رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ مرداد ۱۳۸۶
داستان 295، قلم زرین زمانه

سکوت دردناکِ تحمل‌ناپذیر

دخترک مرده بود. سه سالی می‌شد که از مرگش گذشته بود. آمده بود از خیابان رد شود. ندیده بود یا دیده بود اتوبوسی مسافربری دارد با سرعت می‌آید. زده بود و له‌اش کرده بود. وقتی می‌گویم له یعنی له‌اش کرده بود. شاید فقط با خاک‌اندازی می‌شد جمعش کرد.
حالا بعد از سه سال، امشب جشنِ عروسی برایش گرفته‌اند. من این‌ها را از پنجره‌ی طبقه‌ی سومِ آپارتمانم روایت می‌کنم. عروسی رو به رویِ آپارتمانم است. چیزی حدودِ سیصد نفری جمع شده‌اند. ارکستر هم آورده‌اند. داماد کنارِ دختر نشسته و به بیست، سی نفری که آن وسط در حالِ رقص‌اند نگاه می‌کند. می‌خندد و دختر را می‌بوسد، دخترِ مرده را که دست‌هایش به هم چفت شده و لبخندِ کم رنگی بر لب گرفته. مادرِ داماد جلو می‌آید، خوشحال و خندان جلو می‌آید، هر دوی‌شان را می‌بوسد. دختر با لبخندی ظریف چشم در چشمِ مادرشوهر می‌دوزد. یکهو نگاه‌اش را می‌دزدد و به من، که در پنجره‌ی طبقه‌ی سومِ آپارتمانم این‌ها را روایت می‌کنم، می‌نگرد. لبخندش پاک می‌شود. سرش را پایین می‌اندازد و به شوهرش نگاه می‌کند. داماد غرقِ صحبت با مادر است.

باید از پله‌ها پایین بروم و خودم را به خانه‌ی روبه‌رویی برسانم، به داماد. باید به‌ش بگویم که دارد چه کلاهِ گشادی سرش می‌رود: دختر مرده است. سه سال است که مرده. اما نه، شاید این قضیه اصلاً برایش مهم نباشد، شاید هم از قبل می‌دانسته. آن‌وقت، این وسط من برایم بد می شود. چهارتا فحشِ آبدار نثارم می‌کند و اضافه می‌کند که «برو گم شو! یکی این رو بندازه بیرون!» شاید هم نه، وقتی واردِ حیاطِ خانه‌شان بشوم دختر بیاید جلو و به من حق‌السکوت بدهد. دور از چشمِ همه بغلم می‌کند و می‌بوسدم. اما من که خر نمی‌شوم. پسش می‌زنم. دست‌هام را می‌گیرد، هر دو دستم را. دست‌هاش سرد است، سردیِ مرده‌ها را دارد. انگشتانِ کوچکش را یکی‌یکی حس می‌کنم و در ذهن می‌شمارم‌شان. از ده انگشت چهارتا بیش‌تر نمانده. پس از مرگ هر سال دو انگشت نابود می‌شود. به دست‌هاش نگاه می‌کنم. هر ده انگشت سرِ جایش است. گونه‌ام را می‌بوسد. می‌گوید «تو همین‌جا بمان، خواهش می کنم. الان برمی‌گردم.»

دختر می‌رود. نمی‌دانم کجا می‌رود. فقط می‌دانم می‌رود تا کسی بویی نبرد. نمی‌دانم باید منتظرش بمانم یا نه. آخر از این‌جا نمی‌توانم او را و همه آدم‌هایی را که در این جشنِ عروسی هستند روایت کنم: چون چیزی نمی‌بینم.

لباس‌هام را در می‌آورم و در این هوایِ تاریک و تقریباً سرد می‌پرم تویِ استخرِ خانه‌شان. مغزم می‌پکد. آن‌قدر از این‌سوی استخر به آن‌سوی استخر می‌روم تا همه مهمان‌هایی که در حیاط جمع بودند، توجه‌شان به من جلب می‌شود. نزدیک می‌آیند و مرا با انگشت‌شان به همراهان‌شان نشان می‌دهند. تا حالا هفت بار پشتِ هم طولِ استخر را رفته‌ام و برگشته‌ام. دختر هنوز نیامده. نفسم بالا نمی‌آید. خودم را از استخر می‌کشم بیرون. کنارِ استخر دراز به دراز می‌شوم. مهمان‌ها می‌روند. نفسِ راحتی می‌کشم و چشم‌هام را می‌بندم: آن‌جا بودند. پیشِ چشم‌هایم. هولناک بود و در عینِ حال جذاب. بارِ اول فکر کردم که می‌خواهد او را بکشد، بعد سریعاً فهمیدم که این‌طور نبود، شاید هر دو داشتند می‌مردند، تنها بعدها آوایِ دوری بود که متجسدم کرد... . بعد کاملاً مجذوبِ حرکاتش شدم، آن تنفسِ پر زحمت و کوفته، آن آهِ نازکی که در دهان‌شان زنگ می‌زد. سینه‌های ماریا لخت از بلوزش بیرون افتاد. یکی از دست‌های نجار در موهایِ گره خورده‌ی او گم شده بود، و آن یکی دیگر در ماسه. بقیه پیکرِ آن مرد بود، همه‌اش: سفت و در عینِ حال لرزان، به خاطرِ فشارِ متمرکزِ همه‌یِ آن انگیزه در باسنش، آن کمانی که تیر را شتاب می‌داد، خود را در اندرونیِ دخترِ جوان به میخ می‌کشید و تهییج می‌کرد. مثلِ اسبی از نفس افتاده ـ با چشم‌هایی بسته، عرق از ریشه‌های موی‌اش می‌چکید، به پشتش منتشر می‌شد، اطرافِ کمر و پاهایش، تقریباً تماماً عریان. اسبِ کوری که آسمانِ سفید را گاز می‌گرفت. اما زمین صدایش زد، و شیهه‌یی طولانی بسترِ رود را انباشت و بعد در میانِ درختانِ مُرد. عاقبت آرامش بر زمین نازل شد. ماریا به نجار با چشم‌هایی از شگفتی نگاه کرد، مثلِ کسی که در آن لحظه همه چیز را باخته باشد. آرام دستش را با نرمی در میانِ موهای‌اش راند و شروع کرد به گریستن. نجار هم او را نگاه کرد، اما چشم‌هایش متفاوت بود، آن چشم‌ها، چشم‌های انزوا بودند. مرد، بی‌هیچ حرفی، برخاست و رفت تا بشاشد. دختر هم ایستاد، به پشت، انگار در حالِ تمیز کردنِ پاهایش بود. خودم را خوب در پشتِ درختان قایم کردم و چیزی بیش‌تر ندیدم. صدایِ پایِ هر دو را که در حالِ دور شدن در جهاتِ مخالف بودند، شنیدم. قلبم به گرفتگیِ یک گره بود. با پرشی خودم را انداختم در بستری که اندام‌های‌شان در ماسه حک کرده بود. بی‌تاب نفس می‌کشیدم، گویی که هوا می‌توانست بیش‌تر از بویِ تند و گرمِ ادرار به من بدهد، و دیگر متوجهِ صدای پاها نبودم، خیلی دور، و صدایِ شکستنِ شاخه‌های خشک، این‌جا و آن‌جا، چیزی جز سکوت نشنیدم، سکوتِ دردناکِ تحمل‌ناپذیر.

Share/Save/Bookmark