رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ شهریور ۱۳۸۶
داستان 322، قلم زرین زمانه

می آیم ؟

امروز حالم خیلی خوب است، نمی دانم چرا ، ولی خیلی خوبم. هنوز نمی دانم که چقدر مانده ولی خیلی منتظرم ، دلم می خواهد همه جا را بشناسم و همه چیز را ببینم ، بیشتر از همه دلم برای باران تنگ شده ، برای خودش ، برای بویش ، برای نشستنش روی برگها. من خودم هیچ کدام از اینها را ندیده ام ولی دلم برایشان تنگ شده ، برای همین خیلی منتظرم.
کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و آرام نشست روی کاناپه صورتی ، کمی کج به طرف چپ ، بعد دراز کشید و قبل از آن نازبالش بنفش زیر سرش را مرتب کرد. دست چپش را گذاشت روی شمکش ، روی سارافون نخی زرشکی و کمی جا به جا یش کرد تا جای مناسبی برایش پیدا کند. پاهایش را دراز کرد روی دسته نرم کاناپه و به نوک انگشتهای پایش زل زد.

آره ، می دونم ، تقصیر خودمه ، اصلا همه چی تقصیر منه ، تو هم هیچ کاره ای ، که چی؟ حالا که کار از کار گذشته ، هیچ کاریش هم نمی شه کرد. بله ، خیلی راهها هست ولی هزار جور درد سر داره ، هزار جور خطر ، مگه من جونمو از سر راه آوردم. تازه خرجش هم زیاده ، درسته که ما مشکلی نداریم و می تونیم پولشو بدیم ولی چرا باید پولمونو حروم کنیم. اصلا اگه هیچ کدوم از این چیزها هم نباشه خودم مطمئن نیستم. نمی دونم ، شاید یه روزی مطمئن بشم. شاید هم همین حالا هم مطمئن باشم ، چه می دونم.

زود راه افتاده بودی که به موقع برسی ، اما نشده بود ، دفعه اولت نبود که دیر می کردی ، شعرت را هم حفظ نکرده بودی ، دو تا از تمرینهای ریاضی هم مانده بود. همه اینها به کنار، جورابت هم سفید بود. می شد صبر کنی پشت در تا زنگ تفریح بخورد و بعد بروی تو ، قاطی بچه ها. عقلت نرسیده بود که کمی دورتر از در منتظر بمانی. بابای مدرسه آمده بود و مچت را گرفته بود وقتی که درست پشت در ایستاده بودی و از لای در دزدکی حیاط را نگاه می کردی. اولش گریه نکرده بودی. آنقدر کله شق بودی که جلوی خودت را بگیری . ولی به محض اینکه خانم ناظم نگاهت کرده بود زده بودی زیر گریه. ولی هنوز آنقدر کله شق بودی که وقتی خانم ناظم گفت :" باز دیگه چرا دیر اومدی ؟ خونه تون که نزدیکه." بگویی :" تقصیر من نبود خانم ، دیشب به خدا جون گفتم که زودتر بیدارم کنه. ولی انگار نشنیده بود ، شاید هم یادش رفته بود. امشب بهش می گم که موضوع خیلی مهمه و اگه زودتر بیدارم نکنه شما ناراحت می شین."

حلقه ظریفش را دور انگشتش چرخاند ، نگاهش خیره مانده بود روی حلقه ، دوباره چرخاندش ، این بار تندتر:" وقتی می خریدیمش عجله داشتیم ، فرصت نداشتیم بدهیم کوچکش کنند ، ذوق زده هم بودیم آنقدرکه اصلا مهم نبود حلقه کمی بزرگ باشد ، قرار شد بعدا بدهیم کوچکش کنند ،آنقدر گرفتار شدیم که ماند تا همین حالا." نگاهش را از حلقه برداشت ، دوخت به رو به رویش ، به جائی که معلوم نبود کجاست:" حالا دیگر نمی شود کاری کرد ، خیلی دیر شده. اگر زودتر فهمیده بودیم شاید می شد ، ولی حالا نه. سرطانش خیلی پیشرفت کرده. همین روزها ست که..." دست چپش را کشید روی موهایش ، انگشتهایش را روی موهایش چرخاند بعد دستش را آورد پایین و دوباره به حلقه خیره شد :" نمی دانم بیشتر نگران کدامشان باشم ، عشقم که گوشه بیمارستان افتاده یا جگرگوشهام که آسایشگاه معلولین هم نمی تواند از پسش بربیاید ، آن را هم اگر زودتر فهمیده بودیم..." زل زد به لکه سفید روی قرمزی فرش :" چه می دانم ، شاید اگر زودتر هم فهمیده بودیم فرقی نمی کرد ، همین بلائی که باید بر سرم می آمد ، می آمد ، حالا که دیگر هیچ فرقی نمی کند ، می کند ؟" با انگشت شست دست چپ حلقه را لمس کرد ، چرخاندنش با این انگشت سخت بود. با انگشتهای دست راستش حلقه را چرخاند.

گریه کرده بود ، آنقدر که چشمهایش می سوختند و آنقدر هق هق کرده بود که نمی توانست درست نفس بکشد. کلی راه رفته بود ، روی برف ، زیر برف ، از این سر شهر تا آن سر شهر. جزوه های توی کیفش خیس خیس شده بودند. بعد سرکار خانم زنگ زده بود ، بهترین دوستش که مثلا همدردی کند ، دلداریش بدهد. اما صدایش چیز دیگری می گفت ، حرفها خوب بودند اما صدا... ، آخر سر حرف هم مثل صدا شده بود. همیشه یکی مثل آن یکی می شود ، اولش نه ، اما آخر سر، حتما. گفته بود ، بهترین دوستش گفته بود ، با خنده هم گفته بود :" ناراحتی نداره که ، خیلی وقت بود منتظر بودم به هم بخوره ، شبها خوابم نمی برد. حالا ناراحتی نداره که ، این نشد یکی دیگه."

وقتی بیایم ، چند سال که بگذرد ، با هم می رویم توی بالکن و روی صندلیهای سفید می نشینیم. خیلی مواظبم هستی ولی می گذاری که بروم توی حیاط و دنبال گربه پشمالوی سیاه بدوم. ممکن است زمین بخورم و بزنم زیر گریه . بعد تو می آیی و بغلم می کنی ، کمی هم اخم می کنی تا حساب کار دستم بیاید اما وقتی مرا می نشانی روی صندلی سفید لبخند می زنی و می روی که برایم بستنی بیاوری با تکه های موز ، همان طور که خودت دوست داری.

وقتی که آمده باشم ، چند سال که از آن سالهای اول بگذرد ، یک صبح گرم اوایل تابستان می روم به یک کتابفروشی ، همان جائی که تو هیشه می روی و یک بار هم مرا برده ای ، اودیسه را می خرم ، با یک دوره تاریخ فلسفه. حکمه الاشراق را هم می خرم وعناصر رنگ ایتن را با لولیتای انگلیسی ، اگر گیرم بیاید.

یعنی تموم می شه ؟ نه بابا به این راحتیها هم نیست. اون کفش قرمزه خیلی خوشگل بودها. اگه امروز هم دیر برسم خیلی بد می شه. نه ، بستنی نمی خرم ، خوردنش تو خیابون سخته ، آبمیوه بهتره. آخه من کفش قرمز رو کجا بپوشم؟ اصلا از اولش نباید به کسی می گفتم. خودم باید تصمیم بگیرم. این یارو چرا اینجوری راه می ره؟ انگار پیاده رو مال باباشه. آخه دلم نمی آد. هیچ کدومشو دلم نمی آد ، نه نگه داشتنش ، نه... این سوپر هم که پر از کارگره ، نمی شه رفت توش. از سوپر جلوئی آب آلبالو می خرم. نکنه دردش بیاد ، یعنی درد رو می فهمه ؟ امشب باید به چند نفر زنگ بزنم ولی به هرکس زنگ بزنم فضولی می کنه. باید خودم تصمیم بگیرم. آب پرتقال هم بد نیست. چقدر گرمه. امشب باید حتما تصمیم بگیرم. هر چی دیرتر بشه سخت تر میشه :" آقا ، لطفا یه آب معدنی به من بدید ."

انگشتهای پایش را کمی تکان داد ، دست چپش را روی سارافون زرشکی جا به جا کرد و با دست دیگرش کنترل را به طرف تلویزیون گرفت. پیرمردی نشسته بود کنار تلی از خاک و به آسمان زل زده بود. پشت سرش دیواری مانده بود با قاب عکسی که کج شده بود و تکان می خورد. بدون اینکه به کنترل نگاه کند دگمه دیگری را فشار داد. فیلم آشنا بود:" ساعتها " ، آنجائی که قاب پنجره خالی شده از ریچارد که چند ثانیه قبل آنجا نشسته بود و حالا خودش را انداخته پایین، جلوی چشمهای کلاریسا ، عشق سالهای جوانیش. چند لحظه بی حرکت ماند ، خیره شد به تلویزیون. بعد تند بلند شد. کنترل را پرت کرد روی کاناپه. همان طور که راه می رفت انگشتهایش را کشید روی خیسی زیر چشمهایش اما خیسی کم نشد. همین که تصویر شکمش در آینه اتاق خواب پیدا شد ، بغضش ترکید اما مکث نکرد. کیفش را که افتاده بود روی زمین ، کنار تخت ، برداشت و کیسه داروها را با خشم بیرون کشید ، با درد ، درماندگی.

قرار نبود امشب جائی بروی . قرار بود مثل همیشه خانه باشی ، شاید هم خوابیده باشی. پس چرا اینقدر تکان می خوری؟ شاید هم فقط من تکان می خورم. یواش تر، دارم از جایم کنده می شوم. شاید وقتش رسیده ، ولی نه ، هنوز خیلی مانده ، به این زودیها امکان ندارد. تاریک است ، تاریک تر از همیشه. انگار گردباد است. نمی توانم به جایم بچسبم. انگار همه چیز عوض شده. دارم بریده می شوم از اینجا. آویزان مانده ام. ولی چرا ؟ هنوز خیلی مانده. خون فواره می زند از جائی. معلق می شوم در این تاریکی. خون می پاشد به صورتم ، به همه جایم. کنده می شوم از تو.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

جورابت هم سفید بود ..and all my childhood and best years of school was full of Seduction of the Innocent by white socks...NICE STORY...MODERN but TOUCHING!

-- بدون نام ، Aug 30, 2007 در ساعت 02:14 PM