رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
داستان 393، قلم زرین زمانه

بازي امواج

«اگه مي دونستم فاصله شادي و غم انقدر کمه هيچ وقت نه شاد مي شدم نه غمگين!»
زن از روي تخت چرخي زد و به مردي که کنار پنجره ايستاده بود، خيره شد و آرام گفت:

«بگو فاصله بين شادي عميق و غم عميق!»

مرد کنار پنجره دست کرد توي جيب و لحظه اي بعد شعله فندکش اتاق را روشن کرد. همان يک لحظه که سيگار ميان لبانش را به شعله فندک نزديک مي کرد، برق چشمهاي زن را ديد. پکي عميق زد و سرش را به سمت پنجره چرخاند.

«چرا؟ چرا اين اتفاق افتاد؟»

زن حرفي نزد وتنها دستش را به سمت سي دي من روي ميز کنار تخت برد . لحظه اي موزيکي با صداي بلند پخش شد. زن به سرعت از روي تخت پايين پريد و سي دي من را توي دست هايش گرفت و صدايش را کم کرد. به طرف مرد رفت. سي دي من را که حالا موسيقي ملايمي از آن به گوش مي رسيد بر لبه پنجره گذاشت و دست هايش را در آغوش مرد فرو برد. مرد لحظه اي امتناع کرد.

« از سيگار ديگه بدت نمي آد؟»

زن باز انگار حرفهاي مرد را نشنيده باشد، خود را محکم به آغوش او سپرد. مرد سيگار را انداخت توي حياط خانه.

«چرا؟ چرا مادرم مرد؟ اون هم درست توي اين روزها!»

زن لحظه اي چشمانش را بست. حوادث هفته اخير به سرعت از مقايل چشم هايش گذشتند. پنجشنبه پيش حنابندان بود، چه جشني! جمعه غروب قرار مراسم عروسي بود، اما جمعه به ظهر نرسيده همه سياهپوش شدند. يک هفته عزا بود و بعد عروس و داماد را آرام و بي سر و صدا به خانه بخت آورده بودند. لحظه اي با خودش فکر کرد : «من امروز با چه لباسي به اين خانه وارد شدم ؟» يادش نيامد، کمي به ذهن خود فشار آورد، فايده اي نداشت. سرش را از ميان آغوش مرد بيرون آورد.

«من امروز موقع آمدن به اين خانه چي پوشيده بودم؟»

مرد نگاهي به او کرد، دستش را به ميان رشته موهاي زن فرو برد، لحظه اي به او نگريست، حالا ديگر برق چشمانش در روشناي مهتاب پيدا بود. خاطرش نيامد، سرش را برگرداند و به آسمان نگاه کرد.

«ابرها از جلوي ماه کنار رفتند اگر همينجوري پيش بره و هوا صاف بشه امشب مهتابيه »

زن سوالش را فراموش کرد. نگاهش به ماه گره خورد و ناگهان ذوق کرد:

«ديدي؟ ديدي گفتم شب اولي که بريم خونه خودمون اون شب، مهتابيه !»

مرد چشمهايش را از آسمان گرفت و به زن دوخت.

«اما عروسي ما که هفته پيش بود، امشب مهتابيه!»

« سخت نگير! ما امشب اومديم زير يه سقف و آسمون هم مهتابيه!»

مرد انگار مي خواست مطمئن شود که آسمان مهتابي است سرش را بر گرداند و باز به آسمان نگاه کرد. هوا هنوز کامل صاف نشده بود. چند تکه ابر از مقابل ماه مي گذشتند و هاله اي رنگي گرد آن ساخته بودند. نسيم ملايمي گونه هايش را نوازش داد، از خنکايش احساس سردي کرد. زن را محکم تر در آغوش گرفت و آرام گفت:

«مي آي بريم کنار دريا؟»

زن با تعجب گفت:

«امشب؟ شب اول مون!... آره! بريم پيشنهاد خوبيه»

پشت بندش سريع خودش را از آغوش مرد بيرون آورد و به سمت جالباسي آن طرف اتاق رفت، باراني و شالش را برداشت و در اتاق را باز کرد.

«به شرطي که تا ساحل پياده بريم و ماشين بمونه تو پارکينگ! توي راه هم هي نگي کاش با ماشين اومده بوديم، باشه؟»

مرد به آرامي پنجره هاي اتاق را بست و به سمت زن آمد. دست هاي زن را توي دست هايش گرفت وآن ها را بالا آورد.

«قبوله!»

دم در خانه زن ناگهان برگشت.

«يه ثانيه!»

در حياط به سمت خانه دويد و با کفش روي فرشهاي ايوان رفت.

«چي شد؟ عجله نکن! مي خوري زمين ها!»

صداي مرد را نشنيد،کليد را به در خانه انداخت و رفت داخل. چند لحظه بعد که برگشت داشت چيزي را توي بارانيش جابجا مي کرد. توي کوچه زن دست هاي مرد را محکم گرفت.

«چه خوب شد اينجا خونه گرفتيم! ده دقيقه تا سر کوچه بريم مي رسيم خيابون! ده دقيقه تو خيابون زير رديف تبريزي ها بريم مي رسيم بلوار دريا! ده دقيقه هم بلوار دريا را بريم مي رسيم به ساحل! از شهر من تا شهر تو هم نيم ساعت! عاليه!»

«عددهات رو يادت رفت ضربدر دو کني!»

«خب حالا!»

«يادش بخير! مامان چقدر از اينکه اومديم اينجا خوشحال بود و از خونه مون خوشش اومده بود. مرتب ذوق مي کرد و مي گفت ديگه هر روز ميرم پيش پسر و عروسم و شب ها با اونها مي رم کنار دريا قدم مي زنم، براي قلبم هم خوبه!»

«حيف!»

مرد قطره اشکي را از گوشه چشمانش پاک کرد و نفس عميقي کشيد. به سرکوچه رسيده بودند. خيابان خلوت بود و هر از گاهي ماشيني مي گذشت. رديف تيرهاي چراغ برق در ميان تبريزي ها خيابان را حسابي روشن کرده بود.

«بريم اون طرف خيابان!»

کامل عرض خيابان را طي نکرده بودند و آن طرف نزديکي هاي جوي خيابان بودند که پاترولي با صداي بلند ترمز کرد وکنارشان ايستاد. مردي سرش را از پنجره داد بيرون و با پرخاش گفت:

«خواخر شه مکنا ره درست ها کن!»

زن با وحشت شالش را مرتب کرد و تند خودش را جابجا کرد و پشت سر مرد ايستاد. مرد پشت فرمان از فضاي پنجره نفر جلويي که سرش نيمه ايي از آن را اشغال کرده بود نگاهي به مردي که حالا مقابل پنجره ايستاده بود کرد و بلند داد زد:

«برار لوس آنجلس نيه اينجه که!»

مرد ايستاده مقابل پنجره هراسناک گفت:

«ببخشيد!»

مردي که سرش را از پنجره بيرون داده بود، ادامه داد:

« چه نسبتي همديگه جا دارن ني؟»

«زن و شوهريم به خدا!»

صداي زن بود. مرد کنار راننده که حالا با دقت به چهره زن و مرد نگاه مي کرد، ناگهان انگار تلنگري خورده باشد، در ماشين را باز کرد و مقابل مرد ايستاد و دستانش را مشت کرده به سمت دهانش برد و گوشه اي از آن را گزيد.

« اه شرمنده ها اتا لحظه شک ها کردمبه ها! احمد رضايي ؟ درسته ديگه! حميد هستمه! ناسلامتي شما امه سرگروه بيني کلاس دله! پنجم ابتدايي! مدرسه مهر! واحد امه معلم بيه!»

مرد آرام شد، نگاهي به حميد که مقابلش ايستاده بود، کرد و گفت:

«خدا بگم چيکارت کنه حميد! مرديم ها!»

مرد پشت فرمان هاج و واج دسته سه تايي مقابلش را نگاه مي کرد. زن از جايش تکاني خورد و کنار همسرش ايستاد.

«سلام»

«سلام خواخر! خله ونه ببخشيني ها!»

»خواهش مي کنم!»

«مهندس! جان من نبونه! کجه شونه برسنديم شما ره!»

«ممنون تا ساحل مي خواهيم برويم، مزاحم نمي شيم.»

«نا! جان من مگه بونه؟»

مرد به سمت در عقب پاترول رفت و در را باز کرد، نگاهي به راننده پشت فرمان کرد و گفت:

«خله بد بيه! احمد رضايي امه شاگرد اوله! اما ره درس داه!»

برگشت به سمت زن و مرد.

«جان من ننه! بهين بالا»

نگاهي به زن انداخت.

«بفرماييد خواهر!»

زن دوست نداشت سوار شود. يک جوري بود، اما نمي دانست چه کار کند، به همسرش نگاهي کرد. مرد با اشاره سر به او فهماند، بهتر است که سوار شوند.

«موج شکن بلوار دريا شونيه؟»

مرد دست هاي زنش را در دستهايش فشرد .

«آره! مزاحم شما شديم!»

«خواهش کمبه مهندس! شما امه گردن خله حق دارن ني!»

راننده پشت فرمان هنوز نمي فهميد، چه اتفاقي افتاده. به بغل دستيش گفت:

«بورم کنار دريا؟»

«آره چيتي بيه شمه فاميل بيه بمرده؟ اين صفه کش بوردمه سره پشتوسمه! »

«خدا رفتگان شما را بيامرزد.»

مرد بغض کرد.

« مادرم بود هفته پيش، جمعه فوت کرد!»

زن حالا کمي احساس امنيت مي کرد. گفت:

«جمعه هفته پيش، شبش عروسي مون بود، مامان صبح برحمت خدا رفت و عروسي مون شد عزا!»

راننده زد روي ترمز. بغل دستيش برگشت عقب.

«راستي؟»

«آره ! »

مرد بغض کنان ادامه داد:

« خب سرنوشت ما اينجوري بود ديگه!»

دقايقي سکوت برقرار شد و تنها صداي خفه ي راديو شنيده مي شد.

«دريا دريا گشته ام پي تو! صحرا صحرا دويده ام به جستجوي تو...

يارا يارا...»

ماشين انتهاي بلوار دريا کنار موج شکن ايستاد . همه از ماشين پياده شدند. مرد ها با هم دست دادند و همه با هم خداحافظي کردند. ماشين با صداي مهيبي دور زد و رفت. مرد و زن آرام از تخته سنگ هاي موج شکن بالا رفتند و نشستند روي تخته سنگي. زن سرش را روي پاهاي مرد گذاشت و دست هاي او را توي دست هايش، کنار قلبش، برد. مرد تپش قلب زن را احساس کرد. بعد سرش را بر روي سر زن خم کرد و آهسته گفت : «سرنوشت!» به حرف همکلاسي اش موقع خداحافظي فکر کرد «اره مهندس! سرنوشته ! کي مي کله ايمو بوم هاکن نکن!» از تعبير «هاکن نکنش» به جاي گشت پليس ارشاد، يک لحظه خنده اش گرفت، اما فورا باز به فکر وضعيت خودش فرو رفت، دوباره گفت :«سرنوشت!» و آهي کشيد.

مرد چشمانش را که باز کرد زن را مقابل خويش ديد، لحظه اي نور خورشيد چشمانش را آزرد ، پلکهايش را بر هم زد، زن بلوز و شلواري آبي به تن داشت، پاچه هاي شلوارش را بالا زده بود و موهايش را افشان به پشت سر رها کرده بود. دقيق تر نظاره گر بازي زن با امواج دريا شد. لبخندي بر لبانش نشست، گويي از خواب شيريني برخاسته است. بازي زن با امواج دريا حس خوبي در او به وجود آورد. زن چون کودکي با هربار عقب نشستن امواج از ساحل به سمت دريا مي دويد و با هجوم امواج به عقب باز مي گشت. مرد دستهايش را براي زن تکان داد. غريو شادي زن را شنيد.

«78 بار ! ديگر دارم رکورد مي زنم حتي از اون موقع ها هم بهتر!»

نفس زن لحظه اي به شماره افتاد بار ديگر بلند فرياد زد: «مي بيني! اين همون درياييه که ديشب امواجش تا پيش پاي تو بود! مي بيني چقدر عقب نشسته؟»

مرد مقابلش را نگاه کرد لحظه اي با خود فکر کرد: «اين همان درياييه که ديشب امواجش تا اينجا بود!» به اطرافش نگاه کرد. باراني و شال زن را ديد. سي دي من بر روي آنها بود. شال گويي مي خواست همراه باد به سويي فرار کند،سي دي من نمي گذاشت. دست را به سوي سي دي من دراز کرد. لحظه اي بعد صداي موزيک بلندي برخاست.

«همه جا را گشتم از تو

هيچ کجايي نيست که نيست... »

مرد از جايش جهيد و سوي زن دويد. لحظه اي بعد زن و مرد دست در دست يکديگر بي محابا همراه با امواج دريا مي رقصيدند.

Share/Save/Bookmark