رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ تیر ۱۳۸۶
داستان 264، قلم زرین زمانه

فراسوي رويا

«با سلام
تا چند روز ديگر تمام افراد اين شهر خواهند مرد به جز شما»

خشكم زد.فجان چاي را روي ميز گذاشتم. پشت نامه را نگاه كردم.تمبر داشت آدرس فرستنده و گيرنده اش هم درست بود.قبل از باز كردن هم مهر و موممش دست نخورده بود.

«احتمالا در چند روز آينده زلزله بزرگي خواهد آمد. شما بايد قبل از ساعت 24 روز جمعه مورخه 10/11/1385از شهرخارج شويد.اين پبام محرمانه است . به نفع شماست كه كسي از اين موضوع خبر دار نشود.

با تشكر»

از ديشب روي ميز افتاده بود. نامه را به گوشه اي پرت كردم. گذاشتم به حساب شوخي يكي از دوستان يا شايد هم لجاجت يكي از اباب رجوع ها.

تازه فنجان را برده بودم طرف لبم كه تلفن زنگ زد.

- الو

- سلام ما آماده اين ها!

- شما؟

- مسخره بازيت گل كرده! بيام دنبالت با خودت مياي؟

- گفتم شما!؟

- خوابي؟ منم، محسن

- محسن! ها محسن. آقا ببخشيد قاطي كردم جان؟

- ساعت پنج و ربعه نيم ساعت ديگه بايد سر جاده باشيم نيگا كن من وقت ندارم آماده شو ميايم دنبالت.خدافظ

تلفن را قطع كرد.

ساعت پنج و ربع. خب كه چي. مسكني براي سر دردم پيدا كردم. از ديشب تا حالا چشم روي هم نگذاشته بئودم.نگاهي به آدرس فرستنده انداختم: خيابان ملاصدرا، ملاصدراي 5 پلاك 21.

شيشه هاي سردر روشن مي شد.آبي، قرمز ، بنفش و دوباره و دوباره چشمانم را بستم. خورد را ميان حجم تحمل ناپذير و ازدهام وحشتناكي از نور تصور كردم.خود را جزئي از اين ازدهام مي پنداشتم .سرم تير كشيد. چشمانم را باز كردم. زنگ مي زدند.

پالتويي بر دوشم انداختم. برگ هاي خشكيده را زير پايم لگد مي كردم و صدايشان خاطراتم را زنده مي كرد. در ته ذهنم دنبال تصوير مشخصي از گذشته گشتم ولي چيزي پيدانكردم جز صداي سال ها خش خش برگ هايي كه زير پايم لگد مي شدند.

- سلام. دٍ هنوز حاضر نيستي كه؟!

- آقا اصلا قضيه چيه؟

- مگه قرار نبود امروز صبح زود راه بيفتيم بريم كوه؟

- نه روز به اين سردي كجا...

- نه و ... پاشو خودتو مسخره نكن

به زور و بلا لباس به تنمان پوشاندند. غرولند مي كرد كه:«آلزابمر گرفته»

مرا توي ماشين چپاندند. دو نفر از دوستانش هم عقب نشيته بودندـ

گفتم:« معرفي نمي كني؟»

گفت:«آقاي احمدي و آقاي ساماني از دوستان و هم محله اي هاي قديم!»

سلامي كردم و آنها هم حتما جواب دادند! نمي دانم.

ماشين را راه انداخت كمي كه جلو تر رفت ديدم نام كوچه و خيابان را برداشته اند. ميدان را دور زد.

- راسني معين چه خبر از پدر ، مادر؟

- خوبن سلام دارن.

- هنوز كانادان؟

- آره

- تو نمي توني يه كاري كني بري اونجا؟

- دفه آخر كه بابا زنگ زد به چيزايي گفت حالا ببينيم چي ميشه.

خياباان ها را پشت سر مي گذاشت. سرم را به صندلي تكيه دادم. مسكن هنوز نگرفته بود.

ترمز زد «پس اين كجاست؟» طوري به من و عقبي ها نگاه مي كرد ه انگار ما مقصريم.

رفت بيرون همراهش را در آورد. نفهميديم كسي به او زنگ زده بود با او به كسي. چشمانم را بستم.برگشت:«بابد بريم دنبالش مي گه ماشينش خرابه.»عصباني بود.با اين كه چشمانم بسته يود فهميدم كه مرا مخاطب قرار داده.پرسيد :«خونش كجاست؟»

ساماني جواب داد:«ملاصدرا»

(تا چند روز ديگر تمام افراد اين شهر خواهند مرد به جز شما)

سه تايي صحبت مي كردند از زندگي از سياست. از اين كه آمريكا مي خواهد چه كار كند و ايران چه گفته و انرژي هسته اي و آژانس و تحريم و حمله و از اين قبيل مزخرفات. گور پدر هر چه سياست و سياست مدار است!

يكيشان نمي دانم كدام يك پرسيد:«نظر شما چيه آقا معين؟»

من هم براي اين كه از سر خودم باز كنم گفتم:«من با آقاي ساماني موافقم»

سا ماني برگشت كه:« من كه حرفي نردم!»

گفتم : « ببخشيد منظور آقاي احمدي بود»

عقب را نگاه كردم ديدم كه احمدي خوابيده است. محسن گفت:«حالت خوبه تو با كي داري حرف مي زني؟»

و از سا ماني پرسيد:« كدام كوچه؟»

- پنجم

و اضافه كرد:« آره همينجا پلاك22»

پياده شدم سريع رويم را به آنطرف خبايان برگرداندم. يك مشت خاك و نخاله روي هم تلنبار كرده بودند.يك نفر هم آن آخر توي كارتن خوابيده بود.آرام روي صندلي ام نشستم. محسن دم در خانه شماره 22 ايستاده بود.بي قرار بود از پير مرد همسابه سوالي كرد و باز هم عصباني بر گشت. رو به ساماني كرد: «نو حالت خوبه؟ اين يارو كه مي گه اين خونه متروكه اهل اين خونه 10 سال پيش همشون رفتن كانادا.»

و ساماني همانطور آرام و ساكت نشسته بود.

داشت از يك جاده فرعي مي پيچد.

گفتم:«راه كوه همين وره»

- بايد از توي روستا بريم .اينجا آبادتره

- اين آقاي احمدي چرا اينقدر ساكته؟(هنوز خواب بود.)

- آره اين همينطوريه

همه مردم روستا به من يا شابد به ماشين زل زده بودند.

عصر شد. حدود ساعت پنج و نيم. هوا گرگ و ميش بود.

محسن گفت:« مياي بريم يه قدمي بزنيم؟»

سري تكان دادم. رو به آن دوي ديگر كرد كه:« شما نمياين؟» و آن ها هم گفتند كه خسته اند و حوصله ندارند.

چند قدمي بالاتر رفتيم.

گفتم:«بگو»

- پسر نيگا كن تموم شهر پيداست

- از سر ظهر به چيزي ميخواي بگي چرا طفره مي ري؟

- معين به چيزي اين روزا داره خفم مي كنه ااسترس دارم يه چيزي مثل بختك افتاده به جونم.

- خب

- اصلا شبا خوابم نمي بره نصف شب ميزنم به خيابون گردي. تا ساعتاي چار، پنج صبح تو كوچه پس كوچه هاي اين شهر لعنتي راه ميرم. كنار جدول مي شينم زل مي زنم به سگاي ولگرد.سرمو تو دستام مي گيرم يه چيزي گلو مو فشار مي ده. نفسم بالا نمياد.دلم مي خواد داد بزنم ولي نمي تونم.صدام خفه ميشه(رويش را از من برگرداند به طرف خورشيد.) انگار كه بك فيلنر گذاشتن تو گلوم. نيگا كن دقيقا همه چيز عين تو خوابه. باور مي كني بعضي وقتا همه چيز خاكستري مي شن . چراغا كم رنگ مي شن دست و پام يخ مي كنه ناي راه رفتن برام نمي مونه.(برگشت رو به من.روي سنگي نشست ، دستش را زير چانه ستون كرد.مي خواست نشان دهد كه آرام است ولي نمي توانست.صدايش مقطع مي شد.)بعد حس مي كنم كه يه كسي يا يه چيزي دنبالمه.(دور و برمان سايه روشن شده بود. آسمان نارنجي بود و ابر ها در حر كت بودند.)چند متري مي دوم و مي خورم زمين. هر شب هم مي خورم زمين. تند بلند مي شوم. مي دوم توي پارك لاله (پارك كنار شركت را مي گفت.)اونجا لبه ي حوض ميشينم. خودمو توي آب نگاه مي كنم و هميشه مرد سياه پوشي مي بينم كه مي خنده. صداي خنده ش توي سرم مي پيچه.(كنترلش را از دست داده بود. دستانش مي لرزيد.)من هم به روش نگاه مي كنم و مي خندم. قهقه ميزنم انقدر كه گلويم خشك بشه و دلم درد بگيره بعد نگاه مي كنم و مي بينم كه نيست( ديگر همه جا تاريك شده بود)طول بلوارو قدم مي زنم از روي جدول! هيچ وقت نشمردم .شايد ده بار شايد بيست بار شايد پنجاه بار. و هر شب همه اين ها تكرار ميشه.

سرش را بين د دستش گرفت. بازدم را با انزجار بيرون داد و بي حركت ماند. انگار كه خودش هم جزئي از آن سنگ است.احتباج به تاييد يا دلداري يا چيزي شبيه به اين داشت. بدترين كار سكوت بود. نمي دانم چرا ولي من سكوت كردم. خودش دوباره شروع كرد:«اونجا رو نيگا كن(بلوار اصلي را نشان مي داد. دستش مي لرزيد. صدايش هم.)

گفتم:« بلوار وحدت؟»

سرش را به نشانه تاييد تكان دادگفت:«پريشب حول و حوش ساعت نه توش راه مي رفتم يه دقيقه واستادم به ديوار تكيه دادم چشامو خوب باز كردم همين جور كه به اين ملت و ماشين و متور نگاه مي كردم به ذهنم رسيد كه همه شون يا بهتره بگم همه مون داريم غرق مي شيم.داريم تو به مرداب دست و پا مي زنيم و لحظه يه لحظه بيشتر غرق مي شيم و خودمونم نمي دونيم چرا؟ با هر حركتمون بيشتر داريم مي ريم تو و اصلا نمي خوايم قبول كنيم كه اشتباه مي كنيم...»

وسط حرفش پريدم كه : «اشتباه؟».

دستش را گرفتم. تب شديدي داشت گفتم:«تو بايد بري دكتر»

انتظار داشتم كه مخالفت كند و بگويد كه خوب است كه ديدم افتاد بغلم. بيهوش شده بود. سراسيمه به بيمارستان رسانديمش. بعد از يكي دو ساعت به هوش آمد و دكتر گفت كه بايد MRI شود و گفت كه بهتر است امشب را بستري باشد.احمدي قبول كرد كه پيشش بماند.

به خانه كه رسيدم گيج روي تخت افتادم.بدون اين كه لباس هايم را در آورم به خواب رفتم. خواب ديدم: مرا روي يك صندلي بسته اند.يكي مو هاي سرم را مي تراشد.محسن و ساماني را به چوبه اي بسته اند.سگي از پشت دستانم را مي ليسد.(از صدايش مي فهمم كه سگ است.) خوب كه نگاه مي كنم مي بينم كه به تنم لباس راه راه زندانيان را پوشانده اند. اتاق كاملا سياه است فقط دو چوبه سفيد مي زند و ساماني و محسن.سرم را تراشيدند.دو باره به چوبه ها نگاه مي كنم.حالا فقط يك چوبه نصب بود.چوبه و خود ساماني ديگر آنجا نبودند.محسن هم سر نداشت.لاشه بي سر محسن را به چوبه بسته بودند.سگ بر روي پايم پريد. كله اش سر محسن بود.با همان مو هاي كوتاه و بيني كشيده و گونه هاي فرو رفته.محسن پارس مي كرد.مي خواستم فرياد بزنم ولي نمي توانستم و بعد از ترس بيهوش شدم شايد هم مردم و محسن يا همان سگ صورتم را مي ليسيد.

از خواب پريدم. عرق كرده بودم. نفس نفس مي زدم صداي قلبم را مي شنيدم.تلفن زنگ مي زد.احمدي بود گفت:«مي خواستم بگم براي محسن نگران نباشين حالش خوبه.»

داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم ساعت سه و نيم نصف شب زنگ زده كه همين را بگويد؟!

گفتم:«بله! ببخشيد شما شماره منو از كجا پيدا كردين؟»

- از تو موبايل محسن

- آها باشه مرسي

- يادتون باشه كه حالش خوبه نگران نباشيد. راستي شما چرا نفس نفس مي زنين؟

- هيچي. امري نيست؟

- نه خداحافظ

اولين بار بود كه باهاش اينطوري حرف مي زدم از صبح تا حالا شايد ده كلمه هم حرف نزده بود.

دوش گرفتم. منتظر آن سردرد هميشگي بودم . براي يك لحظه فكر كردم كه بهش احتياج دارم.چيزي كم بود.دوست داشتم براي بك لحظه هم كه شده سرم را لاي زانوانم بگيرم يا توي بالش بچپانمش يا بكوبانمش به ديوار و يا اين كه راه برم و فحش بدهم به زمين و زمان.

خيلي آرام بلند شدم. به همان آرامي تا كنار پنجره«اين خورشيد پس چرا طلوع نمي كند.»

از پيشاني ام خون مي چكيد.خونش را بند آودم.زخمي نه چندان سطحي بود.چشمانم را بستم صورت خونين محسن به نظرم آمد كه زير آوار له شده.شركتي كه با خاك بكسان شده.اجسادي كه روي هم تلمبار شده. شهري متروك. و خودم كه وسط شهر ايستاده ام و چشمانم را از زور ترس بسته ام .خودم را مي ديدم كه به هر طرف كه مي دوم پايم به جايي گير مي كند و مي افتم.

ساعت نزديك شش بود. به بيمارستان زنگ زدم. گفتند كه ساعت دو براي ملاقات مي توانيد بياييد.در شركت چشمانم از زور خستگي باز نمي شد.نامه اي به دستم دادند. از همان آدرس«ملا صدرا، ملاصدراي پنج،پلاك 21.» دستم لرزيد.بازش نكردم.دسته گلي گرفتم. حالش از ديشب بهتر بود.از احمدي خواست كه برود بيرون.

گفت:«راضي به زحمت نبودم نمي خواست ديشب بياي؟»

-كوه رو مي گي؟

- نه خيابون گردي. خودت اومدي در خونمون گفني زدم به بي خوابي

-من...

- ديشب ديگه نيفتادم. راستي ديگه اون مرده كه نبود؟ تو كه نديديش.ها.اوخ سرت هنوز خوب نشده. ديشب كه اينقدر كاري معلوم نمي شد.نگفتم از رو جدول راه نرو ميفتي يه چيزيبت مي شه.ديشب كه يكي دو قطره خون بيشتر نيومد.( از همان لباس بيمارستانش دستمالي در آورد كه گوشه اش خوني بود.)كارت كه به بخيه نكشيد؟

همينطور بهت زده گفتم:«نه»

از ديشب مي گفت. اينقدر در خيالات خودم غرق شده بودم كه هيچ توجهي به حرف هايش نداشتم.فكر و ذكرم فقط به نامه ي آخري بود.وسط حرفش پريدم كه :« محسن راستي يه چيزي...»

- ... دفعه ديگه خواستي بياي اينقدر سر و صدا نمي خواد كه! سر صبح صاحب خونه شاكي شده بود...

- نيگا كن تازگي چند تا نامه رسيده دستم...

- ... اين خانم ناظمي كم از ما و ريخت نحضمون خوشش مياد كه توم ساعت سه و نيم نصف شب بنا كن به تق و لق كردن.

- محسن گوش كن من مي ترسم

- تازگيام گير داده كه ماستاجرا شاكي شدن كه چرا به آدم مجرد خونه....

فايده اي نداشت فقط براي خودش حرف مي زد.

بدون خداحافظي زدم بيرون.احمدي روي صندلي نشسته.گفتم:«اين چرا اينطوريه؟»

- تموم شبو هذيون مي گفت(صورتش از خجالت سرخ شده بود.)

- پس شما ديشب چي مي گفتين؟

- ديشب؟

و چيزي اضافه كرد.. آنقدر كلمات را مي جويد كه حتي نمي شد فهميد چه مي گويد.

سري تكان دادم و رفتم.

روي كاناپه كش و قوسي رفتم.نامه را باز كردم. دستمالي دور كاغذ پيچانده بودند.با لكه خوني نه چندان كوچك گوشه اش.«نوشتم كه نبايد به كسي چيزي بگويي.» همين. حتي بدون كلمه اي بيش و كم.

پاك گيج شدم نمي توانستم هيچ ارتباطي ميان اتفاقاتي كه افتاده پيدا كنم.بلند شدم و به اتاقم رفتم.

عصر كه مي شد اتاقم پر مي شد از گرگ و ميش.ديوار هايش خاكستري مي شد. مرا هم خاكستري مي كرد.تابلو ها را محو مي كرد. پنجره ها را پر رنگ.اتاقم رخت عزا به تن مي كرد و گوشه اي مي نشست و انگشتان كشيده اش را به هم مي مالاند و آه مي كشيد.كلاغ ها از سر شاخسار چنار بلند مي شدند.اتاقم هنوز نفس نفس مي زد.كلاغ ها موج بر مي داشتند. شهر زير آواري از آواز كلاغ ها مدفون مي شد.آسمان را خط خطي مي كرد. ابر ها را مي پوشاند.مثل كركسان دور جنازه ي اتاقم پايكوبي مي كردند و مي خواندند و غار غار مي كردند.آب از لب و لوچه شان حتما مي ريخت و سر از پا نمي شناختند.اتاقم همچنان سباهپوش بود.لباس ها را در آوردم.دراز كشيدم و چشمانم را بستم:در خياباني خلوت راه مي رفتم.چند نفر گوشه و كنار ايستاده بودند.دست به شانه يكي زدم تا چيزي بپرسم.شايد ساعت كه ناگهان بازويش كنده شد.بازوي خشكش توي دستم بود و با همان قامت ثابت سرش را برگرداند و دست قطع شده اش را نگاه كرد. بي صدا جيغ مي زد.صدايش در نمي آمد. فرياد مي زد.معلوم بود كه مي خواست فرار كند ولي نمي توانست.

همينطور مي دويدم و فرياد مي زدم. صدايم خيلي بلند تر شده بود.انگار دو نفر در دو گوشم فرياد مي زدند.از كنار هر كدام از آن معدود آدم ها كه مي گذشتم، سرش را بر مي گرداند و مرا نگاه مي كرد و جيغ خفه شده اي سر مي داد.

باز هم سراسيمه بلند شدم.نامه ها را بر داشتم و از خانه زدم بيرون.تاكسي گرفتم و رفتم به طرف شركت.آسانسر خراب بود.بيست طبقه را بالا رفتم . با اين كه سر در گريبان و سلانه سلانه از جلو در دفتر مي گذشتم فهميدم كه تعطيل است.به پشت بام كه رسيدم نفس عميقي كشيدم.خودم را به لبه بام رساندم.چشمهايم را بستم.دستانم را باز كردم.مي خواستم بپرم.مي خواستم مرگم مثل توپ صدا كند.لااقل توي يكي دو روزنامه بنويسند كه فلاني خودكشي كرده.

ولي وقتي جمجمه شكسته و صورت له شده و پيراهن پاره پاره و صورت از هم دريده ام را تصور كردم ناخود آگاه يك قدم به عقب برداشتم.گريه ام گرفته بود. از خودم بدم مي آمد. از بزدلي ام بدم مي آمد.پله ها را دو تا يكي پايين آمدم. در راهرو هر كس را كه مي ديدم به من زل زده بود.آمدم وسط خيابان و داد زدم:«اي مردم همتون مي ميريد. اي مردم تا قبل از شنبه بريد از اين شهر.شنبه زلزله مياد بريد از اين شهر. اي مردم اگه جونتونو مي خواين....»

يكي دو روزي را در پاسگاه خوابيدم.بعد از تعهدي كه دادم آزادم كردند.

كليد را چرخاندم. ولي باز نشد.يكي از همسايه ها جلو ام در آمد كه:«چي كار مي كني مرتيكه؟!»

گفتم:«درست صحبت كن آقاي علوي حالا ريش سفيد محله اي دليل نمي شه كه هر جور خواستي صحبت كني.»

- اصلا جناب عالي كي باشين؟اسم منو از كجا مي دونين؟

- علي آقا شوخيت گرفته معينم ديگه!

- خودتو مسخر كن عوضي معين محمودي كه ده سال پيش رفت كانادا!

- گفتم مگه اينجا بهار 5 پلاك 22 نيست

- بهار چيه اينجا ملاصدراست. پاشو برو عملي. از سر و وضعت معلومه چيكاره اي.

چند قدمي به عقب برداشتم.

***

از شركت اخراج شدم.روز ها را به دنبال تكه ناني در ميان آشغال ها مي گشتم.شب ها را هم در كارتوني روبروي خانه مان مي خوابيدم.نامه ها را هم به فاصله يك روز از هم به صندوق انداختم.

ديروز صبح پژويي روبروي خانه ايستاد. مردي با مو هاي كوتاه و بيني كشيده و گونه هايي فرو رفته پياده شد. چند بار زنگ زد. بعد رفت و چند دقيقه اي با آقاي علوي صحبت كرد.مردي ديگر سراسيمه پياده شد.رويش را به طرف من برگرداند.مضطرب بود ودوباره نشست. نمي دانم كه چرا احساس كردم چشم هايش را بست.

Share/Save/Bookmark