رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ مرداد ۱۳۸۶
داستان 257، قلم زرین زمانه

فرزندان باغ

غروب بود که رسیدم خانه و هنوز کفش پایم بود که آناهیتا سلام نکرده گفت که زنگ زدهاند و پی‌ام می‌گشته‌اند و انگار دو سه بار هم تماس گرفته بودند که کجایم و کی می‌آیم و احوال مرا پرسیده بودند. نمی‌دانست که بوده است. گفتم: «شماره تماسی نگذاشت؟»
گفت که گفته «دوباره زنگ می‌زنم» آمدم توی خانه و کت‌‌ام را به جا رختی آویزان کردم و وارفتم روی کاناپه توی هال. چیزی نبود که فکرم را مشغول کند. آناهیتا، چای را که آورد و گذاشت روی عسلی کنار کاناپه گفت: «خدا کند اشتباه کرده باشم. صداش از پشت تلفن خیلی شبیه صدای آقات بود.» یک نظر نگاهش کردم، قند را توی چای زدم، توی دهان گذاشتم و یک جرعه چای روش خوردم، پرمایه بود و جانم را گرم کرد گفتم: «حتما خیال برت داشته.» از وقتی آقام مرده بود دو سه بار خوابش را دیده بود و هر بار که خوابش را می‌دید چیزی می‌پخت و برایش نذرمی‌کرد. شعله زردی، حلوایی، رنگینکی. گفت: «خودش بود. شاید تو صدایش را فراموش کرده باشی اما من هنوز صداش را تشخیص می‌دهم.» و ساکت نشست روی مبل و به تلویزیون خیره شد.

شب، خیلی زود رفتم تا بخوابم و آناهیتا هنوز، جلوی تلویزیون، بغ کرده، نشسته بود.

نیمه‌های شب بود که از خواب بیدارم کرد که بابات دوباره زنگ زده. می‌لرزید. رنگش پریده بود. گفتم: «نترس. حتما مزاحم است.» خواب و بیدار و تلو تلو خوران، رفتم پای تلفن و گوشی را برداشتم و خواستم هرجور که شده دست به سرش کنم و از سر بازش کنم. گفتم: «بفرمایید.» انگار خواب آلود این جمله را گفتم که گفت: «ببخشید انگار خواب بودید.»

ساعت دیواری را نگاه کردم، دو شب بود. گفتم: «این موقع همه خوابند. اما انگار شما خواب ندارید.» قاه قاه خندید. خنده‌اش انگار تمامی نداشت. آناهیتا که کنارم ایستاده بود. گفت: «چرا می‌خندد؟» شانه انداختم که نمی‌دانم.

گفتم: «امر.»

گفت: «گزارش شما را توی روزنامه خوانده‌ام. همان که راجع به مردی بود که در استخر وسط باغی غرق شده بود و...»

گفتم: «بله بله. خب؟»

گفت: «یک جاهایش ایراد دارد. می‌دانید به نظر، اشراف کامل نداشتید به قضیه. متوجه عرایضم که می‌شوید.»

گفتم: «نه. این‌ها چیزهایی نیست که من از خودم ساخته باشم. همه اطلاعات را از پلیس گرفته‌ام و آنها هم گفتند که مرد صرع داشته و حال خودش را نمی‌فهمیده، تقریبا بی‌کم و کاست همه را نوشته‌ام، حتما خوانده‌اید. پلیس هم علی‌الاصول بی‌مدرک حرفی از خودش نمی‌زند نظر پزشک قانونی هم همین بوده.» نمی‌دانم چرا در آن وقت شب این‌ها را برایش توضیح می‌دادم.

پقی زد زیر خنده و گفت: « سند و مدرک!؟» جوری وانمود می‌کرد که انگار چیزی بیش از بقیه می‌داند.

گفتم: «اگر هم از جریاناتی مطلع هستید باید به پلیس اطلاع بدهید یا چه می‌دانم پزشکی قانونی. نه این که این موقع شب، به من زنگ بزنید.»

گفت: «پسرم، توی این سن و سال، با این وضع و اوضاعی که من دارم، خواندن صفحۀ حوادث روزنامه به اندازۀ کافی هیجان زده‌ام می‌کند. چه برسد به این دنگ و فنگ‌ها و درگیر شدن با پلیس و پرس و جوهای به جا و نابجاشان.»

زنم گفت: «داری می‌لرزی.» و رفت توی آشپزخانه.

گفتم: «حالا چه کاری از دست من بر می‌آید؟»

گفت که می‌خواهد با من ملاقات کند و هر چه اصرار کردم قبول نکرد دفتر روزنامه بیاید، به قول خودش، پا درد داشت و زمین گیر بود. نشانی‌اش را داد و گفت که حوالی نه صبح بروم سراغش. تلفن که قطع شد لیوان آب را از دست زنم گرفتم و یک قلپ خوردم. آب قند بود و شیرینی‌اش ته گلویم را زد. گفت: «آقات بود؟»

گفتم: «نه بابا تو هم. خل و چل بود و گفت که فردا باید بروم پیش‌اش.»

موهایش خیس از عرق شده بود و به پیشانی‌اش چسبیده بود. گفت: «می‌خواهی بروی؟»

گفتم: «تا ببینیم.»

کنجکاو شده بودم که جریان از چه قرار است اما نه آنقدر که روزنامه و کار و بارم را رها کنم و بروم پیش پیرمرد. تازه معلوم نبود راست می‌گوید یا دروغ به هم می‌بافد.

سر صبح تلفن دوباره زنگ زد. خودم گوشی را برداشتم. همان بود. کسل بودم و خواب‌آلود. تمام شب خواب به چشم‌ام نیامده بود و توی جایم غلت زده بودم و انگار توی خواب، مفهوم و نامفهوم، چیزهایی گفته بودم. خودم متوجه‌اش می‌شدم اما کاری ازم بر نمی‌آمد و نمی‌توانستم خودم را از شرش خلاص کنم. انگار توی چاه گرفتار شده باشم. حرف می‌زدم و حرف می‌زدم و انگار از کسی هم کمک می‌خواسته‌ام برای موضوعی که اصلا یادم نمی‌آید.

با صدایی گرفته و خش دار سلام کرد و گفت: «به جا که آوردید انشاالله.»

گفتم: «انگار خواب ندارید؟» به سرفه افتاده بودم. گفت که ندارد گفتم: «عجب!»

گفت: «زنگ زدم که یادتان بیاورم که باید یک سری بهم بزنید. آدرس را که فراموش نکرده‌اید؟»

آدرس را روی دفترچه تلفن با خط خرچنگ قورباغه‌ای نوشته بودم. هرچند حتا اگر یاداشت هم نمی‌کردم نشانی خوب یادم مانده بود. گوشی که قطع شد آمدم توی آشپزخانه، یک لیوان چای خوردم و یک لقمه نان و پنیر توی دهان گذاشتم. پنیر تلخ بود و انگار گندیده. رفتم توی اتاق خواب، آنا هنوز خواب بود. برایش کاغذی نوشتم که رفتم پیش پیرمرد دیشبی و چسباندم به در یخچال و از خانه بیرون زدم.

آدرس سر راست بود، با وجود این ده دقیقه‌ای دیر رسیدم. باغ بزرگی بود با دیوارهایی که انگار به تازه‌گی کشیده‌ بودند. زنگ و آیفونی در کار نبود و با سکه‌ای که ته جیب‌ام جستم، در زدم. و کمی طول کشید تا جوانکی آمد و در را باز کرد هیکل درشتی داشت و با چشم‌های رک زده‌اش بروبر نگاهم کرد. ماندم هاج و واج که بگویم با کی کار دارم - به او نمی‌آمد صاحب آن صدا باشد- گفتم: «قرار داشتم با آقایی که...» این طرف و آن طرف خیابان را نگاه کرد و از جلوی در کنار رفت. حیاط دنگالُ دراندشتی بود و سرتاسر درخت چنار چند ده ساله و گوشۀ حیاط اتاقک کوچک خرابه‌ایی بود که به انباری می‌ماند. در را که بست، بی‌آنکه چیزی بگوید راه افتاد و من هم افتادم دنبالش. مرا می‌برد طرف عمارت کلاه فرنگی انتهای باغ. میز و صندلی فلزی‌ای زیر درختی نزدیک عمارت گذاشته بودند و پیرمردی روی صندلی چرخ‌دار نشسته بود و انگار چرت می‌زد. پسر بهم اشاره کرد که روی صندلی بنشینم، نشستم روی صندلی روبروی پیرمرد. صندلی فلزی و ناراحت بود و رنگ و روش رفته بود. جوانک شانه‌های پیرمرد را تکان تکان داد و پیرمرد از جا جهید. سرو وصورتش عرق کرده بود و عرق روی چین و چروک صورت و گردنش شیار ساخته بود و از لای چین و چروک‌ها می‌ریخت توی پیرهن چرک تابی که به تن داشت. منگ بود. با دست پتویی را که روی پاهایش کشیده بود بالا کشید. انگار تب و لرز داشت. و پوست صورتش سرخ بود انگار سرخ‌باد گرفته باشد. سلام کردم و گفتم: «نعمتی هستم.» حرکتی نکرد. منگ نگاهم کرد، انگار چشم‌هایش کم سو بود یا گوشش نمی‌شنید. بلندتر داد زدم که، که هستم و بعد به جوانک گفتم: «نمی‌شنود؟» جوانک فقط نگاهم کرد. صندلی چرخ‌دار را هول داد طرف میزی که جلویمان بود. پیرمرد بی‌مقدمه گفت: «لال است. صرع دارد و یکبار حمله‌اش که شروع شد زبانش بین دندان‌هاش گیر کرد و قطع شد.» و بعد با دست اشاره‌ای بهش کرد که نفهمیدم. پسر، جلدی دوید طرف عمارت. گفت: «از بچه‌گی پیش من بوده. خودم بزرگش کرده‌ام. بماند از کجا پیداش کرده‌ام.»

گفتم: «بهش نمی‌آید لال باشد.» خندید. بلند خندید. دهان بی‌دندانش را باز کرد قه قه زد. انگار تمام نیرویش توی تارهای صوتی‌اش جمع شده باشد. گفتم: «برای همان موضوع خدمت رسیدم.» جوانک خیلی سریع با یک لیوان آب و صندوقچۀ چوبی برگشت، صندوقچه را روی شانه‌اش گذاشته بود و با کف دست‌اش تعادل‌اش را حفظ می‌کرد. صندوقچه را روی میز گذاشت و لیوان را دست پیرمرد داد. دندان عاریه‌ای پیرمرد ته لیوان آب چسبیده بود. بر‌داشت و توی دهان گذاشت و صندوقچه را روی پاهایش گذاشت. قفل کوچک صندوقچه را، با کلیدی که به گردنش اویزان کرده بود، باز کرد از توی صندوقچه عینک‌ گرد قاب فلزی‌اش را بیرون آورد و به چشم‌ گذاشت. داخل صندوقچه دنبال چیزی می‌گشت. ورق روزنامه‌ای را ازش درآورد و گرفت نزدیک چشم‌هاش، شروع کرد بلند بلند خواندن.

«صبح دیروز ماموران پلیس پس از شکایت مردم از بوی تعفنی که از باغی در شمال شهر به مشام می‌رسید، در محل حاضر شدند و جسد مردی را که در آب استخر داخل باغ غرق شده بود پیدا کردند. حدود یک هفته از مرگ مرد می‌گذشت پلیس هنوز هویت مرد را تشخیص نداده است.»

گفتم: «خب بله این گزارش من است. کجایش عیب و ایراد دارد؟»

گفت: «موضوع این است که من این مرد را می‌شناسم.»

گفتم: «این را انگار شب پیش هم گفتید.» مدتی ساکت شد و لب گزید و گفت: «خوب یادم هست که چیزی راجع به این موضوع به شما نگفته‌ام.» نگفته بود و رو کرد به جوانک که کنار میز، دست به سینه، ایستاده بود و گفت: «نگاه کن صدیق، چه عکسی هم ازش چاپ کرده‌اند. تو خواب هم می‌دید؟»

صدیق بی‌آن‌که به روزنامه نگاه کند، نیش‌اش باز شد. دوتا از دندان‌های جلویش شکسته یود و زبان نصفه نیمه‌اش عین ماهی بیرون افتاده از تنگ، پشت دندان‌های شکسته‌اش، وول می‌خورد. روزنامه را گرفت جلوی من. وقتی گزارش را تهیه می‌کردم.دیده بودمش. از آی بیرون آورده بودنش و روی زمین خوابانده بودنش. قیافه آفتاب سوخته و گونه‌های برآمده‌ای داشت و صورتش نتراشیده بود و پوست تنش، از بس آب خورده بود، چرو ک خورده بود و اگر دست می‌زدی گوشت و پوست‌، با هم، جدا می‌شد.

گفت: «به همه چیز می‌آمد جز شازده.»

گفتم: «کارگر باغ بود انگار. دست‌های زمختی داشت. حتا با وجودی که چند روز از مردنش می‌گذشت دست‌های بزرگ و بی‌قواره‌اش داد می‌زد، کار یدی می‌کند.»

گفت: «می‌بینی چی می‌گوید صدیق. می‌بینی. مردم عقلشان به چشم‌شان است.»

گفتم: «آقا من گرفتارم. اینجا هم نیامده‌ام که لیچار بارم کنید و ...» پرید توی حرفم و گفت: «عجول نباش پسرم.» و کتابی را از توی صندوقچه درآورد و داد به دستم. کتاب گَرد گرفته بود و جاهایی‌اش هم موریانه خورده بود. کتاب نبود بیشتر شبیه دفتر بزرگ و قطوری بود.

گفت: «آخر دفتر را ببینید.»

گفتم:« حالا این چی‌ هست؟»

گفت: «زندگی من.»

نفهمیدم منظورش چیست. سرتاسر دفتر را نوشته بودند با تاریخ و روز و سال انگار دفتر خاطرات بود یا چیزی شبیه این. آخر دفتر را سرسری نگاه کردم والا بختکی نگاهی به اسامی‌یی که ته کتاب نوشته شده بود، انداختم تعدادشان اصلا یادم نمی‌آید گفتم: «خب.»

گفت: «جریان همین است.» و بعد به صدیق اشاره‌ای کرد و صدیق دوید توی باغ و گم و گور شد. پیرمرد نیش‌اش باز شد و گفت: «تفریح‌اش شکار پرنده‌ها است. صبح تا شب توی باغ می‌چرخد و کلاغ و گنجشک می‌زند. عاشق این کار است.» و بعد بی‌آن‌که رو برگرداند داد زد: «صدیق زود برگردی ها.»

گفتم: «انگار گوش شنوا دارد.»

اشاره کرد به دفتر و گفت: «همین طور که می‌بینید. من از نواده‌های حاج میرزا آغاسی هستم.» ندیده بودم. خط را نمی‌توانستم درست و حسابی بخوانم. بد خط بود و بدتر از آن جاهایی آب خورده بود و جوهر روی صفحه پخش شده بود. دفتر را بستم و روی میز گذاشتم و گفتم: «با این دم و دستگاهی که به هم زده‌اید باید حدس می‌زدم که جد و آبادتان، وزیر و وکیل بوده اند.» بلند خندید. مورمورم شد. یخ کردم.

گفت: «حاج میرزا، جد پدری‌ام، درویش مسلک بود و هیچی برایمان نگذاشت. همه‌اش را خودم جمع کرده‌ام. پدرم هم که سرهنگ ارتش بود و دوزار ده‌شاهی که در آورده بود خرج من کرد. با رابطه‌هایی که داشت مرا فرستاد فرنگ برای تحصیل. خودم هم جربزه‌اش را داشتم و تن به درس دادم. طب خواندم و شدم طبیب زنان. یادم نمی‌آید برای چی این رشته را انتخاب کردم شاید به این دلیل که هیچ وقت مادرم را ندیدم. ماردم سر زا رفته بود.»

گفتم: «عجب.»

گفت: «فرنگ بودم که پدرم هم مرد.»

گفتم: «خدا بیامرزدش.»

دور تا دور دهانش را لیسید و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: «یک‌جوری حرف می‌زنید که انگار تا حالا باید زنده می‌ماند.»

گفتم: «این‌جور چیزها داغ‌شان همیشه تازه می‌ماند. بیماری‌یی چیزی داشتند؟»

گفت: «تصادف کرد. به هرحال وقتی از فرنگ برگشتم با ارث و میراثی که از پدرم برایم مانده بود. توی ناصریه مطب زدم.» آدرسی هم داد که به یادم نمانده است، شاید به این دلیل که اسم خیابان و کوچه‌ها عوض شده است. بعد پرسید: «بلدید آنجا را؟»

گفتم: «دقیق نه.»

گفت: «می‌دانید بیشتر مشکل زنان چیست توی این مملکت؟» شانه‌هایم را بالا انداختم. خندید و ردیف دندان‌های عاریه‌ای‌اش را بیرون انداخت. «اینکه بچه‌شان نمی‌شود. آدم از ناقص بودن همیشه می‌ترسد و تو این مملکت که هنوز بعضی جاهاش زن را ناقص العقل می‌دانند این دیگر قوز بالای قوز است. خیلی پیش می‌آمد زنی بیاید و التماس‌ کند که هر دوا و درمانی هست بکنم تا بلکه بچه‌دار شود و شوهرش سرش هوو نیاورد یا چه می‌دانم چه کوفت دیگری.»

گفتم: «چیز غریبی نیست.»

ادامه داد: « بیشترشان هم عیب و ایرادی نداشتند و شوهرهاشان اجاق کور بودند. پیش خودم گفتم چه کار بهتر از این‌که خیال هر دوشان را راحت کنم. کارش یک تزریق ساده بود و یک آمپول که از فرنگ آمده بود. به همه‌شان همین را می‌گفتم که این آخرین متود درمان در آن ور دنیاست و آنها هم هرچه پول داشتند می‌دادند تا درمان جدید و پر خرج را شروع کنم. اما در واقع خرج خاصی هم نداشت.» همین جور که می‌خندید روزنامه‌ای را داد به دستم. گفت: «حتا تو روزنامه‌ها هم از من نوشتند و از روش نوین درمان ناباروری زنان.»

کاغذ رنگ و رو رفته‌‌ای را به دستم داد. کاغذ چارلا شده بود. عکس جوانی دکتر را انداخته بودند و مصاحبه‌ای باهاش ترتیب داده بودند.

گفت: «اسم در کرده بودم توی تهران و حتا تو شیخ نشین‌های خلیج. کار زیاد مشکلی هم نبود. مرد و زن را که آزمایش می‌کردم و می‌دیدم که ایراد از مرد است. تزریق را انجام می‌دادم و منتظر می‌ماندم.»

گفتم: «خب آن تزریق چه بود. چرا اسمی ازش نیست؟» خندید. قه‌قه زد گفت: «موضوع این است که همه بچه‌های من بودند.»

گفتم: «بچه‌های خودت؟» گفت که خودم را به کوچۀ علی چپ نزنم و فهمیده‌ام که قضیه چیست. فهمیده بودم. حرفش که تمام شد به شدت به سرفه افتاد. بلند شدم و به پشت‌اش زدم. افاقه نکرد. که صدیق، نمی‌دانم از توی باغ پیداش شد و رفت توی عمارت و شیشۀ شربتی را آورد و یک قلپ توی حلق‌اش ریخت. پیرمرد از زور سرفه کبود شده بود. گفت: «کدام گوری بودی؟» صدیق دست‌اش را بالا آورد. کفتری زده بود انگار. نیش دکتر تا بناگوش باز شد. دوتا سیلی نرم تو گوش صدیق زد و گفت: «ای پدر سوخته. برو پی‌کارت. زیاد دور نروی‌ ها.» صدیق، به یک چشم به هم زدن، لای درخت‌ها گم و گور شد. پیرمرد سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «نگو که نفهمیدی چه گفتم و توی آن آمپول‌ها چه بود.» بعد گفت که صفحۀ آخر شجره نامه را نگاه کنم. ردیف سی و دوم بود به گمانم. برداشتم و دوباره نگاهش کردم. نوشته بود سهراب پسر نصرت‌الدوله و بانو ملوک. گفتم: «خب کی هستند این‌؟»

گفت: «از شما تعجب می‌کنم. همین چند وقت پیش تو استخر پیداش کردید. مادرش دختر خاله‌ام بود و پدرش کارمند وزارت خارجه. مادرش یک روز آمد مطب که بچه‌ام نمی‌شود و انگار به خاطر همین قضیه هم نصرت‌الدوله تنبانش دوتا شده بود و زیر سرش بلند. می‌خواست هرطور شده بچه دار شود و همان روش درمان را توصیه کردم، قبول کرد، جواب هم داد. شوهرش انگار تازه سفیر شده بود، فکر کنم سفیر یکی از کشورهای آفریقایی، ملوک هم با او رفت و همانجا هم وضع حمل کرد و سر زا رفت. نصرت‌الدوله هم بچه را نمی‌خواست و بهانه‌اش این بود که شگون ندارد و دیدنش مرا یاد مادرش می‌اندازد و از این مزخرفات. لیاقتش را نداشت. نه لیاقت ملوک را نه...بگذریم. این شد که سهراب را، اسم‌اش را خودم انتخاب کردم، آوردم پیش خودم تا بلکه عصای دست روزهای پیری‌ام شود. اما غشی بود و مغزش تاب داشت و هیچی تو کله‌‌اش نمی‌رفت و اگر به مغزش فشار می‌آوردی غش و ضعف می‌کرد و هرچه دوا و درمان کردم افاقه نکرد. بی‌استعداد بود. جنم‌اش را نداشت و آن دوزار عقلی هم که داشت به کار نمی‌گرفت. سر به هوا بود. بهترین مدرسه گذاشتمش. چند کلاسی بیشتردوام نیاورد و معلم و فراش مدرسه هم از دست‌اش عاصی شدند و هفته‌ای نبود که ازش شکایت نکنند. آخرش هم یکبار که تو مدرسه فلکش کردند غش کرد و ناظم و مدیر ترسیدند که از دست برود. مرا خواستند که برش دارم و از مدرسه ببرمش. دیدم درس خواندنش فایده‌ای ندارد. بی‌استعداد است آوردمش این‌جا توی باغ و معلم سرخانه هم آوردم اما فایده‌ایی نداشت و آخر سر رهایش کردم به حال خودش.»

پرسیدم: «پدرش هیچ وقت تو این مدت سراغ بچه را نگرفت؟»

گفت: «هیچ وقت. اصلا خبری ازش نشد و بعدها خبر آوردند که تب نوبه گرفته و مرده. همان جا هم انگار خاکش کردند. اما از من می‌پرسید یک جایی خودش را گم و گور کرده، تخم جن بود نصرت.»

گفتم: «پس همه فکر می‌کردند سهراب پسر شماست؟»

دوباره شروع کرد به خندیدن. گفت: «اختیار دارید. همه چیز را که همه جا نمی‌گویند. فکر می‌کردند. بچه سر راه مانده‌ای است و از سر لطف نگه‌اش داشته‌ام. اما توی خانه به هرجا که می‌خواست سرک می‌کشید و هرکار که می‌خواست می‌کرد. مایه‌اش خراب بود. هر چند نوکرها چشم دیدنش را نداشتند. می‌گفتند دست‌اش کج است و هر بار چیزی را بلند می‌کند. می‌دانستم، چیزی نبود که مخفی باشد. همه هم فهمیده بودند. هرچه که براق بود به دستش می‌چسبید و مثل کلاغ می‌برد جایی پنهان می‌کرد. یکبار یکی از نوکرها آمد دنبالم و بردم سر سوراخش. چه چیزها که توش نبود. پدرسوخته، از سنجاق سر تا ساعت طلا که نمی‌دانم از کدام گوری پیداش کرده بود.»

نفس‌اش به شماره افتاده بود، لب‌هایش خشک شده بود. بلند شدم و لیوان را برداشتم. با دست اشاره کرد که شیر آب کجاست. شیر آب، نزدیک عمارت، کنار حوض کوچک مربعی شکلی بود که سبز می‌زد و لجن بسته بود. برایش آب آوردم، دست‌اش دادم. لاجرعه سر کشید. آب از لب و لوچه‌اش توی پیرهن‌اش ریخت.

گفتم: «باهاش چه کردید؟» با آستین لب و لوچه‌اش را پاک کرد و گفت: «چه باید می‌کردم؟ کاری بود که شده بود. آن داستان را خوانده‌ای که کژدم وقت ولادت احشای مادر را می‌خورد و شکمش را می‌درد، نقل همین جریان است.» جایی انگار خوانده بودم که یادم نمی‌آمد.

گفتم: «خودش چی خودش می‌دانست قضیه از چه قرار است؟»

گفت: «اصلا. اگر نه سنگ را روی سنگ بند نمی‌کرد.»

گفتم: «بعد چه شد؟» سرش را برگرداند طرف باغ. پرنده‌ای داشت جیغ می‌کشید و گربه‌ای خرناس می‌کشید. زیر لب گفت: «پدرسوخته ول کنشان نیست. جوجه‌های پرنده‌ها را از تو لانه‌هاشان در می‌آورد و می‌دهد به گربه‌اش.»

بعد گفت توی همین باغ رهاش کرده بودم برای خودش. عین یک حیوان وحشی بار آمده بود.

گفتم: «خب چه شد که از آن باغ سر درآورد؟»

گفت: « والله نمی‌دانم. گم و گور شد یکهو. نمی‌دانم دنبال چه افتاده بود که دیگر پیدایش نشد. بزرگ و بزرگ‌تر که می‌شد مغزش بیشتر تاب بر می‌داشت و عقل‌اش کمتر می‌شد و به گمانم دنبال کسی افتاد و گم و گور می‌شد.»

گفتم: «دنبال که؟»

گفت که زن را از مرد می‌شناخته و هر زنی می‌دیده دنبالش می‌کرده و می‌گفته زن من می‌شوی یا نه؟ حالا برای طلا و جواهراتشان بوده یا چیز دیگر نمی‌دانست و اگر زن می‌خندید چادرش، لباسش، را چنگ می‌زده و وحشی می‌شده و اگر زن فحش‌اش می‌داده عین سگ پا سوخته می‌شده و بنا می‌کرده بی‌هدف به دویدن و عر زدن و فحش دادن و هرزه چانه‌گی. انگار این کار را چند بار هم کرده بوده و دکتر او را توی انباری سر باغ زندانی می‌کرده اما او باز کار خودش را می‌کرده و برایم گفت که اگر زن چیزی نمی‌گفته او تنها دنبالش می‌کرده. می‌رفته و می‌رفته و انگار همین جور توی این شهر درندشت گم و گور شده و دیگر خط و خبری ازش نشده.

گفتم: «پس دقیق نمی‌دانید توی آن باغ چه کار می‌کرده؟»

گفت: «نه. تصورم این بود که جایی افتاده و مرده و واقعا نمی‌دانستم زنده مانده است. عکس اش را که توی روزنامه دیدم دنبال شما گشتم.»

گفتم: «دنبالش نگشتید؟» پیرمرد چیزی نگفت حواسش رفته بود پیش گربه‌ای پلنگی درشتی از بین درختان باغ بیرون آمد و آمد طرف میزما. به دهانش پر چسبیده بود. گربه با ناز و اطوار دور پای پیرمرد می‌گشت و خودش را به او می‌مالید و مرمر می‌کرد. پیرمرد موهای گربه را ناز کرد و گفت: «سیر شدی پدرسوخته.»

وقتی می‌گفت پدرسوخته چندشم می‌شد.

گفتم: «حالا از من چه انتظاری دارید؟ انتظار دارید که تو روزنامه این‌ها را چاپ کنم؟»

خندیده بود بلند خندیده بود. گفت: «فقط می‌خواستم ببینم با صاحب باغ حرف زده‌اید.» بهش گفتم که من از صاحب باغ بی‌خبرام و نمی‌دانم کیست و کجا هست و چه می‌کند. پیرمرد دیگر چیزی نگفت.

ظهر نشده بود که از باغ بیرون آمدم. پایم را که توی خیابان گذاشتم نفس عمیق کشیدم. انگار تمام مدتی که توی باغ، پیش پیرمرد، نشسته بودم نفس نکشیده بودم. رفتم طرف دفتر روزنامه و از آنجا به زنم زنگ زدم بهم گفت که دارد رنگینک درست می‌کند و دیشب دوباره خواب آقام را دیده است و از پیرمرد هم چیزی پرسید گفتم: «بعدا، بعدا برات می‌گویم.»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

شبیه به یکی از داستان های میلان کوندرا هست.

-- ارشیا ، Aug 9, 2007 در ساعت 04:14 PM