رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 299، قلم زرین زمانه

آدرنالین های رنگی مورد دار

آقای متأسف از پله های سفید پل هوایی تقاطع شادمان بالا رفت ، یک کله خور موفرفری گندۀ غمگین با شال گردن داشت پایین می آمد ، آقای متأسف فکر کرد ، ایستاد تا کله خور موفرفری گندۀ غمگین با شال گردن رد شد بعد رفت بالا ، رسید به تونل فلزی ای که توش باد می آمد ، ایستاد کنار میله های محافظ ، دستهایش را از جیب های کاپشن مشکی بلندش در آورد ، با پشت یکی شان آب دماغش را پاک کرد با آن یکی کاری نکرد ، دوباره گذاشتشان سر جای اول ، مکث کرد ، این دفعه یکی از دستهایش را در آورد ساعت مچی اش را نگاه کرد ، هفت و چند دقیقه بود ، ویتنام هنوز نرسیده بود اما می رسید ،آقای متأسف آن یکی دستش را از جیب کاپشن در آورد و کردش توی جیب بغلش ، یک مکعب کاغذی بنفش کمرنگ در آورد و یک خودکار قرمز ، یک مربع از روی مکعب کند ، بقیه اش را گذاشت همانجا که بود ، مربع را گذاشت کف آن یکی دستش ، رویش نوشت:نه، نوک خودکار مربع را سوراخ کرد ، مربع سوراخ را گذاشت توی جیب عقب شلوار جین آبی پررنگش ، به خودکار نگاه کرد ، بعد دوباره مکعب را در آورد و یک مربع دیگر از روش برداشت ، باقی اش را گذاشت سر جاش ، روی مربع نوشت :با میترا میاد؟ ، مکث کرد بعد مربع را برگرداند ، پشتش نوشت : نه ، بعد مچاله اش کرد و انداختش کف تونل، صدا نداد ، باد مربع مچاله را از زمین برداشت و دوباره گذاشتش زمین ، مربع مچاله شروع کرد چرخیدن دور خودش ، آقای متأسف می دانست که دوشنبه است از این بابت متأسف بود .
ماجرای تأسف دوشنبه ها

سه ماه است دوشنبه ها میترا می رود خانه ی ویتنام لباس هایش را در می آورد یا در نمی آورد،در هر صورت با فاصله ی مناسب از ویتنام می ایستد و فیگورهای چی چی ایستی می گیرد ، ویتنام میترا را با مداد روی کاغذ می کشد ، خیلی میترا را با مداد روی کاغذ می کشد ،چند ساعت طول می کشد،تمام که می شود ویتنام می گوید:" تنها یی نمی شه تو هم که نمی تونی " میترا می گوید: "می تونم، کاسکت می ذارم اون کاپشن پُفالو رو هم میپوشم معلوم نمی شه" بعد می رود جلوی آینه ی مثلثی دم در روسری اش را مرتب می کند ، روسری اش منظور خاصی ندارد ، همین طوری سبز است ، همین طوری هم توی مترو از سرش می افتد ،در هر صورت به کسی ربطی ندارد، خود میترا معنی چیدمان را می داند ، حرف هم می زند ، دایره را به مستطیل ترجیح می دهد ، اطلاعات مهمی هم در مورد کوروش کبیر ، ویزای پناهندگی و انواع قهوه دارد ، به علاوه کله خورهای زیادی را می شناسد که می توانند به آقای متأسف کمک کنند ، همه ی این ها آقای متأسف را متأسف تر می کند ،میترا موهایش را کوتاه کوتاه کرده،این ربطی به علاقه ی ویتنام به موی کوتاه ندارد ، آقای متأسف و میترا توی مهمانی فارغ التحصیلی یکی از دوستانشان که لیسانس گرافیک اش را گرفته با هم آشنا نشده اند ، دوشنبه 17 آبان 1379 هر دوتاشان خیلی سرد است اما ما به راهمان ادامه می دهیم توی خیابان راه می رفته اند ، رسیده اند به هم ، رفته اند کافه گودو خیابان انقلاب که مسیر گذار از چی به چی را هموار کنند ، حالا آقای متأسف و میترا نمی دانم،خیلی خسته ام همدیگر را خیلی دوست دارند ، آن ها با ویتنام یک مثلث زرد جوان ساخته اند که اضلاعش به طرز مشکوکی به هم وصلند . آقای متأسف و ویتنام با هم بزرگ نشده اند ، در واقع بچه که بوده اند بعد از برنامه ی کودک و نوجوان مدت 93 دقیقه بچه ها از پای تلویزیون تکان نخورید نمی رفته اند توی کوچه با هم جنگ بازی کنند ، اصلأ ویتنام هیچ وقت بچه نبوده ، از اول همین طوری با موهای دم اسبی ، صورت سبزه ، ته ریش و عینک کائوچویی ، اورکت آمریکایی اش را می پوشیده یقه اش را می داده بالا ، زیر باران می رفته پشت بام ، موشک های کاغذی خطرناک درست می کرده می فرستاده هوا ، موشک ها خیس می شده اند بر می گشته اند زمین ، هوا که آفتابی بوده از آن بالا روی سر آدمها تف می انداخته ، بعضی وقت ها هم آدرنالین های رنگی مورد دارش را در قالب چیدمان برای عموم به نمایش می گذاشته ، دیگر نمی گذارد .

ماجرای دیگر برای عموم به نمایش نگذاشتن آدرنالین های رنگی بو دار

آقای متاسف از جلوی در استادسرا رد شد و رفت سمت کانکس آلومینیومی سه در سه، در بسته بود،روش با گچ نوشته بود اتاق فکر،دستخط میترا بود،آقای متا سف در را باز کرد و رفت تو، دیوار ها و سقف را روزنامه زده بودند ، کف صفحه ی شطرنج بود،یک طرف کنار پای آقای متاسف دو تا صندلی لهستانی بود،یکی توی سفید یکی توی سیاه،میترا و ویتنام نشسته بودند روشان،ویتنام سیگار می کشید، روبروش طرف دیگر صفحه یک کُپه پوتین بود، میترا گفت:"نظرت چیه؟" آقای متاسف نگفت شبیهشو یه جایی دیدم،کف پاش را زد زمین،پرسید:"کارتن پلاسته؟" ویتنام گفت:"کونمون پاره شد تا پیدا کردیم"،میترا گفت:"جر خوردیم"،آقای متاسف گفت:" سر مَتریال اصولا کون آدم همیشه پاره میشه" بعد یکی بغل گوشش سرفه کرد،ویتنام گفت:کی بود؟آقای متاسف و میترا شانه هاشان را انداختند بالا.

ویتنام ، ماری جوانا ، باید اینارو کشت جاکشای خایه مال، ساعت 7 و چند دقیقه طرف دیگر پل دیده شد ، یقه ی اورکت آمریکایی اش را داده بود بالا و همین طور که به آقای متأسف نزدیک می شد از پشت عینکش به او نگاه نمی کرد ، آنها با هم دست ندادند ، ویتنام گفت :" خب ؟هستی؟" آقای متأسف از جیب عقب شلوارش مربع بنفش را بیرون آورد و به ویتنام نشان داد ، ویتنام گفت:" می ترسی ؟ نه ؟" آقای متأسف دوباره مربع را به ویتنام نشان داد . آقای متأسف نمی ترسد ، حرف نمی زند ، دلیل هم دارد.

دلیل حرف نزدن آقای متأسف

صبح یک روز سرد زمستانی که زمین هنوز از سرمای شب قبل و از این حرفها آقای متأسف از خواب بیدار شد ، به ورم سرش دست نزد ، فکر نکرد چه روز خوبی ، بلند شد رفت خودش را توی آینه ی دستشویی نگاه کرد،برگشت و روی کاناپه نشست بعد چای تازه دم با عطر مزرعه های سیلان نخورد و سیگار کشید ، بعدش هم رفت جایی که حتمأ باید می رفت ، آن جا آقای آشفته گفت : اینو امضإ کن ، آقای سفیدی گفت : اینو امضإ کن ، آقای گوهری گفت : اینو امضإ کن ، آقای نیرومند گفت : آخیش دلم خنک شد حقش بود ، همه را امضإ کرد و بیرون آمد ، دیگر حرف نزد و میتراهم رفت مو هاش را از ته زد.

آقای متأسف مربع توی دستش را مچاله کرد و انداخت زمین ، بعد یکی دیگر بیرون آورد رویش نوشت :ببین قضیه مالِ سه ماه پیشه بعدش هم خب که چی؟ ویتنام گفت : تو هم عین اونی بزدلِ خایه مال ، آقای متأسف مربع را مچاله کرد انداخت زمین ، یکی دیگر بیرون آورد، مکث کرد، رویش نوشت:باشه ، ویتنام گفت : "بزن به چاک تا اون صورت مهربونتو نیاوردم پایین" ، آقای متأسف مربع را مچاله کرد و انداخت زمین، یکی دیگر بیرون آورد و روش نوشت:پس من رفتم ، دادش به ویتنام بعد پشتش را کرد و از پله ها پایین رفت ، پله ها را شمرد ، روی هفتمی موبایلش زنگ زد ، درش آورد ، نگاه کرد ، روی صفحه ی آبیش نوشته بود : IR-TCI میترا 19:32 . دوشنبه روی پله ی هفتم ساعت هفت و نیم آقای متأسف موبایلش را جواب نداد ، گذاشتش سر جایش و از پله ی هفتم پایین تر رفت تا رسید به خیابان ، دو تا کله خورِ آقا اجازه داشتند با هم دعوا می کردند یکی شان زد زیر گریه زانویش زخمی شده بود ، آقای متأسف دست از سرم بر دارید من یک جفت کفش نو می خواهم راه رفت تا رسید به سوپرمارکت آفتاب ، ایستاد ، آقای متأسف وابستگی شدیدی به بیسکویت ، روزنامه و سوپ قارچ دارد ،از طرفی به نظرش میترا بوی تمیزی می دهد و حق دارد زندگیش را بکند ، از در سوپر مارکت رفت تو ، سه ردیف قفسه آنجا بود با یک کله خورِ حق با مشتری است و یک ترازوی دیجیتال ، رفت لای ردیف اول و دوم ، از ردیف اول سمت راست طبقه ی چهارم دو بسته بیسکویت پتی بور برداشت و یک صابون داو ، از ردیف دوم سمت چپ طبقه ی سوم یک بسته پودر سوپ قارچ مهرام برداشت ، رفت سمت ترازوی دیجیتال ، آن جا می شد روزنامه هم برداشت ، ایران ، کیهان ، عصر آزادگان ، همشهری ، یکی برداشت، مطلع شد که نفت گران شده و شوهر بدبین زنش را به قتل رسانده است ، متأسف شد ، روزنامه را لوله کرد و گذاشت توی جیب کاپشن ، پول داد ، کله خورِ حق با مشتری است مودبانه باقی پولش را داد ، بیست و پنج تومان کم بود ، آقای متأسف مکث کرد ، از سوپر مارکت آمد بیرون ، من دوبسته بیسکویت ، یک سوپ قارچ یک روزنامه و یک صابون داو دارم کنار خیابان راه رفت تا رسید به یک نیمکت سفید ، آنجا نشست و تا کله خورهای مامور جمع آوری زباله برسند موبایلش را جواب نداد ، صابون بو کرد و بیسکوییت جوید .

Share/Save/Bookmark