رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 297، قلم زرین زمانه

راس ساعت پنج

صدای بسته شدن در آمد.
بازجو صندلی‌ای را که به میز کوچک وسط اتاق چسبیده بود بیرون کشید و روی آن نشست.آن طرف میز مرد‌ با چشم‌های خواب آلود و تنی مچاله شده نشسته بود. بازجو چند لحظه به مرد خیره شد و بعد گفت:

- حواست به منه؟

مرد سعی کرد خودش را جمع و جور کند.تکانی به بدنش داد و روی صندلی صاف شد.

بازجو دستش را دراز کرد و پوشه‌ی قرمز رنگی راکه گوشه‌ی میز بود کشید به طرف خودش.

مرد به پوشه خیره شد.حجیم‌تر آز آن بود که فکر می‌کرد.

- دوباره شروع می‌کنیم.

مرد با صدایی گرفته گفت:

- چی رو؟

- همه چیز رو.

- یعنی چی؟

- یعنی بازی از سر،انگار نه انگار که من چیزی پرسیدم و تو چیزی جواب دادی.

مرد حوصله‌ی جروبحث کردن با بازجو را نداشت.سرش گیج می‌رفت و پشتش تیر می‌کشید.درد از جایی که نمی‌دانست کجاست شروع می‌شد و توی تمام بدنش می‌دوید.

بازجو گفت:

- خب، کاری به اسمت ندارم،اول بگو چی‌کاره‌ای؟

مرد چیزی نگفت.نمی‌توانست چشم‌هایش را باز نگه دارد. چند شب گذشته را خوب نخوابیده بود. بازجو انگشت‌هایش را مشت کرد و کوبید روی میز:

- مگه با تو نیستم، گفتم چی‌کاره‌ای؟

میز هنوز می‌لرزید که مرد گفت:

- من که یه بار همه چیز رو گفتم!

بازجو گفت:

- همه چیز رو نه، در ضمن این‌جا به اندازه‌ی کافی وقت هست.

چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:

- چی‌کاره‌ای؟

لحنش رنگی از تحکم داشت.

مرد گفت:

- نویسنده!

بازجو در حالی که سعی می‌کرد به حالت اولش برگردد گفت:

- می‌مردی اینو می‌گفتی؟از حالا به بعد هم هرچی می‌پرسم مثل بچه‌ی آدم جواب می‌دی، فهمیدی؟

پلک‌های مرد سنگینی کرد.

- پس گفتی نویسنده‌ای،چی می‌نویسی؟

نگاه مرد به بازجو مات شد.

- داستان.

نور کم‌رنگ لامپ گردگرفته‌ای که از سقف آویزان بود‌ توی تاریکی اتاق جلوه‌ای نداشت.نصف صورت بازجو توی تاریکی بود و نصف دیگرش توی روشنایی ضعیف لامپ.

- تا حالا چند تا کتاب ازت چاپ شده؟

مرد سرش را تکان داد و با بی‌میلی گفت:

- سه‌تا.

بازجو پنجه‌اش را جمع کرد و سرانگشتانش را به صورتش کشید و گفت:

- خوبه، پس زیاد هم بی‌کار نیستی!

از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به قدم زدن توی اتاق. چند بار طول اتاق را رفت و برگشت.حالا دیگر از جایی‌که مرد نشسته بود اصلا"دیده نمی‌شد.فقط صدای پایش توی تاریکی به گوش مرد می‌رسید.مرد سعی می‌کرد به صدای پا گوش نکند.سرش را پایین انداخته بود و با انگشت‌هایش بازی می‌کرد.

یک‌دفعه صدای پا قطع شد و مرد دید که دست‌های بازجو ستون شد روی میز و صورتش جلوتر از دست‌ها نزدیک صورت مرد قرار گرفت.

- یه بار دیگه ازت می‌پرسم، قصد‌ت ازنوشتن اون داستان چی بود؟

نفس بازجو به صورت مرد نشست.

مرد نیم‌خیز شد وگفت:

- آخه شما که...

بازجو پرید توی حرفش:

- فقط جواب سوال منو بده!

مرد دوباره به صندلی تکیه داد:

- من از...راستش من از...

لبخند کم‌رنگی روی لب‌های بازجو نشست.

راستش من از...حرفای شما سر در نمی‌آرم.

لبخند بازجو همان‌قدر که سریع آمده بود سریع هم محو شد.

- مرتیکه، منو مسخره کردی؟

- آخه شما نمی‌گین که کجای داستان من اشکال داره؟

بازجو نشست روی صندلی. پوشه‌ی قرمز را باز کرد و لابه‌لای کاغذ‌های داخل پوشه شروع کرد به گشتن. بعد از چند لحظه کاغذی را بیرون کشید و گرفت جلوی صورت مرد. روی کاغذ با خودکار دو‌سه خطی نوشته شده بود.

نیش‌خندی زد و گفت:

- سواد که داری؟ پس بخون!

مرد به جلو خم شد و چشم‌هایش را ریز کرد و زیر لبی شروع کرد به خواندن. بازجو گفت:

- بلند بخون.

مرد‌ به بازجو نگاه کرد و گفت:

- این‌جا نوشته که داستان سوم کتاب آخر من مورد داره.

بازجو کاغذ را از جلوی صورت مرد دورکرد و گذاشت زیر پوشه.

- خب، شیرفهم شدی؟

مرد کمرش را چسباند به پشتی صندلی و گفت:

- ولی ننوشته که چه موردی؟

بازجو در حالی‌که کاغذ سفیدی را از توی پوشه بیرون می‌کشید گفت:

- تو به اونش کاری نداشته باش، فقط بگو از نوشتن داستان چه منظوری داشتی؟

کاغذ را بیرو ن کشید و به مرد خیره شد:

- البته پرونده‌ات نشون می‌ده که این موارد تو کتاب‌های قبلی‌ت هم بوده!

مرد کلافه شده بود.

- اون فقط یه داستانه.

بازجو خودکاری را گذاشت روی کاغذ سفید وهل داد به طرف مرد:

- درسته، ولی داستان داریم تا داستان، اینو که شما باید ...

مرد نگاهی به دست‌های بسته‌اش انداخت.سرگیجه‌اش شدید‌تر شده بود. بازجو هنوز حرف می‌زد اما مرد صدایش را نمی‌شنید.لب‌های بازجو دائم تکان می‌خوردند و باز و بسته می‌شدند.

صدای باز شدن در آمد.

مرد برگشت به طرف در. زن با یک سینی که توی آن یک استکان چای ویک قندان بود برگشته بود و به طرف مرد می‌آمد. سینی را گذاشت روی میز کوچک وسط اتاق که مرد روی یکی از صندلی‌های آن نشسته بود. صندلی دیگر درست رو به روی مرد به میز چسبیده بود. زن دستش را دراز کرد‌ و دست‌نوشته‌ها را که توی یک پوشه‌ی قرمز رنگ، گوشه‌ی میز بود برداشت و ورق زد:

- همه‌ش رو...

به مرد نگاه کرد که از توی قندان یک قند برداشت و گذاشت توی دهنش.

- دیرت نشه؟ قرارت با ناشرساعت چنده؟

مرد نگاهی به ساعت دیواری انداخت،‌ یک قلپ ازچای‌اش راقورت داد و به زن لبخند زد:

- راس ساعت پنج.

Share/Save/Bookmark