رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
داستان 381، قلم زرین زمانه

روزی شبیه گذشته

" مادرجنده گی هم حدی داره ! یه مشت ملای قرمساق رو جمع کردید دور خودتان که چه؟ روضه گرفته اید که چه؟ با این کونی گیریها توی حلقتان هم ..."
نگذاشتند حرفش تمام شود.دو سه نفری ریختند روی سرش و در دهانش را گرفتند،بردندنش توی اتاق بغلی. هی داد میزد و به زمین و زمان فحش میداد. خدا و پیغمبر که حالیش نبود. زن عمو اقدس میگفت: " نفهمیدیم تن لش چطوری از تو زیرزمین اومده بیرون!! " .هیچ کس نفهمیده بود.هر وقت توی خانه روضه داشتیم،همین آش بود و همین کاسه. تا ملا می آمد روضه بخواند،از زیرزمین میپرید بیرون،شروع میکرد به فحش دادن. یک بارهم،فکر کنم توی تابستان بود،که رفت روی پشت بام و از آن بالا ریید روی عمامه آقا و برای خودش خندید. طفلکی تقصیر خودش نبود. میگفتند موجی شده است. توی کدام عملیات بود؟ نمیدانم.اصلا نمیدانم موجی شده بود یانه. هر چه بود عقل درست و حسابی نداشت. داشت!.همیشه همین برنامه را داشتیم.موجی نشده بود. یک باراز خودش شنیدم. همان روز که داشت سینه های فاطمه را میمالید. فاطمه، زن عمو حیدر بود.خیلی خوشگل بود.توی محله بالا همه میشناختندش.از بچگی با دایی حسن بزرگ شده بود. ننه میگفت : " این دوتا مثه خواهر برادر میمونن!!" مثل خواهر بردار خوابیده بودند توی بغل همدیگر که سرزده رفتم توی اتاق. نمیدانید دایی حسن چه کیفی میکرد. دلم میخواست پهلوی دایی بخوابم.وقتی فاطمه رفت،لخت شدم،رفتم پهلوی دایی.دایی هم که انگار فقط باید برایش لخت میشدی تا کونت را ببیند،آنوقت آرام میگرفت.الآن هم که آرام گرفته سیده صغرا رفته ور دلش خوابیده.حاجی گفت : "سیده برو آرومش کن تا این روضه تموم شه،ثواب داره به مولا!" منم مثل سیده صغرا ور دلش خوابیدم.گفت: " ما خوارزاده جنده داشتیم و ...؟" گفتم : " دایی حسن ...".دستم را محکم کشید.نشاندم روی شکمش و شروع کرد کونم را مالیدن.گفتم : "دایی حسن..." و تیغ موکت بری را تا ته فرو کردم توی گلویش.خون گرم بود که توی صورتم میپاشید.کیف میکردم.کیف میکنم. صدای " امّ یجیب و ..." با گرمی خون درآمیخته است.تا حالا اینقدر کیف نکرده بودم.همه میگفتند موجی شده.موجی نبود!!!عراقیها ماتحتش را با خاک جبه ها یکی کرده بودند. رفته بود سرداری،حاجیی،چیزی شود که شد.فامیل و غیر فامیل سرش نمیشد.حلال و حرام حالیش نبود.نر و ماده برایش فرقی نمیکرد.تا بهش میگفتی : " حاجی،قربان تسبیحت،فلانی رو ..." عقب و جلوات را یکی میکرد.یک هفته ای بود توی این زیرزمین زندانیم کرده بود.با فاطمه،زن عمو حیدر،بردندم توی زیرزمین.از آن روز هرروز باید برایش لخت میشدم و میرقصیدم. میرقصیدم! میترسیدم! از چشمهایش میترسیدم.خونش که که میپاشد توی صورتم کیف میکنم.مثل همان روز که فاطمه خون روی صندلی را با دستمال پاک میکرد و دایی حسن کیف میکرد.سینه هایم شده مثل انارهای باغ عمو حیدر. لبهایش را میمکم. داد میزنم." مادرجنده گی هم حدی داره!!چند تا ملای قرمساق را جمع کردید دور خودتان که چه؟ روضه گرفته اید که چه؟ ...". نگذاشتند حرفم تمام شود.ریختند روی سرم .زن عمو اقدس میگفت : "نفهمیدم تن لش چطوری از تو زیرزمین اومده بیرون!!".دایی حسن دراز به دراز افتاده توی زیرزمین و هنوز دارد جان میکند.هر طوری هست از دست فاطمه فرار میکنم،میروم توی زیرزمین،با تیغ موکت بری گلوی خودم را پاره میکنم.خون میپاشد به در و دیوار زیرزمین.میترسم.خون دیده بودم ولی نه به این حد.مثل گلوی گوساله از گلویش خون بیرون میریزد. بیشرف تیغ موکت بری را کجا قایم کرده بود؟ طعم گس خون با "مضطر اذا دعا..." یکی میشود.سینه های کوچکش شبیه انارهای تازه رسیدهِ باغ حیدر است. میروم طرفش. سینه های کوچکش را لای انگشتام فشار میدهم. فاطمه دلش نمیخواست.گفتم : " اگه نیاریش به حیدر میگم وقتی میری اعتکاف لای پای کدوم حرومزاده ای رو لیس میزنی".طفلکی را آوردش. یک هفته توی همین زیرزمین کتکش زدم. بیشرف مقر نمی آمد. خسته که میشدم، میرفتم بالا، ور دلِ سیده صغرا میخوابیدم.هر روز کتکش میزدم. به ننه اش گفته بودم نفرستدش دانشگاه. گوش نداد. فرستادش و شد همین جنده ای که دراز به داز افتاده روی زمین. بیشرف مقر نمی آمد.دیدم فایده ای ندارد.توی چشمهایش نگاه کردم.ترسیده بود.فاطمه را صدا کردم،دست و پایش را گرفت.خون پاشید روی صندلی. کیف کردم.هر روز برایم میرقصید. لخت میشد و میرقصید. سرِ کیف بودم. فاطمه را صدا میکردم.فاطمه را صدا میکنم.صدای "... ویکشفُ سوء" با تلخی خون درهم شده و آزارم میدهد.از زیرمین میدوم بیرون.خون است که از رگهایم بیرون میجهد. بی اختیار فریاد میکشم. داد میزنم. فکر کنم موجی شده ام. توی کدام عملیات بودم؟ نمیدانم.داد میزنم." مادرجنده گی هم حدی داره، با این کونی گیریها توی حلقتان هم ...". دو سه نفری میریزند روی سرم.احساس میکنم گلویم دارد پاره میشود.خون از هر طرفی که میروم به در و دیوار میپاشد. تیغ موکت بری را پرت میکنم طرف صورت سیده صغرا،خونش میپاشد روی لبسهای حیدر. حیدر؟. حیدر!!. تمام صورتم را خون گرفته است. بیشتر داد میزنم.مثل گوساله ای که گلویش را بریده اند.موجی نشده ام.موج مرا گرفته و توی خودش پیچیده است."روضه گرفته اید که چه؟ توی حلقتان هم ..."از توی حلقم فقط فریاد است که به بیرون میجهد. فقط خون است که به بیرون میجهد.فقط خون است که ...

Share/Save/Bookmark