رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ خرداد ۱۳۸۶
داستان 125، قلم زرین زمانه

منطقه صفر

شکار با پای خودش آمده بود .
شهره می خندید و من رگه های خونی روی سنگفرش باغ را می شمردم .

چراغ های باغ خاموش بود . صندلی های سفید، دور میزهای گرد و رومیزی های گیپور ، بی

نظم گذاشته شده بودند .

ضیافت عمه جان پایان نداشت . هر شب همین اوضاع تکرار می شد و شکار با پای خودش می

آمد و من هر شب رگه های خونی روی سنگفرش باغ را می شمردم .

عمه جان ناخن های مصنوعی اش را می جوید و عماد با پیر دختری که تازه دوست شده بود

سرگرم عشق بازی بود .

روی پله ی اول نشسته بودم و دگمه های کنده شده ی روپوش کار عماد را جمع می کردم و می

ریختم توی گیلاسی که دست ام بود .

شهره تیغ را به دست چپ اش داد . مرواریدهای لباس اش سرخ و سیاه شده بود و روی دامن

اش خون دلمه بسته بود . مکثی کرد و رگ دست راست را نشانه گرفت .

عمه جان به پوست شکار دست می کشید و رطوبت دهان اش را می بویید .

صدای نفس نفس زدن های عماد، فضای باغ را پر کرده بود .

زیور با سینیی پر از بشقاب های حلوا و گل های بهار نارنج از عمارت خارج شد . از کنار عمه

جان گذشت . نزدیک شهره که رسید ، خم شد و از خون دلمه بسته به لب هایش مالید .

بوی خون ، بهار نارنج و نفس های عماد مثل شب های قبل عمه را نشئه کرده بود .

زیور در حالی که آوازی محلی را با صدای زنانه ی کشداری می خواند و با هر قدمی که برمی

داشت ، نگاهی به سینه هایش می انداخت از در باغ خارج شد .

صدای ناله ی در و لولاهای زنگ زده در فضا پیچید .

منطقه ی صفر 2

عمه جان فراموش کرده بود دستبندش را به همراه زیور بفرستد تا راه را گم نکند . تا انتهای پله ها

با نگاهی نگران به دنبال زیور رفت و بعد از مکثی کوتاه برگشت و روی صندلی عاج دارش

میان ایوان عمارت نشست .

عماد نیمه برهنه و خسته روی ایوان آمد . خمیازه ای کشید . ساعت اش را پرت کرد میان تاریکی

باغ ، بطری را سر کشید و کنار اولین ستون پهن شد روی زمین .

- دیگه لذتی برام نداره ، خسته شدم ، باید یه جوری تموم بشه .

عمه جان بدون این که سرش را برگرداند طرف عماد ، دست دیگرش را هم روی عصای عتیقه

اش گذاشت و بلند و شمرده گفت : ساکت شو

معشوقه ی عماد از طبقه ی بالا خم شده بود و در حالی که موهای قرمزش مثل شنلی کوچک از

دور سر گردش آویزان شده بود ، سعی می کرد آب دهان اش را روی سر عمه جان بریزد .

ساعت دیواری سی و سه بار نواخت و همه را به سکوت وادار کرد . برای چند ثانیه همه چیز

ایستاد و دوباره شروع شد . این روال کار نواختن ساعت بود .

عمه جان به لباس شب تور دوزی مشکی اش دست کشید .

- باید آماده شویم . مهمان ها به زودی می رسند .

بعد رو کرد به من : برو به شهره کمک کن .

گیلاس را روی پله گذاشتم . کفش هایم را از پایم بیرون آوردم و لی لی کنان رفتم طرف شهره ،

هنوز مشغول نشانه رفتن بود . هیچ شبی از این جلوتر نرفته بود . هر شب خون رگ دست چپ

بند می آمد و او در حالی که مشغول نشانه رفتن رگ دست راست بود فرصت اش تمام می شد و

دوباره باید آغاز می کرد .

کلافه تیغ را به دست ام داد و بدون این که نگاه ام کند ، لباس عروسی را از تن اش بیرون آورد و

رفت طرف حوض کوچکی که به سفارش عمه جان در وسط باغ ساخته شده بود و در تاریکی باغ

ناپدید شد . از تعقیب اش پشیمان شدم . یکی از رومیزی ها را برداشتم و بر سرم کشیدم . بعد هو

هو کنان دویدم طرف عماد .

قهقهه ی عماد مثل هر شب کشدار و آرام بود . خودش را به ستون می مالید و ناله می کرد .

منطقه ی صفر 3

التماس کرد لباسی برایش ببرم . رومیزی را که روی سرم کشیده بودم ، به طرف اش پرت کردم .

شب های پیش هم نتوانسته بود چیزی بپوشد .

صدای باز شدن در باغ پیچید و زیور دوان دوان در حالی که یک دستمال را دو دستی گرفته بود

آمد روی ایوان .

سعی کردم امشب بتوانم ببینم چه چیزی درون دستمال است .

ساعت پنجاه و یک صبح است .

رایحه ی قهوه و صدای ورق زدن روزنامه از سرسرا می آمد .

عماد و عمه جان پشت میز نشسته بودند و چیزی نمی خوردند . آلخاندرو دستمال قرمز ریشه

داری به دور سرش بسته بود و برای عمه جان قهوه وافسنطین می ریخت . این اسم را عمه جان

الله بختی رویش گذاشته بود . آلخاندرو کاملن آگاه بود که سرنوشت واقعی اش در نوازش های عمه

نهفته است و این سرنوشت را با کاهلی و سستی دنبال می کرد .

بدون این که توجه کسی را جلب کنم با نوک پنجه ی پا از سرسرا گذشتم . زیور گوشه ی کتاب

های درسی چمباتمه زده بود و مرا به پرستش حافظ و فردوسی دعوت می کرد . معتقد بود کشف

الرموز تورات و دشواری دستگاه اقلیدسی و این که قدرت تخیل اش از او فیلسوفی توانمند خواهد

ساخت که در او چیزی به جز سربازی که جنگ هایش را در دیگر کشورها کرده و اکنون مجسمه

ای بشود برنزی و نام اش را به یک خیابان و میدان بدهند ، خواهند دید .

سلاخ بود و در کشتارگاه کار می کرد . با این حال به ترجمه ی تراژدی بزرگ یونان پرداخته بود

و تنها خودش می دانست تا چه حد موفق شده است . سینی سبزی را به کناری هل داد و دست های

همیشه خونی اش را با فرش ابریشمی پاک کرد . بعد مثل این که سال ها دنبال چیزی می گشته و

حالا آن چیز را جلوی رویش دیده باشد ، چشم هایش را گشاد کرد و بدون حرفی نگاه ام کرد .

تنهایی مرا به درون خود می کشید و این اغتشاشی که زندگی می نامیدیم وادارم کرده بود که در

خانه ی بدنامی گم شوم .

از قفسه ی کتاب های قدیمی که خاک چندین ساله ، نوشته ها و مشخصات جلدشان را پوشانده بود

، کتابی بیرون کشیدم ، و بدون این که نگاه اش کنم راهی سرسرای سیاه و کابوس آور دیگری

منطقه ی صفر 4

شدم . از پلکان های شیبدار و گیج کننده ، بالا و پایین رفتم .

عماد که خودش را نقاش چیره دستی می نامید و مرتب قلم مو ها را با روپوش کار آبی رنگ اش

پاک می کرد ، صدایم کرد . پشت سه پایه ی بلندی ایستاده بود و روی تخته چوب بزرگی کار می

کرد .گفتم : ببینم .

لبخند مرموزی زد و به صندلی چوبی بزرگ اشاره کرد . نشستم .

ظرف شیشه ای بزرگی پر از چشم های آبی را روی میز گذاشته بود . نمی دانم چند وقت به

ظرف خیره مانده بودم که صدایم کرد .

- می خواهی با هم والس برقصیم

پرسیدم : نقاشی نمی کشی ؟ بدون این که چشمان اش را باز کند ، گفت : کلمات سمبل هایی از

خاطرات مشترک اند . انبان خاطرات فراموش شده . نقاشان برای فراموشی می کشند .

خاموش و بی حرکت نگاه اش می کردم . حالت تهوع از پوست شکم به صورت ام موج برمی

داشت . نای بلند شدن از پاهایم رفته بود . نمی توانستم به رنگ نارنجی دیوارها نگاه کنم .

به دودی که از ظرف عود بلند می شد اشاره کرد .

- من دیگران ام . با این همه ، تقدیر، نوعی قهرمان در اختیار من گذاشت که مایه ی تاسف هر

دوی ماست . شاید این اولین بار است که نام اش را می شنوی : عماد .

در نگاه اش آشنایی چند دقیقه پیش را نمی دیدم . رنگ چشم هایش آبی شده بود و ترسی غریب را

منطقه ی صفر 5

روانه ی من می کرد . آلخاندرو بی صدا وارد شد . فقط صدای خش خش تور پیراهن سفیدی که

دست اش بود از او بلند می شد . بدون این که به حضورم توجه بکند ، به سمت عماد کشیده شد و

در یک لحظه آن دو را چون ماری پیچیده به هم دیدم . گویی زمان یک تکه برش داده شده بود .

اندام هیچ کدامشان را نمی شد تشخیص داد . کتاب که تا چند لحظه پیش در آغوش عماد بود ، به

کناری افتاده بود . می خواستم کتاب را که چندان اهمیتی هم برایم نداشت بردارم و از آن جا

بیرون بروم . عماد دست دراز کرد و زودتر از این که من به آن برسم کتاب را از روی زمین

برداشت . شهره با موهای آشفته و تنی عرق کرده از آغوش عماد جدا شد . گیج و سست ، رو به

نور راه راه کرکره ایستاد . تمام تن اش از نوارهای نور پر شده بود و دانه های عرق چون دانه

هاب الماس در گودی کمرش می درخشیدند . چرخی زد و بیی آن که مرا ببیند ، نگاه ام کرد .

زیبایی عجیب اندام اش فریب ام نمی داد . با قدرت تمام زیر نور کرکره ای آفتاب ، ادرار کرد و

برهنه در حالی که قطره های ادرار روی ران های خوش تراش اش چکه می کرد و سر می

خورد ، از اتاق بیرون رفت .

عماد سیگار برگی رابرداشت و بی آن که روشن اش کند رو به نوار راه راه نور ایستاد و پشت

به من نجوا کنان گفت : کسی خواهد آمد که مانند من حس کند و آن کس دیوار من را نابود خواهد

کرد و یاد مرا محو خواهد ساخت آن چنان که آرزومند ان ام و سایه ام خواهد شد و خود این را

نخواهد دانست .

صدا و لحن اش تغییر کرده بود . این بار بلند و خطاب به من گفت : کسی که طرف صحبت من

است، اصلن قابلیت چنین تغییری را ندارد اما تغییر کرده است ، می بینی ؟

عمه جان لاشخوری شکم پر را برای ضیافت شب آماده می کرد و طنین دستورات اش در تمام

تالارها می پیچید .

ساعت چهل و دو بار نواخت و همه چیز ساکت شد .

نمی فهمیدم من منظور عماد چیست و این از نگاه و حرکات ساده ام معلوم بود . عماد خشمگین

نگاه ام کرد . رنگ چشم هایش سیاه شده بود و نگاه اش مرا نمی دید .

منطقه ی صفر 6

- با من برقص تسلیم باش

دهان ام به سختی تکان می خورد ، به زحمت گفتم : شهره

تکان شدیدی خورد و رهایم کرد . به نظر ضعیف و بیمار می آمد . دست به ستون سه پایه اش

گذاشت و فوری روپوش کارش را پوشید و شروع به نقاشی کرد .

نگاه بیمارش روی تخته ی کارش می چرخید . بدون این که نگاه ام کند ، گویا مخاطب اش من

نباشم گفت : آلخاندرو پژواک سخنان مرد دیگری ، زنی ، یا زنانی ست . وقتی به این موضوع

فکر می کنم به این نتیجه ی موهوم می رسم که جایی زنی هست که با این نور برابر است و به

نوار نور کف اتاق اشاره کرد .

پیر دختر مو قرمز با تنگ شراب وارد اتاق شد . و من قبل از این که در بسته شود از اتاق خارج

شدم .

ساعت سی بار نواخت . ایوان عمارت تاریک شده بود . روی پله ی اول نشسته بودم و دگمه های

کنده شده ی روپوش کار عماد را جمع می کردم ، می ریختم توی گیلاسی که دست ام بود . . .

Share/Save/Bookmark