رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
داستان 221، قلم زرین زمانه

دکتر نارنجی

همه چیز از یک کوچه تنگ و ترش، در وسط شهر تمام شد. همه چیز را از قبل برنامه ریزی کرده بودم. حتی اینکه کجا از ماشین پیاده شوم. در واقع از یک هفته پیش چندین بار به آن محل آمده بودم. هم روز و هم شب. جزئیات مسیری را که در پیش و رو داشتم را هم می دانستم و حساب قدم هایم را هم حتی کرده بودم. و حالا کافی بود تا تاکسی ای که مسافرش من بودم، سرپیچ خیابان اصلی بایستد تا کارم را شروع کنم.
بی اختیار نگاه ساعتم انداختم. راس موعد مقرر در نقطه شروع قرار داشتم. ساعت دقیقا ده شب بود و همانطور که انتظار داشتم اثری از ماشین یا انسانی در خیابان اصلی هم به چشم نمی خورد چه برسد به خیابان فرعی. بر اساس قراری که با خود گداشته بودم، وقتی همه چیز را روبراه دیدم، قدم اول را برداشتم و بعد قدم دوم و ... .

چهار تیر چراغ برق که لامپ های مه شکن داشتند، با نور زرد و تیز خود کوچه را مثل روز روشن کرده بودند. فقط مشکل آن جا بود که زردی چرکگونه نور به هیچوجه طراوت نور روز را نداشت. به هر حال وجود چهار نورافکن قوی دریک مسیر فرعی و در حالیکه لامپ های کار گذاشته شده در خیابان اصلی ابدا چنان قدرتی نداشتند ممکن بود قدری سوال برانگیز به نظر برسد. اما نکته در آن بود که آن نورافکن ها نه به خرج شهرداری، که با هزینه خود دکتر کار گذاشته شده بودند. تمام کسانی که دکتر را می شناختند، بر سخاوتمندی و خیر خواهی وی صحه می گداشتند و البته چراغانی کوچه، گوشه ای از خدماتی بود که دکتر دلسوز برای هم نوعانش انجام داده بود. البته مثل همیشه، بودند عده ای که در ابتدای دیدن چراغ ها، از سرنادانی، عمل دکتر را کاری عوامفریبانه برای جلب مشتری بیشتر ارزیابی کنند. اما همگی این افراد وقتی که میزان ازدحام برای گرفتن وقت ملاقات را درک می کردند و می فهمیدند که انتظار برای دیدار دکتر بعضا نیازمند چندین سال زمان است، همگی از فکر خام خود شرمنده می شدند. بنابراین، این ادعا صرفا شایعه ای بود که به غیر از این افراد ظاهر بین، دشمنان یا احیانا حسودان برای خراب کردن وجهه دکتر رواج می دادند.

سگی زردی لنگ لنگان از دور می آمد. مسلما با دیدن سگ محاسباتم دچار اشکال نمی شد. چرا که اولا فقط صرفا فقدان گذر از وجود انسان را پیشبینی کرده بودم و نه حیوان. ثانیا سگ بدبخت به قدری لاغر و کثیف و زشت بود که تقریبا می شد حضورش را نادیده گرفت. و باز کاملا قابل پیشبینی بود که با آن وضعیت نزار و زبان از حلقوم درآمده و چشمان از حدقه درآمده اش به انتهای کوچه نرسیده جان می دهد.

حالا دیگر به در اصلی مطب رسیده بودم. نام دکتر و توضیحات مرتبط، روی تابلو-چراغی نارنجی رنگ روشن و خاموش می شد:

دکتر نارنجی
دارنده برد تخصصی و مبتکر متد های نوین درمانی

عضو هیئت علمی دانشگاه

در واقع در تمام دفعات مکرری که برای وارسی مطب دکتر و سنجیدن ظرایف و گوشه و کنار محل به اینجا عزیمت کرده بودم، هر بار علیرغم اشتیاق آتشین برای وارد شدن به ساختمان، نگهبانان داخل کیوسک دم در ورودی ساختمان مانع ورود من می شدند. استدلالشانم آن بود که تا زمان فرا رسیدن وقت ملاقات، هیچکس حق ورود به ساختمان را ندارد. و حالا آن لحظه دلپذیر فرارسیده بود. نا خودآگاه دست در جیب پالتوی مشکی کردم و کارت خود را نشان نگهبانان دادم. نگهبان پیرتر به محض مشاهده کارت و تطابق آن با دفتری که پیش و رویش بود، دهان گشادش باز شد و لبخند هولناکی را تحویلم داد. با دیدن دندان هایش که بدون اغراق تماما سیاه بود و استشمام بوی تعفنی که از آن بیرون می زد، حس کردم که عرق سردی بر پشتم نشست. از اینکه باعث تضییع چنین لحظات نابی شده بود حسابی عصبی شده بودم. اما سعی کردم دوباره به خودم مسلط شوم.
پیرمرد با اشاره سر به نگهبان جوان فهماند که در را برایم باز کند و تعظیم کوچکی برایم نمود.

نگهبان جوان به همراه من وارد شد. راه پله ای که در پیشرو داشتیم کوچکترین تناسبی با ظاهر شیک و نوساز ساختمان اصلی نداشت. رنگ روی دیوار که در اثر نشست دوده روی آن به سیاهی می گرایید، جابجایش ریخته بود و شمایل قدیمی پله ها مرا یاد پله های سینما های پایین شهر می انداخت.

وقتی به طبقه اول رسیدیم، راهنمای جوان ایستاد و با احترام به در نیمه باز آپارتمان اشاره کرد. بی آنکه مرد چیزی بگویم فهمیدم که در اینجا باید از هم جدا شویم. وقتی وارد شدم، اتاقی بسیار وسیع را در مقابل خود دیدم که تعداد زیادی "آدم" در آن می لولیدند. انگار که بی هیچ تدارکی، سالن تا حداکثر ظرفیت پر شده بود. منظره چندش آوری بود تا حدی هم توی ذوق زننده. شاید تمام مریض های دیگر نیز با دیدن این صحنه علت ندادن مجوز ورودشان تا روز موعود را درک می کردند.

در واقع وسعت اتاق انتظار به حدی بود که به هیچوجه با متراژهای آپارتمان های امروزی، قابل مقایسه نبود. سه منبع نور مثلث وار در سه گوشه اتاق کار گذاشته شده بودند که هر یک با قدرت یکی از سه رنگ اصلی را به سالن می تاباندند، به طوریکه در هر گوشه ای از اتاق، طیف پیوسته ای از رنگ های مختلف دیده می شد. داشتم فکر می کردم که فقط اگر موسیقی کلاسیکی که از یک بلندگوی بزرگتر پخش می شد جای خودش را به یک آهنگ با ریتم سریعتر می داد، آنجا دقیقا شبیه به یک سالن رقص می شد.

دل را به دریا زدم و با دورخیزی خود را میان جمعیت انداختم. و جمعیت من را به سمتی که خودم هم نمی دانستم کجاست حرکت می داد. با اینکه مبتلا به تنگی نفس بودم نه تنها در برابر فشار و هل دادن های خیل جمعیت واکنش نشان ندادم، بلکه خودم را رها کردم و با لذتی وصف نشدنی و با سختی به نفس کشیدن و حرکت ناخواسته ام ادامه دادم.

از قرار معلوم کسی حق نداشت که در آن محل با صدای بلند صحبت کند. به همین دلیل برای اولین بار در عمرم، شاهد بودم که چگونه پچ پچ کردن تعداد زیادی انسان در یک جا می توانست تا این حد ترسناک و مشمئز کننده باشد. حالا دیگر تقریبا به انتهای سالن رسیده بودم. کم کم شمای دری بزرگ را رو به روی خود می دیدم. وقتی به فاصله یک متری در رسیدم. در به طور ناگهانی باز شد و مردی ریشو با برگه ای دردست، در چهارچوب در ظاهر شد و با بی حوصلگی از روی برگه ای که در دست داشت، شروع به خواندن اسامی کرد. جالب بود که برحسب تصادف اولین اسم خوانده شده، نام من بود که از بقیه به در نزدیکتر بودم.

مرد ریشو تذکرات لازم را به ما پنج نفر که به دستور خودش در یک خط ایستاده بودیم، عنوان کرد. در لحنش بی حوصلگی مفرطی موج می زد. انگار آنقدر جملات تکراری را تکرار کرده بود که به محض آنکه دهان باز می کرد کلمات با سردی خاص و به صورت ماشین وار ادا می شدند.

همگی به صف شدیم و به طبقه بالا، یعنی اتاق انتظار دوم رفتیم. اتاقی کوچکتر بود که برخلاف سالن قبلی شکیل تر و منظم تر بود. دورتادور اتاق مبلمان شیکی چیده شده بود. به جز پنج صندلی، مابقی همگی اشغال شده بودند. در وسط صندلی ها به طرز مسخره ای یک میز قرار داشت که پشت آن مردی کچل با عینکی که نوک بینی اش قرار گرفته بود چیزهایی را می نوشت. وقتی به عنوان نفر اول صف پنج نفره، حلقه صندلی ها را شکستم، مرد کچل که به نظر مسئول بخش دوم بود، از بالای عینک نظری به من انداخت و بی آنکه کلامی بگوید به صندلی ها اشاره کرد. انگار که برخلاف مشاهداتی که در طبقه پایین داشتم، اینبار همه چیز از قبل پیشبینی شده بود و این قدری باعث انبساط خاطرم گردید.

وقتی نشستم تازه فرصتی بدست آوردم تا نگاهی به ردیفی که روبه رویشان قرار داشتم بیاندازم. جالب بود که در میان افرادی که تعدادشان زیاد نبود همه قسم چهره ای به چشم می خورد. از پیر تا جوان، زن و مرد. در واقع این عادتی بود که از قدیم با من مانده بود. اینکه در هر جای عمومی، مثل اتوبوس و تاکسی، به صورت بعضی از افراد به ظاهر غریبه ای که اتفاقی با آنها چشم در چشم می شدم خیره بمانم و در آخر قضاوتی راجع به شخصیت طرف کرده و دردفترچه یادداشت سبز لجنی خود یادداشت کنم. اما حالا به عمد دفترچه را برای اولین بار و بعد از سال ها در خانه جا گذاشته بودم و با احساس سبکی بی منطقی به کار خود ادامه می دادم.

یک دختر جوان زیبا که حتی اینبار هم آرایش غلیظی روی صورت داشت و با لباسی تنگ و تحریک کننده، پا روی پا انداخته بود و با چهره ای که وانمود به بی اعتنایی به نگاه مردان داشت فقط کف زمین را نگاه می کرد و به گمانم از اینکه توانسته بود به نحو احسن توجهم را به خودش جلب کند لذت می برد.

یک پسر بیست و خرده ای ساله که موهای بلندش را دور سر ریخته بود و در حالیکه قوز کرده بود کتابی جیبی که در دست داشت را می خواند. جلد کتاب برایم یادآور آن دسته از کتاب هایی بود که به خاطر محتوایش همیشه از خواندنشان نهی می شدم. بعدا که به بهانه دستشویی رفتن از کنارش رد شدم روی مچ دستش جای چند خراش دیدم که هیچکدام از روی شاهرگش رد نمی شدند. آن موقع بی اختیار خنده ام گرفت ولی سریعا خودم را کنترل کردم.

یک گدای مفلس که هیچ معلوم نبود که مبلغ هنگفت ویزیت را از کجا آورده.

یک زن میانسال با لباس های گرانقیمت که اشک جاری روی گونه هایش، آرایش روی صورت را خراب کرده بود.

در میان اشخاصی که در روبه رویم قرار داشتند، به نظرم فقط دو نفر بودند که ارزش گمانه زنی روی شخصیتشان را داشتند. یکی مردی کراواتی بود که خونسردانه و دست به سینه نشسته بود و دیگری که دائما نگاهش را از نگاهم می دزدید، مردی سبیل کلفت بود که پای چشمانش گود افتاده بود. با کمی دقت فهمیدم مرد سبیلو کسی نیست، جز ، گنده لات سابق محل که شایعه شده بود که مثل داش آکل عاشق دختر رفیقش شده بود و از آن موقع کلی به هم ریخته بود.
با پوزخندی آنقدر سرم را تکان دادم تا مجبور شود با لبخندی زورکی او هم برایم سر تکان بدهد. اکبر آقا که حسابش معلوم بود. اما مرد کراواتی که کنارش نشسته بود فکرم را به طرز غریبی به خودش مشغول کرده بود. چهره اش به شدت برایم آشنا بود و احساس می کردم او را- نه با شمایل فعلی- قبلا جایی دیده بودم. اما کجا؟ یادم نمی آمد. احساس کردم که در لایه های زیرین نگاه بی تفاوتش غم ماندگاری دیده می شود. ته ریش چند روزه ای در کنار ریش پرفسوری اش درآمده بود و هر چند وقت یکبار تنها حرکتی که از خود نشان می داد این بود که دو پایش را عقب جلو می کرد و مجددا ساکن می ماند.

بوی گند سیگار بغل دستی ام داشت حالم را به هم می زد. ناخودآگاه و برای اولین بار به کسی که کنارم نشسته بود نگاه کردم. جوانی بود با موهای ژولیده و ریش بلند و نامنظم که علیرغم به تن داشتن لباس های خوش رنگ و لعاب بوی گند سیگار و عرقش با هم رایحه غیر قابل تحملی را ایجاد کرده بود. وقتی نگاهش کردم با چشمانی روی هم رفته آرام آرام خم میشد و بعد به طور ناگهانی از جایش می پرید. به قدری برای شناسایی هویت مرد کراواتی کنجکاو شده بودم که با اکراه از جوان پرسیدم:

- عذر می خوام، شما اون آقای کراواتی رو که اونجا نشسته رو می شناسید؟

با لهجه ای که اعتیاد را فریاد می زد جواب داد:

- بله، بله. چه طور شما نشناختین؟ پرفشورش دیگه. مجری همون برنامه هش که خیلی گل کرده، اشمش چی بود؟...آها "همیشه یک راهی وجود دارد".

اصلا به شکل و شمایلش نمی خورد که اینطور با هیجان و انرژی صحبت کند. آن هم در مورد یک برنامه تلویزیونی روانشناسی! به قدری از بوی گند او که انگار تا ذات و جانش رسوخ کرده بود به تهوع افتاده بودم که سعی کردم بحث را همانجا تمام کنم:

- چهره اش به نظرم آشنا اومد. حتما دیدمش. در هر حال ممنون.

اما انگار او دست بردار نبود. سرش را جلو آورد و دم گوشم زمزمه کرد:

- از من نشنیده بگیرید، ولی شنیدم که عاشق یکی اژ شاگرداش شده، بعدشم یهو گندش درومده. اژ اون موقع هم کلی قژیش بیخ پیدا کرده. باورتون میشه؟ آقای" همیشه یک راهی وجود دارد" معروف. جدا در این باره چیژی نشنیده بودید؟

- نه...

جوان وقتی برخورد سرد مرا دید، کنار کشید و دوباره مشغول جویدن ناخن شد. حداقل در مورد زودرنج بودنش اشتباه نکرده بودم. هر ده دقیقه یکبار منشی کچل، نام پنج نفر را که کنار هم بودند را می خواند. و آنها نیز به تقلید از افراد پیش از خودشان راهی اتاق انتظار آخر می شدند.

شاید یکی دو ساعتی گذشت تا نوبت به گروه ما رسید. منشی کچل انگار که من سردسته این پنج نفر باشم، همانطور که از بالای عینک به من زل زده بود، اسامی را خواند. بعد از عبور از راهرویی تنگ، وارد اتاقی که از نظر ابعاد، حتی از اتاق انتظار دوم هم کوچکتر بود شدیم.

در وسط اتاق یک میز نهارخوری کوچک چوبی قرار گرفته بود که دقیقا پنج صندلی اطرافش را محاصره کرده بودند. بی آنکه کسی از قبل توضیحی داده باشد، واضح بود که صندلی ها را ما باید پر می کردیم. پس از نشستن سکوت سنگینی در اتاق لنگر انداخت . از آن سکوت هایی که یک ساعتش می توانست هر جنبنده ای را دیوانه کند. رنگ دیوار و سقف همگی به رنگ صورتی مایل به تیره رنگ شده بود و به جز میز و صندلی ها تنها یک تابلوی نقاشی، کل اثاث اتاق را تشکیل می داد. ناخودآگاه توجهم به تابلوی رنگ روغنی که تنها چراغ اتاق، در بالای آن کار گذاشته شده بود رفت. وقتی بیشتر چشمانم را تنگ کردم فهمیدم که تصویر نقاشی همان تصویر مضحکی است که در همان نظر اول به نظرم آمده بود. یک مورچه با صورتی انسان گونه و لبخندی ترسناک، که با چشمان درشت و زیبایش به کف کفش بزرگی که داشت به سرش کوبیده می شد، نگاه می کرد.

روبرویم یک مرد تکیده نشسته بود که با صورتی مردد و رنگپریده به نقطه ای خیره مانده بود. مرد کنار دستی او مدتی بود که با صدای پچ پچ گونه اش سکوت اتاق را خش می انداخت. انگار که می خواست چیزی را به زور به او بقبولاند. اما مرد تکیده انگار اصلا در این دنیا نبود. در چشمانش تردید موج می زد. سعی کردم تا حرفهایی که مرد به دوست خود می گوید را بشنوم و درک کنم و البته در آن سکوتی که حتی صدای بال زدن یک مگس هم قابل شنود بود، کار سختی به نظر نمی رسید:

-...بابا باور کن کارش حرف نداره، خداشاهده از اونور دنیا دعوتش کردن بره نرفته. الان دارن متد کاریشو تو کل دنیا تدریس می کنن. آخه چت شو یهو؟

انگار به جز من، مردی چاقی که سر میز بود هم به حرفهای آن دو نفر گوش می کرد چون همانطور که هیکل چاقش را روی صندلی یله داده بود، به آنها نگاه می کرد و گستاخانه و آشکار پوزخند می زد. وقتی می خندید زنجیر طلایش که از زیر پیراهن یقه بازش معلوم بود تکان تکان می خورد. صورتش سفید و تیغ انداخته بود و موهای لخت و بورش را روغن زده و عقب داده بود.

چیزی نگذشت که در اتاق دکتر باز شد. بلافاصله بوی ماده شمیایی عجیبی به مشامم خورد. بویی که نمی توانستم تشخیص دهد که آیا بوی خوبیست یا بد. صدای بسیار زیری از داخل اتاق اسمی را خواند. مرد چاق بلند شد و سلانه سلانه و با بی قیدی به سمت اتاق دکتر رفت. با بسته شدن در اتاق، مرد تکیده به نفس نفس افتاد و بعد به سرفه کردن. آنقدر بلند و گوشخراش که پاک اعصابم را داشت به هم می ریخت. دوست مرد دست کرد و از کیف مرد تکیده اسپری را به او داد. صدای چند فیس آمد و مرد ظاهرا کمی آرام شد، اما هنوز چند ثانیه نگذشته بود که انگار بغضی کهنه در گلویش ترکید. دوست مرد با تمام وجودش سعی کرد مرد را آرام کند. اما انگار گریه مرد تمام شدنی نبود. جوان ژولیده سرش را روی میز گذاشته بود. سرانجام دوست مرد چیزی درگوشش گفت مرد تکیده سعی کرد از آن به بعد گریه اش را فرو بخورد. دیگر آن آرامش اولیه را نداشتم. دلشوره داشت حباب های اولش را در دلم می ترکاند. ولی می دانستم که طولی نمی کشد که شدت بیشتری پیدا می کند. بعد از چند دقیقه، در دوباره باز شد و باز همان صدای نازک دوباره نامی را تکرار کرد. مرد تکیده با اکراه از جایش بلند شد و نمی دانم چرا نگاه پر استیصالش را به من دوخت. انگار چیزی در دلم هری فرو ریخت. دوست مرد ضربه ای به بازوی او انداخت و جمله اطمینان بخشی را به او گفت. سرانجام مرد وارد اتاق شد. زیرلب فحشی نثار مرد تکیده که اینچنین حالم را دگرگون کرده بود کردم. حالا می توانستم تمام رخ گرد دوست مرد را ببینم. به نظرم چهره اش احمقانه آمد. وقتی که دید دارم نگاهش می کنم با چشمان گرد و ابروهای کجش گفت:

- انصافا خیلی دکتر خوبیه. همه تعریفش رو می کنن. خدا حفظش کنه.

با بی حوصلگی گفتم:

- بله منم شنیدم.

جدا نمی دانستم که چه مدت گذشت تا فقط من و جوان ژولیده در اتاق مانده بودیم. اما هر چه که بود می دانستم گذر زمان برایم الگوی جدید و غریبی پیدا کرده بود. او که متوجه تنهایمان شده بود برای پر کردن خلا به وجود آمده تمام جانش را در گلویش جمع کرد و گفت:

- شما مشکلت چیه؟

- بماند...مشکل تو چیه؟

کله ای بالا انداخت و دوباره سر روی میز گذاشت. رفتار مضحک مرد باعث شد تا با لبخندی که بر لبم نقش بست حس جدیدم را برای لحظاتی فراموش کنم. اما کمی بعد ناخودآگاه به نفس نفس افتادم. نمی دانم از چه ترسیده بودم. به خوبی می دانستم که بهترین انتخاب ممکن را کرده ام. شبیه کودکی شده بودم که ترس آمپول دارد. با این تفاوت که من بر خلاف کودک به مصلحت آنچه که در پیش و رو داشتم به خوبی آگاه بودم.

شاید علت اصلی احوالاتم مرد تکیده بود که آنچنان جو را مشوش کرد و رفت. نمی دانم. مجددا در اتاق باز شد. دکتر اسم من را نخواند. مرد جوان گفت بفرمایید. گفتم:

- خواهش می کنم اینجا که دیگه جای تعارف نیس، اسمتونو خوند. مرد جوان که رنگش پریده بود گفت:

- نه شما بفرمایید من بعد شما میرم مهم نیش.

بعد از چند ثانیه، منشی کچل با اخم وارد شد و گفت:

- چیه آقا؟...نوبت کیه؟

من گفتم:

- نوبت این آقاست.

قبل از اینکه صدای مرد ژولیده دربیاید مرد کچل با عصبانیت گفت:

دوست عزیز این چه وضعیه؟ هیچ می دونی چن نفر الان تو نوبت بیرون نشستن، اونوقت شما اینجا دارین بازی درمی آرین؟ اگه نمی خواین همین حالا پاشین. شاید تا دو برابر پول ویزیتتون رو هم بتونیم بهتون برگردونیم.

مرد ژولیده در حالیکه نفس نفس می زد گفت:

نه...نه. می رم. فقط درد داره؟

مرد کچل که حسابی کلافه شده بود گفت:

آقا نمی خواد اصلا بری... . و رو به من حرفش را ادامه داد:شما بفرما

قبل از اینکه من فرصت حرکتی پیدا کنم، مرد ژولیده وارد اتاق دکتر شد. مرد کچل درحالیکه با افسوس نگاهم می کرد. سری تکان داد و بیرون رفت.

آهنگ ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. آنقدر که با ضرباهنگ آن هربار کل بدنم تکان می خورد. بی آنکه زمان برایم کوچکترین اهمیتی داشته باشد، نگاهی به عقربه خواب رفته ساعتم انداختم. دهانم خشک شده بود و زبانم به کامم چسبیده بود. از اینکه برخلاف انتظارم دراین لحظات دچار چنین دگرگونی نامطبوعی شده بودم، پاک کلافه شده بودم. اما جدا هیچ کنترلی روی چیزی نمی توانستم داشته باشم. پایم را روی پای دیگر انداختم و سعی کردم که حداقل وانمود به آرامش کنم. اما وقتی نوک لرزان پایم را در هوا معلق دیدم، با مشت محکم بر میز کوبیدم.

همان لحظه در اتاق دکتر باز شد. اینبارصدای نازک شنیده نشد. حتما دکتر هم مثل من می دانست که فقط من مانده ام و ضرورتی برای خواندن اسم نمی دید. وقتی به پا شدم، فهمیدم که قدم برداشتن با دوپای سالم هم گاهی چقدر می تواند سخت باشد. با هر گام نفسی چاق می کردم و می دیدم کمی به نور مهتابگونه اتاق نزدیکتر شده ام.

سرانجام چشمم را بستم و قدم نهایی را برداشتم. وقتی چشم باز کردم، در مقابل خودم پیرمردی ریزه میزه با صورتی مهربان دیدم که با لبخند دلنشینی بر روی لب به من نگاه می کرد. نور چشمانش مثل گرمایی بود که یخ تمامی تردیدها وترس هایم را یکجا آب کرد.

دکتر نارنجی به قدری به نظرم مرد نازنینی آمده بود که جز نگاه کردن به چشم های آرامش در آن لحظه، انگار از انجام هر کار دیگری عاجز و ناتوان بودم. سر کچل و ریش بزی اش، او را شبیه دکترهای مهربان قصه ها یا کارتون ها می کرد. سرانجام دکتر به طرفم آمد و درحالیکه به آرامی بازویم را گرفت با همان صدای لطیفش گفت:

- خیال نشستن نداری؟

و من بی اختیار روی تخت مخصوص بیمار نشستم. بعد درحالیکه پشتش به من بود و انگار مشغول آماده کردن وسایل بود پرسید:

- نمی ترسی که؟

زیرلب پاسخ دادم:

- نه، الان دیگه نه.

دکتر عزیز دستکشی نو به دست کرد و در حالیکه دستگاهی عجیب و به صورت تاج مانند به دست داشت گفت:

- خیله خب. حالا دراز بکش جانم. عضلاتتو شل شل کن.

دکتر وسیله فلزی را به سرم چسباند، حین انجام کار لبخند کمرنگ و خسته ای روی لبانش نقش بسته بود که چهره اش را ملیح تر و زیبا تر می کرد. سیر اتفاقات مشابه من را به یاد کودکیم انداخت. وقتی که همراه پدرم به درمانگاه و برای تزریق آمپول می رفتیم. و من برعکس اکثر همسن و سالانم، گریه و زاری را به محض دیدن چهره دکتر و خوابیدنم روی تخت خاتمه می دادم.

دانه های عرق روی پیشانی دکتر برق می زدند و او وقتی قطرات ریز، تشکیل جریان باریکی را روی پیشانی دادند. با سر آستینش پیشانی را پاک کرد. حالا دکتر کارش را تمام کرده بود و من روی سرم، سردی تکه های حلقوی فلزی را احساس می کردم.

آن لبخند دلنشین بار دیگر بر لب دکتر آمد. از اینکه می دیدم که دکتر به خاطر اطمینان خاطر دادن به من، آنهم با چهره ای که خستگی مفرط در آن مشهود بود، خود را ملزم به گشاده رویی می دانست، احساس خودخواهی کردم.

دکتر گفت:

- آماده ای جانم، هیچی نیست. سعی کن که بدنت رو کاملا آزاد کنی. حالا یک نفس عمیق بکش.

نفس عمیق کشیدم. دیدم که دکتر رفت و با سرنگی پر برگشت. سردی سوزن و سوزشش را دررگم احساس کردم. کمی بعد احساس رخوت عجیبی داشتم. احساس می کردم که وزنم چندین برابر شده و روی بستری از شن و ماسه خودم را رها کرده ام. دکتر به گوشه اتاق رفت و از روی جسمی نسبتا بزرگ پرده برداری کرد. برایم عجیب بود که چطور وقت ورود، وجود چیزی به آن عظمت را در آنجا درک نکرده بودم. تکان ریز تکه های فلزی روی سرم را حس کردم و بعد دیدم دکتر درحالیکه سیمی بلند در دست دارد به طرف دستگاه رفت. روی دستگاه پر از پیچ و مهره و چراغ های رنگارنگ بود. حس کردم که سنگینی و کرخی بدنم رو به افزایش گذاشته است و اجسام اطرافم کم کم به صورت مات درآمده اند. هنوز دکتر را می دیدم. اما حس می کردم که هر لحظه، از درک تمایز خیال و واقعیت لحظه اکنون خود، عاجزتر می شوم. احساس می کردم که هاله ها تکثیرو بزرگتر می شوند. آنقدر که در هم تداخل می کنند و دست آخر آنچه می دیدم تصویری یکپارچه از چیزی گنگ بود.

چشمانم را یک آن بستم و باز کردم و حس کردم که همه چیز نه شبیه به یک چشم بر هم زدن، که دقیقا همان بود. بدون کوچکترین درد و عذاب . حالا دست به سینه گوشه اتاق ایستاده بودم و جسمم را روی تخت مشاهده می کردم. تاج فلزی هنوز روی سرم بود که سیمی بلند آنرا به دستگاه دکتر متصل می کرد. چشمانم اما هنوز با نگاهی خیره و چندش آور باز بود. دکتر نبضم را گرفت و گوشی اش را قلبم گذاشت. بعد نفس بلندی کشید و با کف دست کوچکش، پلک هایم را آرام روی هم گذاشت. به آرامی به طرف میز کارش رفت و زنگ کوچک روی آن را فشرد. چیزی نگذشت که دری غیر از در مرتبط با سالن انتظار باز شد و دو مرد که سرتا پایشان سفیدپوش بود، بی آنکه کلمه ای با دکتر رد و بدل کنند، مرا در برانکاردی قرار دادند و از همان در بیرون رفتند. من هم همراهشان رفتم. بعد از طی مسافت کوتاهی وارد آسانسوری شبیه آسانسور بیمارستان ها شدیم. روی بدن مرا با پارچه ای سفید کاملا پوشانده بودند. یکی از آنها در حالیکه ماسک روی صورتش را جابجا می کرد گفت:

- الان اینجاستا. داره ما رو نیگا می کنه.

دیگری سری تکان داد و چیزی نگفت. نمی دانم چرا برعکس تصور رایج حس می کردم که آنها حضور مرا بیشتر از درکی که من از حضور آنها دارم، احساس می کنند. آسانسور در جایی شبیه زیرزمین متوقف شد. ماموران، دو طرف تخت حامل جسدم را گرفتند و بعد از گذشتن از چند دالان نسبتا بلند وارد اتاق بسیار بزرگی شدیم که شبیه موتورخانه بود. درواقع دستگاه غول پیکری که با صدای وز وز مانندی کار می کرد و لوله های پیچ در پیچی که جابه جا کار گذاشته شده بودند، عامل اصلی این تشابه بود. در ابتدای اتاق تعداد زیادی الوار های چوبی روی هم قرار گرفته بود. به جز دو مامور چندین نفر دیگر با همان شمایل، آنجا حضور داشتند.

دو نفر از مامورین با چابکی بدنم را به سمت دستگاه آوردند و من شاهد بودم که چگونه نفر سوم با فشردن دگمه ای دریچه هیولا را که به سان دهانش بود را باز کرد و آن دو نفر جسدم را به کامش انداختند. بعد از انجام تنظیمات لازم، صداهایی زیر و بم که ترکیبشان به نوایی ترسناک و قدری غمناک تبدیل شده بود، از دستگاه شنیده می شد. بعد از گذشتن چند دقیقه کم کم صداهای جدید متوقف شدند. مامورین به انتهای جانور آهنین رفتند و محصول آنرا از خروجی بیرون کشیدند. محصولی که عبارت بود از یک تابوت سیاه واکس خورده، که روی آن به زیبایی خراطی شده بود و در گوشه آن روی کارتی که به آن چسبیده بود نوشته شده بود:

"با گروه دکتر نارنجی مرگی آسوده و راحت را تجربه کنید"

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

چقدر طولانی! لطفا کمی کوتاهش کنید.

-- بدون نام ، Jul 19, 2007 در ساعت 01:00 AM

Dastane kheily kheily jalebi bood! :)

-- Poopak ، Aug 4, 2007 در ساعت 01:00 AM

آیا این یک داستان کوتاه است؟!

-- صبا ، Aug 11, 2007 در ساعت 01:00 AM