رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ تیر ۱۳۸۶
داستان 252، قلم زرین زمانه

خواب

باد مي پيچد توي حفره گوشم و صدای قدیر توی سرم چند تا صدا می شود. غلاف سرد فلزي لوله قناسه، گاه گاهي با گردن و نرماي تنها تکه ای که از لاله گوشم باقی مانده تماس پيدا مي كند و لرزشي توي تيره پشتم مي اندازد . صداي اگزوز تريلي كه تركش نشسته ام، دوباره مثل سرنخي گم شده پيدا مي شود . . . . .
. . . . . . حاجي نشسته بود و با نوک سرنیزه ماهی کنسرو می خورد و از خاطرات عمليات قبلی حرف مي زد . پوتین به پا و آماده باش خوابيده بودم، گوش به زنگ بودم كه سر وكله قدير پيدا شد

- به به حاج خانم باز كه جلسه گرفتي

حاجي گفت

- بسم الله الرحمن الرحیم! آقا قدير

قدير نيشخندي زد

- مومن مگه جن دیدی؟

حاجي قوطی کنسرو را گرفت سمت قدیر

- میگم بفرما

- دل ناشتا نشستی داری تن ماهی خنثی میکنی ؟ کمی به نوچه هات برس، شدن پوست و استخون

حاجی دهنش را پاک کرد

- تو چرا به خودت نمی رسی؟. گنجشکی، کلاغی نمی زنی کباب کنی بخوری بلکه جون بگیری، شدی مثل مرده بیات

قدیر خندید : حالا سر جمع چند؟

حاجي گفت : چي؟

- اين لعبتايي كه جمع می كني دور و بر خودت ! چند ؟

با انگشت من را نشان كرد

- مخصوصا این یکی، از همه تميزتره

حاجي گفت :

- لعنت خدا بر دل سياه شيطون ، اين حرفايي كه تو ميزني، مثل تیر غیب معلوم نیست از کدوم طرف می آد سمت آدم

قدير گفت

- جونم، نشنیدم چی گفتی، پاشو ببينم قد و بالا تو

- سر به سر من نذار بچه، قد و بالا رو ببینی که قالب تهی می کنی

مي خواستم بلند شوم و چيزي بگويم، اما همانجور بی حرکت ماندم ببینم آخر و عاقبت کار به کجا می کشد. شنیده بودم فقط قدير مي تواند با حاجي شوخي كند و هميشه آخرش به دعوا مي كشد. ولي حرف هایشان آن وقت صبح شوخي نبود ، دعوا هم نبود. فكري بودم كه ديدم قدير زل زده به من .

گفت : کسی رو که خواب باشه می شه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده باشه . . . . .

وقتي ديد دارم نگاهش مي كنم، آسمان را نگاه كرد

- تف به اين روزگار نر كش ماده پرور ، ببين چه دوره و زمونه ای شده ، راستي حاج خانم يه جانباز مادر زاد نديدي اين حوالي ؟

حاجي بلند شد و دو سه قدم به طرف قدير لنگ لنگان رفت ، وقتي ديد به او نمي رسد قوطی خالی کنسرو را پرت کرد که نزدیک پای قدبرخورد زمین . آمد نزديك من، نشست. گريه اش گرفته بود ،

- خدايا، افقي كن اين بلايي رو كه بر ما نازل كردي

مي گفتند آخر دعوايشان هميشه اينجور تمام مي شود . حاجي دل نازك است ، نبايد قاتي دعوايشان شد

تازه چشمم گرم شده بود كه سر و كله قدير توي سايه هاي دم صبحي خاكريز ها ، دوباره پيدا شد. نزديكتر آمد.

- امانتی مارو میدی بریم یا نه حاجی حمومی ؟

حاجی آمد بالای سرم. خم شد روي صورتم. شانه ام را تکان داد.

گرما و بوی تن ماهی نفسش داشت حالم را به هم می زد

بلند شدم . نشستم. سرم سنگین بود و خواب ولم نمی کرد.حاجی تکانم داد : نوچه جدید شما

قدیر گفت : اینم که بدتر از من لب پر شده

بلند شد: پاشو آفتاب زد

موتور را كه روشن كرد ، نفهميدم چطور پريدم روي ترك موتور. . . . .

. . . . . قدیر داد می زند

– معلوم هست حواست کجاست ؟ نشنیدی چی گفتم ؟

خودم را روي ترك جلوتر مي كشم.

- نه

- می گم تا حالا تكخال زدي؟

مي چسبم به قدير، دستهايم را به شانه هایش قفل مي كنم كه با تكان هاي موتور از روي صندلي گرم و ليز و براق از سايش باسن پرت نشوم پايين .

- نه

تنش بوي خاك مي دهد ، طعم گل دهنم را تف مي كنم. توي خط اصلي جاده خاكي نمي راند. گاهگاهي به سمت چپ منحرف مي شود. قيقاج مي رود

- تركش يكي اش رو از كار انداخته ، شايد نتونم خوب برونم، ولي عوضش ديگه تيرم خطا ا ا . . .

مکث می کند تا از روی دست اندازی رد شویم

- نمي ی ی ره

دو سه تا كوت و كتل را كه رد مي كنيم موتور را خاموش مي كند ، پياده مي شويم . پشت تپه كوچكي موتور را مي خوابانيم سينه خيز تا خاكريز جلويي مي رويم. با یکی از چشمی های دوربین برج دیده بانی روی بلندی تپه روبرو را نگاه می کند. مثل مرغي كه به حركت پنهاني حشره اي مشكوك شده باشد، سيخ مي نشيند. زل می زند به روبرو. گوش تیز می کند . دوربین را بر می دارد، زل می زند به من، دوباره از چشمی نگاه می کند.

دوربین را به دستم می دهد

- خوب نگاه كن

از خاك ريز پايين مي خزد . همان جا قامت مي بندد.

برجی باریک و استوانه ای روی تپه است. دو تا پنجره کوچک یکی بالا و یکی پایین در یک راستا، توی بدنه سفیدش، زیر بالکنی که نرده ای کوتاه دارد، قرار گرفته اند. مردي دو سه بار مي آيد و تند رد مي شود. زير پوش چركي پوشيده. موهاي سينه و پشتش از زير لايه نازك زیرپوش بيرون زده ، پوستی سبزه و سوخته دارد، سبيلو است

- نماز نافله كه نيست قدير خان ؟

نمازش كه تمام مي شود مي گويد

- نماز ميت !

بالا مي خزد ، قنداق قناسه را به شانه اش تکیه می دهد. عينكش را بر مي دارد. چشمش را می چسباند به دوربین قناسه . حدقه خالي چشمش به سمت من است

- خوبي اش اينه كه چشمي رو كه بايد خواب باشه ناسور كرده!

مي گويم

- نماز واسه كي ؟. . . . .

- شايد اون ، خوب نگاه كن

انگشتش را با زبان خيس مي كند:

- اون ديده باني كه مي بيني آخر خطه ، هر كي مي بره مي آرنش اونجا

مرد سيگاري به لب گذاشته . آخرين باري كه كبريت مي كشد و سيگار را مي گيراند ، صداي خفه گلوله قناسه و پكيدن جمجمه اش را توی ذهنم مجسم می کنم، ولي چشم که باز می کنم و نگاه که مي كنم، گلوله به شانه اش مي خورد، پرتش می کند به سمتی از اتاقک مدور برج، که توی دید ما نیست

قدير مي گويد

- بريم

تيز مي پريم روي موتور ، راه مي افتد

- گلوله به بدنش خورد یا سرش

- نمی دونم

- اگر تپه رو دور بزنیم از اون طرف می شه دید که زنده است یا . . .

- ولش کن زیاد مهم

- چرا مهم نیست ؟ شنیده بودم تیر قدیر هیچوقت خطا نمی ره!

- زیاد ورجه ورجه کرد، آخرین لحظه هم سرش رو دزدید

- اون که اصلا تکون نخورد

- پس حتما دستم لرزيده

- گفته بودن اونقدر خال هندی براشون گذاشتی که عراقی هام قدیر هندی رو می شناسن

- بي خودي كه نيومدي بچه ! مثل اينكه ما داريم پير ميشيم ها ، سو به چشمم نمونده

چفیه را می کشد روی صورتش

- رئیس تامینات، بناگوشت چی شده؟

- ترکش پرده گوشم رو پاره کرده، راستی منظورت از اینکه گفتی، کسی رو که خودش رو به خواب زده، نمی شه بیدار کرد. چی بود؟

گاز موتور را زیاد می کند

- منظوری نداشتم

آیینه را را صاف می کنم که صورتش را کاملا ببینم

- تا حالا نشده قيافه اين آدم ها كه تو آخرين نفري هستي كه مي بيني بياد تو خوابت

- يعني چي ؟چه ربطی داشت؟

- هيچي

- نه بگو . . . . منظور ؟

- من فکر می کنم تو به قصد اون رو نزدی

- می خوای گزارش کنی؟

- نه فقط تکلیفم رو با خودم می خوام روشن بکنم

- تو هم عادت ميكني، یواش یواش شروع میکنی با خودت حرف زدن، خواب و بیداری ات یکی می شه . . . .

- پس تو خواب ولت نمی کنن ؟

- آره ، ولي . . . . ولي من تو خواب دوتا چشم دارم ، چشم راستم رو مي بندم ، با چشم چپم نگاه مي كنم

- هميشه نميزني يا ؟ . . . . .

- قاعده خاصي نداره ، به دلم افتاد زن و بچه داره ، ميدوني اون گلوله الان چكار كرده ؟

از توي آينه نگاهش می كنم

- گوشت پشتش رو قلوه كن كرده ، حداقل چند ماهي خونه نشين مي شه ! بعد دست بالاش می شه یکی مثل همین حاجی خودمون

دوباره از توي آينه كفي موتور نگاهش مي كنم ، صورتش را كه با چفيه شير و شكري پوشانده و چشمي كه پشت شيشه دودي عينك ، هست و نيست .

Share/Save/Bookmark