انعطاف و کشش نوزادي را يافته بود. درد يا گرفتگي در هيچ نقطه‌اي از تنم نبود. چند بار دور خودم چرخيدم و بعد يکباره دست و پاها را رها کرده و به‌نرمي چکيدن شبنمي، لغزيدم....

چشمها را که گشودم، مدتي گذشت تا مطمئن شدم که هنوز زنده‌ام. ناي و حس تکان‌خوردن نداشتم. تنها٬ دست راستم را بلند کردم و پيش چشمهايم چند بار، باز و بسته‌اش کردم تا وجودم را نشان خود داده باشم. صبح بود و صداي کارگرها مي‌آمد. بلند شدم. سرم کمي دوار مي‌رفت. اندکي کنار در ايستادم و بعد آهسته قدم به حياط گذاشتم. صداي سلام و صبح‌به‌خير کارگرها بلند شد. با تکان دادن سر و زمزمه کردن اصواتي که خودم هم نشنيدم، جوابشان دادم. اکبر با شتاب جلو آمد و صبح‌به‌خير بلندي گفت، به زور خنده‌اي به چهره آورده و تحويلش دادم. دست و صورتم را که شستم دوباره به اتاقم برگشته و همانجا به‌کندي صبحانه را خوردم. ميلم به نان و پنيرش نمي‌برد و فقط همان چايي را بي‌قند يا شکر٬ مزه‌مزه کردم.

بعد صبحانه رفتم طرف آخور گاوها. قدم که داخل گذاشتم بوي رنگ با هوايي خنک و نمدار به صورتم خورد. دستي به ميله‌ها کشيدم. سبز تيره رنگشان زده‌بودند. سقف از ورقهاي خاکستري و به شکل شيرواني بود. تا انتهايش نرفتم. کمي پابه‌پا کرده و برگشتم. بيرون ايستادم و نگاهي انداختم به گوشه‌ي حياط. جاي خرابه‌هاي اتاقک، محل مخصوص نگهباني برپا کرده بودند. هنوز مي‌توانستم تصوير ديوارهاي کاهگلي و مخروبه‌اش را در ذهن مجسم کنم. خاک جاندارش آن زيرها، شايد هنوز نفس مي‌کشيد و گياهي مي‌پروراند. طراوت گياه در گلويم تازه شد. مچ دستم را کمي گرداندم و بعد چندبار کشش، بازوبسته‌اش کردم. انگار که بي‌اختيار خواسته باشم، زنده بودنم را از نو امتحاني کرده باشم. ضربان قلبم و تکان‌تکان خوردن قفسه سينه‌ام را حس مي‌کردم. پرنده‌اي روي بام اتاق نشست و آواز کوتاهي سر‌داد. پرهاي سفيدش زير نور آفتاب، درخششي برف‌وار داشتند. انحناي بالهايش، حس لامسه را براي نوازش تحريک مي‌کرد. از همان‌هايي بود که کنار رود و ميان خيزرانها پرواز مي‌کردند. چند قدمي جلوتر رفتم. لحظه‌اي بي‌حرکت نگاهم کرد و بعد ناگهان پريد.

اکبر و چند کارگر هاج‌‌و‌واج تماشايم مي‌کردند که چطور شتاب‌زده از در بيرون رفتم. خيلي دور نشده بود، اما چندان نزديک هم نبود. بي‌اختيار دويدم. به پرنده نزديک‌تر شده بودم. درد در پاهايم از قوزک تا کشاله‌ي ران گسترده بود. وقعي نگذاشتم و همچنان دويدم. پرنده سمت خيزرانها رفت، از رويشان گذشت و بالاي رود اوج گرفت و در عمق آسمان فرو رفت....

پاهايم همانطور که مثل لاشه اي روي زمين کشيده مي‌شدند، به سنگي اصابت کردند. يکباره و با تمام قامت به زمين خوردم. طعمي از خون و خاک در دهانم پخش شد. سرم را همانجا يک‌ور روي زمين گذاشتم و پلکها را بستم. صداي ماغ‌ماغ گله‌ي گاوي از دور به گوش مي رسيد....

Share/Save/Bookmark