رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ تیر ۱۳۸۶
داستان 249، قلم زرین زمانه

کسی آن بالا راه می رود

بلند تر شده، صدای قدم هایش را می گویم. بلند تر و شاید بیشتر. مثل کسی که مدام در خانه راه می رود و همراهش فکر می کند و یا چیزی را جمع می کند. به سقف نگاه می کنم و چایم را مز مزه، یادم باشد خانه ی بعدی سقف و کف اش قطور تر باشد. اگر بدری باشد می گوید از سکوت خانه ات است، از تنهایی و خیالات و چطور ممکن است صدای قدم های کسی را از میان این آجرها شنید. به مرد خیالی بالا فکر میکنم.ده صبح است و او خانه، کسی که باید در جای دیگری باشد در اداره ای یا کلاسی یا هزار جای دیگر.چی شکلی است! مشکی یا که بور و سفید و دل به هم زن. ترک های سقف انگار باز تر می شوند وقتی که دوباره صدای قدم هایش بلند می شوند، گچ ها انگار طبله کرده اند تا بریزند و او هم با آنها بیفتد تا ببینمش. اما نمی افتد ، همان جاست و قدم می زند. این سقف تاب بیشتری از وزن او دارد. صدای شلپ شلپ دمپایی های روی پله ها از صدای بم قدم های او بلند تر است که به در نگاه می کنم. صدا آرام می شود و انگار صاحبش دودل است که راه برود یا بایستد. دینگ دینگ زنگ را که می شنوم پا برهنه پشت در می روم و چشمان درشت و سبز بدری را می بینم که از پشت چشمی بزرگتر شده و مثل سگی با چشمان وق زده به چشمی خیره شده است تا بلکه حرکتی ببیند و مچم را بگیرد که در خانه ام و باز نمی کنم. کور خوانده ،چراغ های خانه خاموش اند و پرده ها کشیده و تاریکی محض است و حرکت، سکون است در این تاریکی.الا چشمان وق زده ی او و دستانش که روی زنگ ثابت مانده . صدایی در می آورد" نوشین کجایی؟ کجا رفتی این موقع صبح!" و بعد اف غلیظی از لای لب های نازک و کوچک مینیاتوری اش که سرخابی کرده بیرون می دهد. نگاهی به راه پله می کند و بالا می رود. صدای قدم ها و شلپ شلپ دمپایی در هم گم می شوند. خیالم راحت می شود. تا دو ساعت دیگرخبری از صدایشان نیست.
می روم روی تخت دراز می کشم تا در تاریکی به خیالاتم فکر کنم، کاش هیچ زنگی نبود که زده شود کاش همیشه همین طور سکوت بود و تاریکی. ساعتی می گذرد خیالاتم رنگ خواب می گیرند که کسی در را می کوبد.انگار که کمکی بخواهد. می دانم بدری است انگشترش روی چوب در صدا می کند. می توانم این بار در را باز کنم، عصبانی فحشی نثارش کنم و راهی اش کنم به خانه اش، اما نمی کنم. بی صدا پشت چشمی می روم و چشمانش را می بینم که دوباره به چشمی نگاه می کند" معلوم نیست کدوم گوری رفته!" گوری را از میان لب های کم رنگش غلیظ بیرون می دهد. می رود. می نشینم. به بوم روی سه پایه نگاه می کنم که از صبح رنگی نخورده. می گویم سراغش بروم و رنگ های سر در گم را راهیه شکلی کنم. بلند که می شوم تلفن زنگ می زند. شاید بدری باشد. شماره را نگاه می کنم. نه او نیست. بر می دارم و صاحبخانه سلام و احوال پرسی می کند. سلام می کنم. از احوالم می گویم، می خواهد چیزی بگوید که دوست ندارد. می گویم راحت باشد و او راحت می شود. از حساسیت مردم ایرانی می گوید و از خانواده ها و اینکه مرد مجرد بالای خانه ام زندگی می کند و من هم مجرد و همسایه ها از رابطه ی ما خبر داده اند. می خندم، او هم می خندد. می گوید" متوجه اید؟ " از خنده ام می ترسد متوجه نشده باشم. می گویم"جالبه" از نشناختن همسایه می گویم. ناباورانه باور می کند. به سقف نگاه می کنم. مرد بالایش ایستاده بی شکل و شمایل.

تلفن را که قطع می کنم. شماره ی بدری را می گیرم تا بالا بیاید. می آید انگار مدت ها انتظار آمدن را می کشیده. از صبح کمتر آرایش دارد. بچه به بقل می آید و او را در اتاق خواب می گذارد. می گویم" سرظهره! خوابه؟" آدامسش را می ترکاند" آره. آخه اذیت می کنه. یه کم عصبی شده. جیغ می زنه هی. گوشم میره دیگه. قرص دادم بخوابه یه چند ساعت."مجله های روی میز را ورق می زند. می گویم" به بچه ی دو ساله! دو ساعت پیش کجا بودی؟ تلفن رو برنداشتی!" آدامسش را اینبار بلند تر می ترکاند" صبحی؟ آره رفته بودم یه سر خرید. درت رو زدم. نبودی که!" برایش چای می ریزم. عاشق چای پررنگ و کیک هایی است که می پزم." لابد حموم بودم." سینی چای و کیک را که می بیند چشمانش را درشت می کند و زبانی به لب ها می کشد. می خندم. از وضع و اوضاع می پرسم و از احوال شوهرش. می گوید از مسعود و سفر دو هفته ای تازه اش و از تنهایی اش در شهر و تنها همدمش که من هستم.

میگویم چرا با او سفر نمی رود ، که من اگر جایش بودم و شوهرم کاپتان کشتی یک دم در تهران نمی ماندم. اول می خندد که دوست داری جایت را عوض کن و بعد از دریازدگی اش می گوید. صدای بلندی حرفش را قطع می کند.انگار چیزی از دست مرد بالا افتاده باشد. به سقف نکاه می کند" ا خونه ی تو زیر خونه ی آقا مهدیه!" من هم به سقف نگاه می کنم" اسمش رو نمی دونم. مهدیه اسمش؟" خود را سریع غرق خواندن مقاله ای می کند. می گویم"آره؟" می گوید" نمی دونم. فکر کنم.یکی می گفت." کیک را تعارف می کنم که به کل فراموش کرده بخورد"کیک بخور." آدامسش را از دهان در می آورد و روی زیر دستی می گذارد و تکه بزرگی را در دهان می چپاند. می گویم" معلوم نیست یارو چکارست.از صبح سر و صداش می یاد.انگار اصلا نمی ره بیرون." کیک در گلویش می پرد.قاطی سرفه اش می گوید" تو از کجا میدونی؟" آب برایش می ریزم" صدای راه رفتن اش میاد." آب را سر می کشد" دیگه چه صداهایی میاد؟" می خندم." مگه فضولی؟ راستی خوش قیافست؟" گلویش باز شده. "کی؟این یارو؟" خنده ام می گیرد" آره دیگه فکر کردی کی رو می گم!" می گوید" می خوای چکار.چه فرقی داره. یارو به درد تو نمی خوره.از این مردای قد و یه دندست." انگار که مچ اش را گرفته باشم می گویم" تو از کجا می دونی؟" وا نمی دهد" از قیافه و رفتارش معلومه." تکه ی دیگری در دهان می چپاند. از تلفن صاحبخانه ام می گویم. می گویم برایم مهم نیست و آنقدر پول دارم که هر جایی بروم و فقط می خواهم بدانم کی این دروغ را در آورده.تلق تلق ادامسش را می ترکاند و می خندد"لابد یکی ترسیده قرش بزنی.غیر تو بازم مجرد داریم تو ساختمون؟"

صدای نق نق بچه بلند می شود.می رود ، بچه را بغل می کند و به بهانه ی او می رود.

تا دو هفته بدری هر صبح در را می کوبد و با چشمان وق زده اش به چشمی خیره می شود و می رود. گفته ام خانه نیستم و می روم آموزش یوگا. باور نکرده که هر صبح در را می زند تا مطمئن شود خانه نیستم تا پی اش را بگیرم. صاحبخانه دیگر زنگ نزده است. بدری را باز دعوت می کنم بیاید. دو هفته ای می شود که سرسنگین شده. می آید. بچه اش بیدار است و خودش شارژ.از صاحبخانه می پرسد که می گویم زنگ نزده. به شوخی می گویم مهدی را در راه پله دیده ام. پستانش را در دهان بچه می اندازد"چشمت روشن. چی شد؟ چشم ابرو اومدی براش!" شوخی اش را کمی با حرص می گوید. می گویم" من رو که می شناسی. آرامش رو به امثال مهدی ترجیح می دم. کارم چشم و ابرو نیست." نق بچه در می آید، هنوز چای نخورده بلند می شود. بهانه ی آمدن مسعود را می گیرد که باید خانه را مرتب کند. می رود.

دو روز نگذشته که صاحبخانه زنگ می زند و می گوید یا من باید بروم یا مهدی .اعتنا نمی کنم.هر کداممان شد برایم فرقی ندارد. بعد می گویم که آرامش چند ماهه ام را بر هم زدند و رفتن برایم بهتر است.عذرمی خواهد.

بدری می آید. اینبار بدون دعوت. از مسعود می گوید که دوباره رفته. به سقف نگاه می کند." از صابخونت چه خبر؟" می گویم که زنگ زده و یکی از ما باید برود. می گوید" نوشین جان آقا مهدی رو تو راه پله دیدم" آقا مهدی رو غلیظ می گوید." می خواست با تو حرف بزنه.

ناراحت بود. می گفت یه صحبتی شه بلکه تو بری." هیچ نمی گویم."می گفت با پولش جایی رو پیدا نمی کنه دیگه. راست می گه بیچاره یه جوون نقاش مگه چقدر پول داره." نگاهش می کنم که مدام هراسان چشمک می زند.می گوید"دلم خیلی برات تنگ می شه." هنوز نگفته ام که می روم و او دلش تنگ شده. انگار با سوزن مدام به مغزم می زنند. سراغ قرص هایم می روم"

سرم درد گرفته" می آید می بوسدم" واسه جمع کردن وسایل کمک خواستی بگو" در را نشانش می دهم" برو خونت دیگه" عقب می رود.ابرو های قیطانی اش را در هم می کند. پشت می کند و می رود. قرص دیگری می خورم و فکر می کنم از کجا جمع کردن را شروع کنم.

Share/Save/Bookmark