رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ مرداد ۱۳۸۶
داستان 281، قلم زرین زمانه

جاده اوسکلا

جواد پیشانی اش را تکیه داده بود به چوبی که بالایش یک لامپ کوچک روشن بود و خوابش برده بود. تویوتا کمری سفید کنار جاده ایستاد. نور چراغهای ماشین افتاده بود روی صورت جواد. جواد از نور شدید چراغهای ماشین از خواب پرید. دوید و کنار ماشین ایستاد.
- آقا اتاق می خواهی؟

مرد دستش را گذاشت روی بینی اش و گفت: هیس، یواشتر. خوابیده.

جواد دولا شد و دختر را نگاه کرد که بال روسری نیمی از صورتش را پوشانده بود.

- ویلا می خواهم. یه ویلا ی درست و حسابی.

جواد خندید.

- یه ویلای درجه یک داریم آقا. توی کل اینجا ها رو بگردین لنگه اش رو پیدا نمی کنید. لب لب ساحله. شب می تونید برید لب ساحل بشینید.

- چند می گی حالا؟

- شبی صد و پنجاه.

- بیا بالا. فقط قبلش خودت رو بتکون.

جواد دوید سمت چراغ. نوک انگشتانش را با زبان خیس کرد و لامپ را پیچاند. لامپ را باز کرد و مثل نانی که تازه از تنور بیرون آمده باشد چند بار روی دستانش جابجایش کرد. سیم را از بالای چوب پایین کشید و توی جعبه فلزی کنار جاده گذاشت و قفل زنگ زده جعبه را بست. سر لامپ را توی جیبش فرو کرد و رفت سمت ماشین . در را باز کرد. با دو دست چند ضربه محکم به پشت شلوار پارچه ای قهوه ای اش زد. سوار شد وآرام در را بست.

- کدوم طرفه این ویلا ی درجه یک تون؟

جواد خودش را روی صندلی جلو کشید: شما راه بیافت من بهت می گم.

ماشین حرکت کرد. جواد به پشت گردن گوشتالوی مرد نگاه کرد که خط اصلاحش تازه تمیز شده بود. موهای کنار گوشش سفید سفید بود.

- جلوی اون تابلو سفید برو راست... از توی همین کوچه باریکه برو تو... آها همینه.

ماشین جلوی در سفید بزرگ ایستاد. جواد از ماشین پایین پرید و در را باز کرد. تویوتا کنار باغچه پر از گل ایستاد. مرد از ماشین پیاده شد. کمربندش را زیر شکم بزرگش بسته بود. جواد رویش را برگرداند تا مرد خنده اش را نبیند. کلید در را از کنار پنجره برداشت و در را باز کرد و جلوتر از مرد داخل دوید. لوستر بزرگ وسط هال را روشن کرد . مرد وارد شد و خودش را ولو کرد روی کاناپه بزرگ چرمی و دستهایش را از دو طرف انداخت پشت کاناپه.

- نه واقعا درجه یکه.

گفت وبلند بلند خندید.

- تازه کولر گازی هم داره آقا ولی ما بلد نیستیم روشنش کنیم.

- کنترلش رو بیار خودم روشنش می کنم.

جواد رفت توی آشپزخانه و از داخل کابینت کنترل کولر و تلویزیون را برای مرد آورد. مرد داخل اتاق خواب رفته بود و روی تخت دراز کشیده بود. جواد توی چهارچوب در ایستاد و کنترل ها را نشان داد. مرد بلند شد و از اتاق بیرون آمد. دست کرد توی جیب شلوارش و یک دسته تراول بیرون آورد.دو تا از تراولهای سبز را بیرون کشید و به جواد داد. چشمهای جواد از خوشحالی برق زد.

- برو یه کم زغال برام جور کن با چند تا سیخ.

- سیخ و منقل توی کابینت هست. زغال هم الان می رم از خونه براتون می آرم.

جواد از داخل ساختمان بیرون دوید. از کنار ماشین که رد می شد به دختر نگاه کرد. توی تاریکی ماشین چیزی پیدا نبود. فقط یکی از گوشواره های دختر توی نوری که معلوم نبود از کجا تابیده برق می زد. مرد از ساختمان بیرون آمد و به طرف ماشین رفت. جواد سریع پشت ماشین نشست. مرد در ماشین را باز کرد و لحظه ای به دختر نگاه کرد. روی سر دختر دست کشید. بعد خم شد و گونه دختر را بوسید. جواد سرک کشید و لبخند زد. مرد شانه دختر راتکان داد.

- شادی... شادی خانوم نمی خواهی بیدار شی. رسیدیم آ.

دختر ناله ای کرد و روی صندلی جابجا شد. مرد تا کمر داخل ماشین شد و دختر را بغل کرد. با احتیاط دختر را از ماشین بیرون آورد. از پله ها که بالا می رفت جواد از پشت ماشین بیرون آمد و به طرف کوچه دوید. داخل کوچه دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و از خنده ریسه رفت. بلند شد و شکمش را بیرون داد و چند قدم باز باز راه رفت و دوباره بلند بلند خندید. بعد در حالیکه دستش را روی جیب پیراهنش روی تراول ها نگاه داشته بود دوید. چند کوچه آنطرفتر جلوی خانه ای ایستاد و با مشت روی در کوبید. کمی این پا و آن پا کرد تا در بازشد.نور داخل خانه روی صورتش افتاد و چشمهایش را زد. صورتش را برگرداند.

- چته جواد باز مثل اسب افتادی به جون در؟ آقاجونم خونه است آ.

- شاهین بیا می خواهم ببرمت یه جای باحال.

- کجا؟

- یه کیسه از زغالهای آقا جونت رو وردار بیار تا بهت بگم.

- نمی شه.شمارش همشون رو داره. فردا پوستم رو می کنه.

جواد برگشت و گفت: میل خودته.

- حالا بگو کجا هست؟

- ویلای نوذر خان رو اجاره دادم. زغال می آوردی مثل اوندفعه می بردمت تماشا.

شاهین خندید: تا تو برسی سر کوچه من خودم رو می رسونم.

نرسیده به سر کوچه شاهین با کیسه زغالها رسید.

- رسیدیم تو مثل اوندفعه برو پشت شیشه اتاق تا من بیام پیشت.

جواد در را باز کرد. شاهین از پشت درختها رفت و جواد با کیسه زغال رفت توی ساختمان. توی راهرو ایستاد و گفت: آقا، حاج آقا بیایم تو.

- بیا تو.

جواد سرش را پایین انداخت و کیسه را داخل آشپزخانه برد. در ایوان رو به دریا را باز کرد و کیسه زغال را بیرون در گذاشت. برگشت و توی هال را نگاه کرد. مرد روی کاناپه نشسته بود. جواد به مثلث پشمالویی که ازبین دو طرف پیراهن مرد با کمربندش بیرون مانده بود نگاه کرد.

- ببینم،می تونی یه زغال درست وحسابی برامون درست کنی یانه؟

- معلومه که می تونیم.

- نباید زودتر بری خونه؟

- نه آقا. ما امشب توی اتاق پایین ویلا می خوابیم. هرموقع هم کاری داشتید صدام کنید.

- اسمت چیه؟

- جواد.

- پس حالا برو زغال رو ردیف کن بعدش هم از پشت ماشین جوجه ها رو بیاربکش به سیخ تا ببینیم چی می شه.

جواد رفت توی ایوان و منقلی را که از توی کابینت آورده بود را پر از زغال کرد. از روی طبقه چوبی کنار ایوان شیشه الکل را برداشت و زغال ها را روشن کرد. شاهین را از لای نرده های ایوان دید.

- مگه نگفتم برو پشت شیشه؟ می خوای ببیندت بیچارمون کنه.

- حواسم هست... می گم جواد عجب چیزی تور کرده.

- خفه، صدات رو می شنفه.

- اه، تو هم که فقط زر زر می کنی.

جواد باد بزن را از روی طبقه برداشت و زغالهای سرخ شده را باد زد. بعد مرغها را از ماشین آورد و به سیخ کشید. مرد توی ایوان آمد. جلوی منقل روی پاهایش نشست.

- باریک لله پسر. عجب زغالی حال آوردی.

جواد خندید و از زیر چشم به نرده ها نگاه کرد. مرد بلند شد و کنار نرده ها ایستاد. دریا آرام بود و گاهی موجهای کف آلود لب ساحل زیر نور مهتاب دیده می شدند. مرد از پله های ایوان پایین رفت. کمی جلوتر کفش هایش را در آورد و پابرهنه تا لب آب جلو رفت. آب زیر پایش رفت و قلقلکش داد. چند قدم جلوتر رفت. پاچه های شلوارش که خیس شد، برگشت وبدون اینکه کفشهایش را بردارد روی پله اول نشست. روی پله ها لم داد و دستهایش را روی پله های بالاتر گذاشت.

- می خواهی بری، برو. من خودم سیخها رو می زارم روی آتیش.

جواد از ایوان بیرون رفت. انتهای ویلا در اتاق سرایداری را باز کرد و داخل رفت. پرده جلوی پنجره را کنار زد تا نور ماه توی اتاق بیافتد. از توی جیبش لامپ را بیرون آورد. چهار پایه کنار اتاق را برداشت و وسط اتاق گذاشت. بالا رفت و لامپ را به سرپیچ بست. از چهار پایه پایین آمد. کلید برق رازد و از اتاق بیرون رفت. از پشت درختها دوید و کنار شاهین که پشت شیشه اتاق خواب نشسته بود، نشست.

مرد از روی پله ها بلند شد. دستانش را از دو طرف باز کرد و به عقب خم شد. به کف پاهایش که پر از شن بود دست کشید و از توی هال رد شد و داخل اتاق خواب کنار دختر روی تخت نشست. بازوی دختر را فشار داد.

- شادی، شادی خانوم، بیدار شو بریم لب آب.

دختر چشمهایش را باز کرد و به مرد لبخند زد. شاهین روی پاهایش نیم خیز شد. جواد پشت پیراهن شاهین را گرفت و کشید. دکمه بالای پیراهن شاهین پرید و خودش روی زمین ولو شد.

- خیلی ازگلی. می بیندت اونوقت تو باید جور دختر رو بکشی.

شاهین پایین پیراهنش را کشید و پیراهنش را درست کرد. کور مال کورمال روی زمین دست کشید تا دکمه پیراهنش را پیدا کند.

- خوب یواشتر. حالا بگرد دکمه رو پیدا کن.

- خودت بگرد جونت در بیاد.

مرد کنار منقل نشست و سیخها را روی آتش گذاشت. دختر کنار نرده ایوان ایستاد و با کف دست چشمهایش را مالید. مرد باد بزن را برداشته بود و آرام باد می زد.

- چی شد یه دفعه گفتی بیایم شمال؟

مرد جوابی نداد. دختر برگشت و نگاهش کرد: نمی خوای بگی؟

- چرا، می گم بهت. ولی اول جوجه ها .

دختر از پله های ایوان پایین رفت.

- کجا؟ بدو برو از توی این کابینت ها یه چیزی پیدا کن جوجه ها رو بزاریم توش.

دختر از پله ها بالا دوید: نون توی راه نگرفتی؟

- نه این موقع شب نونوایی از کجا پیدا می کردم.

- پس حتما داروخانه هم توی راه ندیدی؟

- به جون شادی ندیدم. ولی قول می دم حواسم باشه.

دختر سرش را به چپ و راست تکان داد و داخل آشپزخانه رفت. بعد از چند لحظه با سینی بزرگی برگشت. مرد بادبزن را روی زمین گذاشت و بلند شد.

- یه لحظه صبر کن ببینم این پسره می تونه برامون نون جور کنه یا نه.

- کدوم پسره؟

- همین که اینجا رو بهمون اجاره داده.

مرد از ایوان بیرون رفت. جواد بلند شد و از پشت ساختمان بطرف اتاق انتهای ویلا دوید.

* * *

مرد دست کرد داخل پاکت چیپس و یک مشت برداشت. لیوان کمر باریک را از بطری سبز رنگی که یک نوار زرد دور گردنش بسته بود پرکرد. یک جرعه خورد.

- شادی تو نمی خواهی؟

مرد روی صندلی ننویی نشست. کمی خودش را جلو کشید و لم داد. دختر روی پله ها نشسته بود و به دریا نگاه می کرد: نه نمی خواهم.

صدای قژقژ صندلی زیر هیکل بزرگ مرد با صدای موجها قاطی شده بود. گربه سفید چاقی سرش را از لای نرده ها رد کرده بود و به باقیمانده جوجه ها روی سینی قلمکار نگاه می کرد. دختر بلند شد و از داخل سینی یک تکه جوجه برداشت و کف دستش بطرف گربه گرفت.

- پیش پیش پیش. بیا خوشگله. بیا.

گربه سرش را از داخل نرده ها بیرون کشید و چند لحظه از پناه نرده ها به دختر نگاه کرد. نوری که از لای نرده ها رد می شد روی صورتش خطهای سیاه و سفید کشیده بود. یکی از چشمهایش داخل نور برق می زد و دیگری اصلا دیده نمی شد.

- بیا دیگه خانوم خوشگله.

مرد به دختر که آرام آرام به طرف گربه می رفت نگاه کرد و لبخند زد. یکی از چیپس هایی را که روی پایش گذاشته بود به دهان گذاشت. دختر که به نزدیک گربه رسید گربه از پشت نرده ها پایین پرید و توی تاریکی گم شد. دختر روی نرده ها خم شد و گربه را صدا زد: پیشی خانوم. کجا رفتی ترسو؟

مرد بلند بلند خندید: قربونت برم که انقدر مهربونی. بیا یه دقیقه پیش خودم بشین.

دختر از روی نرده ها بلند شد و تکه گوشت را روی نرده گذاشت. رو به تاریکی برگشت.

- گذاشتم اینجا، دوست داشتی بیا ببرش.

دختر برگشت و به سمت مرد رفت.

- چی شد یه دفعه ای گفتی بیایم شمال؟

مرد پایش را روی زمین گذاشت و صندلی ایستاد. از روی صندلی بلند شد. خرده چیپس های روی شلوارش را تکاند. بطری سبز را از روی زمین برداشت ودست دختر را گرفت و هر دو از پله ها پایین رفتند و کنار ساحل روی زمین نشستند. مرد شیشه سبز را روی شنها گذاشت و فشار داد تا توی شنها جا باز کند.کمی دورتر، قسمتی از ساحل ویلای همسایه روشن بود و چند نفر توی آب دیده می شدند. دختر چند گوش ماهی درشت از روی شنها برداشت. گوش ماهی ها را کف دستش گرفت و با دقت به پیچهای قهوه ای رویشان نگاه کرد.

- اگر زودتر می گفتی اقلا با خودم مایو می آوردم.

- یه دفعه ای شد. فردا از همین جا می خریم.

- اینجا چیز درست و حسابی پیدا نمی شه.

صدای یک جیغ بلند و بعد صدای خنده شنیدند. مردی توی ساحل روشن دنبال زنی که مایو دو تکه پوشیده بود می دوید. زن جیغ می کشید و مرد می خندید. مرد به پشت روی ساحل دراز کشید. دختر بلند شد و شلوارش را در آورد. پایش را توی آب گذاشت و کم کم جلو رفت.

مرد نیم خیز شد: شادی زیاد جلو نرو.

حس کرد موجها دور ساقهای پر دختر می رقصند. دوباره روی زمین دراز کشید و به آسمان نگاه کرد، صاف صاف بود و ماه مثل یک سکه نقره بزرگ که تازه ضرب شده باشد آن گوشه سمت چپ دیده می شد. دستش را زیر سرش گذاشت و چشمهایش را بست.

شاهین برگشت و به پشت دراز کشید. جواد روی آرنج بلند شد و به شاهین نگاه کرد. فکر کرد چقدر چشمهایش ریز شده. شاهین خمیازه کشید و گفت: می گم خدا کنه زودتر برگردن، دارم از خواب می میرم.

جواد هم به پشت دراز کشید: اینجور که معلومه از این یارو بخاری بلند نمی شه.

شاهین آرام خندید: این دختره مرده رو از تو گور بلند می کنه، این یارو که دیگه وضعش معلومه.

جواد چرخید روی سینه و به دریا نگاه کرد: می گم شاهین دختره پیداش نیست نکنه غرق شه بیچاره شیم.

شاهین دوباره خمیازه کشید: به ما چه. ما فقط اینجا رو اجاره دادیم.

دختر صورتش را برگرداند و به ساحل نگاه کرد. مرد را نمی دید. آب تا نزدیکی کمرش بالا آمده بود. روسری اش را که دور گردنش پیچیده بود را باز کرد. روسری را تاب داد و موهای بلندش را بالای سرش بست. روی آب خم شد و انگار که بخواهد آب را در آغوش بگیرد، دستهایش را توی آب فرو کرد.

* * *

مرد چشمهایش را باز کرد. بلند شد ونشست. بطری سبز را از داخل شن بیرون کشید. رد انتهای بطری روی شنها مانده بود. به ساحل روشن که حالا دیگر کسی تویش نبود نگاه کرد و شیشه را به لب برد و سر کشید. دختر کنارش دراز کشیده بود. تاپ سفید خیس که به بدنش چسبیده بود با نفس های منظمش کشیده و باز می شد. بطری را پایین آورد و سکسکه کرد.

دختر بطری را از دستش کشید. مرد چند لحظه مقاومت کرد ولی موفق نشد. دختر بطری را طرف دیگرش گذاشت.

- بازم داری زیاده روی می کنی.

مرد چند بار پاهایش را داخل شنها جلو و عقب کشید.

- تا حالا برات نگفتم که با پری کجا آشنا شدم.

دختر نیم خیز شد و آرنجش را ستون بدنش کرد و به نیم رخ مرد نگاه کرد.

- دیشب خوابش رو دیدم. خیلی وقت بود که توی خوابم نیامده بود. درست همونجایی بودیم که دفعه اول دیدمش. با دوستاش اومده بود شمال. ماشینشون توی جاده خراب شده بود. جاده اوسکلا خاکی بود، اصلا نمی دونم برای چی از اون جاده می رفتن. وقتی من و علیرضا رسیدیم همشون وسط جاده دست تکون می دادن. گفتن یک ساعتی هست که ماشین خراب شده. علیرضا ماشین رو سرو ته کرد و نور بالا انداخت تا توی موتور ماشینشون معلوم باشه. پیاده شدیم و مثل اینکه چند ساله مکانیکیم افتادیم به جون موتور. علیرضا یه چیزایی بلد بود ولی من هیچی سر در نمی آوردم. از ماشین فقط رانندگی رو خوب بلد بودم. علیرضا آستین هاشو داده بود بالا و دستاش روغنی روغنی شده بود. دخترها همه جمع شده بود بالا سرمون و هی سئوالهای پرت و پلا می پرسیدن. اون موقع فکر کردم که خیال می کنن خیلی واردیم ولی بعدها پری بهم گفت که دست جمعی دستمون انداخته بودن. پری کنار دستم ایستاده بود و موهای بلند سیاهش می خورد به بازوم. چه بوی خوبی می داد. یه جوری شده بودم. علیرضا گفت که ماشینشون درست شدنی نیست و دخترها غرغر کردن. قرار شد با ما تا ده بعدی بیان و صبح بریم دنبال یه تعمیرکار بگردیم. همه سوار شدیم. زیاد بودیم. عقب چهار نفرنشستن و هنوز دو تا از دخترها مونده بودن. من نشستم کنار علیرضا ، پری و فرزانه هم نشستن کنارمون. تا ده بعدی فقط از چیزایی که آفاق می گفت خندیدیم. توی ده بعد از کلی آشنایی دادن و تعریف کردن موضوع یه نفر بهمون جا داد. یه اتاق کوچیک که کف اش چند تا نمد انداخته بودن. دخترها گفتن اگر بکشنشون هم حاضر نیستن روی نمدها بخوابن. علیرضا گفت که اگر حجاب داشتین الان چادراتون رو می انداختین روی نمدها و با خیال راحت می شستین. دخترها یه کم خندیدن و سربسرش گذاشتن. بالاخره چند تا چادر و چادر شب از صابخونه گرفتیم و پهن کردین ولی از خواب خبری نبود. تازه شروع کرده بودن به بازی. دور تا دور نشسته بودن و کلاغ پر بازی می کردن. نه اینکه بازی درست و حسابی، نه. از اول تا آخرش مسخره بازی. پری از همشون ساکت تر بود. یه چیزی توی خودش داشت. یه چیزی که آدم رو جذب می کرد.

مرد روی دختر خم شد و شیشه سبز را برداشت و چند جرعه خورد. دختر ساکت، فقط نگاهش می کرد.

- صبح از همه زودتر بلند شد. من داشتم دست و صورتم رو با آفتابه ای که پسر صابخونه نگه داشته بود می شستم. اومد و کنارم نشست. پسر صابخونه بر و بر نگاش می کرد . بلند شدم و آفتابه رو ازش گرفتم. آفتابه خالی رو گرفتم زیر بشکه زنگ زده کنار حیاط و پرش کردم. اول دستش رو شست، صورتش رو که گرفت بالا تا آب توی دستش رو بریزه روی صورتش، مژه هاش تا روی گونه هاش می رسید. چشمهاش رو که باز کرد اون آخراش یه برق مخصوصی می درخشید مثل یه تیکه زمرد پاک پاک پاک که نور افتاده باشه داخلش.

مرد ساکت شد. صورتش را برگرداند و به ویلا نگاه کرد.

* * *

شاهین بلند شد و گفت: من می رم خونه، این مرتیکه این کاره نیست. معلوم نیست داره چه غلطی می کنه. دختر رو آورده اینجا داره لب ساحل باهاش یه قل دقل بازی می کنه.

- من که مجبورم بمونم. تو می خوای بری برو.

- جفتتون بلند شید گم شید مادر قحبه ها.

مرد از پناه دیوار بیرون آمد. جواد سریع بلند شد و کنار شاهین ایستاد. مرد جلو آمد و به هر کدامشان یک سیلی محکم زد.

- ویلا اجاره می دید بعدش وایمیستید ناموس مردم رو نگاه می کنید تخم جنا.

جواد دست گذاشت روی صورتش که بد جوری می سوخت.

- به خدا...

مرد یک سیلی دیگر زد.

- خفه شو. بدویید گم شید تا فردا بیام حقتون رو بزارم کف دستتون.

جواد و شاهین عقب عقب تا کنار دیوار رفتند و بعد دویدند بطرف بیرون ویلا. مرد از کنار دیوار نگاهشان کرد تا از در بیرون رفتند. برگشت و کنار دختر نشست. دختر دست گذاشت روی شانه اش. مرد صورتش را برگرداند. تمام پهنای صورتش خیس بود. سر مرد را توی بغل گرفت.

مرد هق هق کنان گفت: شادی من نمی تونم... نمی خوام با شکوفه...

نفسش بالا نمی آمد. سرش را از بغل دختر بیرون آورد و شیشه را به لب برد و سر کشید. دختر بلند شد. مشتهایش را گره کرده بود.

- پس چرا از اول پا پیش گذاشتی؟ حالا که شکوفه راضی شده خواب مامان رو دیدی. اونهمه اومدی جلوی دانشگاه، اونهمه در گوشم خوندی که دوسش داری، همش کشک بود؟... همتون دون ژوانید.همتون.

چند لحظه به صورت مرد نگاه کرد. برگشت و رفت سمت ویلا. مرد چند لحظه نگاهش کرد. ته معده اش به شدت می سوخت. بطری را روی زمین انداخت و به شکمش چنگ زد. عق زد ولی چیزی بالا نیامد. رنگش سفید شده بود. دختر را صدا زد ولی دختر برنگشت. دست کرد توی جیب شلوارش و بسته خالی قرص را بیرون آورد. یادش آمد توی راه جلوی هیچ داروخانه ای توقف نکرده بود.

Share/Save/Bookmark