رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ تیر ۱۳۸۶
داستان 220، قلم زرین زمانه

شرح روايت ديدار من و ابليس

البتّه و به هر دليل، آن روزگار و پلّه ها تا آن در، و بوي نا و گياه خشكيده و رنگ سفيد كه يادم مي‌افتد، با خود يك زنِ پير را مي كشد جلوي چشمم. هنوز منتظرم كه باز يله دهد و مقنعه‌ي گل دار سفيد سرش باشد. برايم حرف بزند. قصّه بگويد. با پسرش فرانسه حرف بزند و من قصّه ها را بفهمم و فرانسه را نفهمم. و خاطرام آسوده باشد. منتظرم فكرم، مغزم خلاص باشد از فكر و خيال هاي زائد. فكرهايي بي‌ربط و به دردنخور كه هي مي‌آيندو هر كاري مي‌كنم حالا ديگر نمي‌گذارند براي شنيدن قصّه از دهان كسي، هواسم كاملاً جمع بشود. حتماً وقتي كتاب هم مي خوانم از آن غرق و باور ديگر خبري نيست. و خيالم تخت باشد و بروم پي بازي‌ام. سوار چرخ و فلكي بشوم و پلّه‌ها را يكي در ميان بپرم. كاش هنوز از تاريكي مي‌ترسيدم.
منتظرم كه بشوم آن كودك. و او آن‌قدر پير بود و باشد كه قصّه‌هايش قصّه‌ي بريده‌هاي تاريخ باشند. مستند به ناخن هاي سفيدك‌زده‌ي دست خودش. مستند به ملافه‌ي گل‌دار طرح فرانسوي ساتن. گويي شاهد افسانه‌ها بوده باشد.

پايين تخت چوبي كهنه اش بنشينم و احمدشاه از لاي دندان‌هاي او سرك بكشد (اگر حرف احمدشاه را بزند) يا در سياهي مردمك چشمش عينك سياه‌ كورها را ببينيم (اگر حرف شيطان را بزند) در حركت دست هايش آرام، انداختن تسبيحش، و در برداشتن عينك از چشمش در لباس‌هاي سفيدش، لباس فرم كودكانه‌‌ي مدرسه‌اي ببينم (اگر فرانسه حرف بزند) در همه چيز مي‌ديدم و مي‌بينم كه او پيرزن نبود.

دخترك اشرافي قجري بود كه ساليان، رد عبور خودشان را روي پوستش حك كرده بودند و چروكيده شده بودند. دراز كه مي كشيد، مچاله مي‌شد روي تخت و تسبيح مي‌گرداند. چنان شازده بود و مرتّب كه انگار همه چيز از بيخ جايش همان‌جايي بود؛ كه حال هست. و انگار يك سياه توي خانه اش مدام در حال خدمت است.

تخت اش چوبي بود. كهنه بود. ولي رنگ چوب نبود. برداشته بودند رنگ سفيد زده بودند به چوب. به ميز ناهارخوري بدون صندلي. كه گوشة اتاق بود. و درها و پنجره‌هاي چوبي همه سفيد بودند. تنها سياهي، سايه‌اش بود. شايد اين همه رنگ براي آن زده شده بود كه موريانه نيايد. و بعد از تخت و ميز، «خانم خانم‌ها» را نجود.

بچّه‌هايش قلم‌مو دستشان گرفته بودند و به زور رنگ كهنگي مادر و قدمت خودشان را نو به نو كرده بودند. و از نگاه يكي‌شان، آن كه عينك دودي داشت، بر مي‌آمد كه از تمام شيشه‌هاي گياه خشك، هندوانه‌هاي ابوجهل، برگ‌هاي باباآدم، و استقدوس هايي كه او در شيشه نگه داشته بود نفرت دارند.

البتّه بچّه ها كه چه بچّه‌اي. بزرگ‌ترين‌شان از دنيا رفته بود. و بچّه‌ي وسطي پيرمردي بود سالخورده كه هفتادسالي سنش بود. و دندان هايش مثل كليدهاي آكاردئون يكي در ميان سياه بود.

او كه مي‌آمد، خانم‌خانم‌ها مي‌گرفت مي‌نشست. و از آن حال لم دادن دائم تغيير وضع مي‌داد. اين تنها وقت‌هايي بود كه غير از نماز مي‌نشست. باقي اوقات لم داده بود به متكّا و سايه‌اش، سياه، خاجه سياه پاهاي ورم‌كرده‌اش را مي‌ماليد.

پسرش كه مي‌آمد، با هم حرف مي‌زدند و چاي مي‌خوردند. بعضي وقت ها هم قهوه. حرف‌شان به خانه وارث و ميراث مي‌كشيد. ساكت مي‌شدند. زيرچشمي به كودك نگاه مي‌كردند.

و كودك آن پايين نشسته بود و ناخن‌هاي بادكرده و قهوه‌اي او را نگاه مي‌كرد.

حالا هر وقت به ناخن‌هاي هر پايي كه نگاه مي‌كنم، بوي چاي ديرجوش، بوي ترشيده‌اي كه يا از دوا دارو بلند بود يا از ادرار. (توي دستشويي اين بو بيشتر بود) و صداي فرانسه‌ي غليظ مادر و فرزند بلند مي‌شود كه ريتم دارد.

ديده اي كه فرانسه حرف زدن چه ريتمي دارد. يك آهنگي دارد. حالا هر وقت هر انگشت پا جمع و باز مي‌شود، شصت پا، به‌خصوص زن، به‌خصوص پاي زن، به‌خصوص كه پير هم باشد، آن آواي آهنگين را بلندتر و غليظ‌تر مي‌كند.

آوايي كه براي كودك مبهم بود.

ساكت مي‌شدند. زير چشمي به كودك نگاه مي‌كردند. و باز ادامه مي‌دادند. مي‌خواستند كه كودك همسايه كه همه‌اش ور دل پيرزن است نفهمد. البتّه حالا مي‌فهمم.

همان وقت ها، يك كم بعدتر از آخرين باري كه پسر «خانم‌خانم‌‌ها» آمد خانه‌شان. آن بار قهوه خوردند. و از اوّل فرانسه حرف زدند. و همان بار بود كه بعدش اتفاقاتي افتاد كه مضمون حرف هاي فرانسه‌ي آن‌ها بود. و من از روي آن اتفاقات فهميدم آن‌ها چه گفته بودند. و همان بار بود كه كودك استكان قهوه را نگاه كرد و ديد يك چرخ و فلك ته آن افتاده. همان چرخ و فلكي كه پيرزن سكّه مي داد و كودك مي‌گرفت و از پلّه ها مي‌دويد و چرخ و فلك‌دار تنهايي سوارش مي‌كرد. چرخ و فلك‌دارش در قهوه هم عينك سياه كورها به چشمش بود.

همان وقت ها بود كه بعدش يك روز كودك توي حياط، شكستن ظرف هاي متعدّد گياه و تُرشي‌هاي سي‌ساله، چهل‌ساله را ديد و چرخ و فلك آمد.

اين شكستن‌ها و آن كاميون دم در بودند كه به فرانسه درباره شان حرف زده شده بود. پس من فرانسه مي‌دانم. چون فهميدم چرا «خانم‌خانم‌ها» عصباني شد. او از پوشيدن باراني گريزان بود. كج‌خلق و ناراحت به فارسي خودمان داد كشيد «به درك». و زد زير كاغذهايي كه دست پسرش بود.

من هنوز منتظرم و منتظر سكّه كه بگيرم و بدوم طرف چرخ و فلك. منتظر پف كردن دامن و آن شلوار بادكرده‌ي طرح قجري كه مُچ پايش را سفت و محكم گرفته بود.

«خانم‌خانم‌ها» همان‌طور لميده حرف مي‌زد. اسمش اصلاً «ايران» بود. «ايران خانم» و اين، آن اسمي بود كه احمدشاه براي دخترك‌هاي كلفت‌ها و نوكرهاي اندروني انتخاب مي‌كرد.

توي دربار، ميان اشياء عتيقه‌ي فرانسه، احمدشاه نشسته و دارد حرف‌هاي معلّم فرانسه‌اش را تكرار مي‌كند. و سنّ و سالش به شانزده هم نمي‌رسد.

يك نفر فرّاش‌باشيِ سنّ و سال‌دار همراه ناصرالملك مي‌آيند. مي‌ايستند تعظيم مي‌كنند. احترام درباري مي‌گذارند. و بعد ناصرالملك كه حالا شده ناصرالّوله يك دانه پسته از توي ظرف برمي‌دارد و رو به آينه مي‌ايستد. احمدشاه توي آينه، آن گوشه، پشت ميز سرش پايين است. دارد فرانسوي چيز مي‌نويسد. سرهم سرهم. معلّم فرانسه را مرخص مي‌كنند.

ناصرالدله رو به آينه ايستاده. فرّاش‌باشي كاغذها و كتابچه‌هاي فرانسه را برمي‌دارد. مي‌دهد دست يك سياه كه ببرد. امّا قلم و دوات و خشك‌كن كه لق‌لق مي‌خورد و روي ميز سر جاي‌شان مي‌مانند.

ناصرالدوله همان طور رو به آينه خطاب مي‌كند «اعلا حضرتا».

و مي‌رود و مي‌آيد و حرف مي‌زند و چشم و ابرو نازك مي‌كند و لب‌هايش مي‌لرزد و با فاصله‌اي چند سانتيمتري، نفس به نفس احمدشاه مي‌شود. دولّا مي‌شود درِ گوشي مي‌گويد. و بعد بلند بلند توضيح اضافه مي دهد. و البتّه در تمام اين اوقات، براي تو، يا كساني كه قضيه را مي‌خوانند يا تعريف مي‌كنند، يا خيال مي‌كنند، يا خواب مي‌بينند، به جاي شنيده‌شدن صداي حرف، صداي تِك تِك ساعت شماته داري بلند است كه در پس‌زمينه‌اش هيچ چيز نيست غير از سكوت.

سكوت احمدشاه. حرف نمي‌زند. برّوبر نگاه مي كند فقط. فراش‌باشي كه مي رود و با شارژدافر فرانسه، يا انگليس، يا روس، يا هر كجاي ديگر برمي‌گردد هم حرف نمي‌زند. و به ميز قلم ها نگاه مي‌كند و كاغذهاي باقي‌مانده. صداي ساعت.

ميز. چه ميزي. ميزي كه پدر و پدربزرگ و پدرجدّش پشت همين ميز خيلي چيزها نوشتند و امضاء كردند.

شارژدافر دولّا راست مي‌شود. تعظيم مي‌كند. مي‌نشيند و ناصرالدوله و ديگران سند بزرگ و مرصّعِ آماده‌اي را مي‌آورند. فراش‌باشي با عجله هندوانه مي‌آورد. براي تمام مهمان‌ها و احمدشاه.

و احمدشاه روي هندوانه نقشه‌ي كشورش را مي‌بيند. ناصرالدوله هندوانه را قاچ قاچ مي‌كند. و با چنگال يك تكّه‌ي بزرگ، تعارفي مي‌گيرد طرف شارژدافر.

سند با صداي ضرب‌آهنگ ساعت شش، شش بار كوبيدن مي‌شود.

روي ميز. همين ميز. همين ميزي كه هميشه همه‌ي اسناد كوبيده مي‌شوند روي آن. و قلم و اشاره و جاي امضاء:

تأييد شد. اعلاحضرت همايوني قدر قدرت اسلام‌پناه، احمدشاه قاجار. نوشته شده با نستعليق. جداجدا. و در كنارش همين متن. و همين نوشته، به فرانسه. سرهم سرهم.

آب هندوانه از لب و لوچه‌ي شارژدافر جاري شده و رفته لاي ريش هاي بزي بورش.

و احمدشاه علاوه بر اين‌ها، موهاي بيني ناصرالدوله را مي‌بيند و فكر مي‌كند او با همين موهاي دماغ رفته خارجه تحصيلات عاليه كرده. و با همين موهاي دماغ خدمت پدربزرگ و پدرش را كرده. همين موهاي دماغ بودند كه با نفس هاي تندتند و حريصانه‌اي مي‌لرزيدند چون، وقتي، صداي همين تِك تِك ساعت اتاق شخصي شاه، شد صداي بوم بوم توپ. آجرهايي كه از ديوار مجلس فرو مي ريختند مي‌رفتند لاي موهاي دماغ ناصرالدوله گير مي‌كردند.

و محمدعلي‌ميرزا، شاه پدر را مي‌بيند كه كوچك ريز، يك چوب باريك دستش گرفته. از همان‌ها كه رهبرهاي اركستر ملّي پاريس دستشان مي‌گيرند. و در كنار صدتا توپ ايستاده. وسط ميدان بهارستان روبروي عمارت سپهسالار. و غير از او كسي، در ميدان نيست. و هر بار كه چوب را بالا و پايين مي‌برد توپ ها به طور خودكار شليك مي‌كنند و ديوار مجلس سوراخ مي‌شود. خاك و خُل بلند مي‌شود. بعد خاك و خُل فرو مي‌نشيند و صداي انفجار كم مي شود. دوباره مي‌شود صداي ساعت. و ناصرالدوله فراش‌باشي را مي‌بيند كه مدام اشاره مي‌كند به محلّ امضاء.

دستش را بالا مي‌آورد. دست كُپُل نرم شاهي شانزده‌ساله. «اگر دستم را قطع كني امضاء نمي‌كنمش.»

ساعت ساكت مي‌شود.

فراش‌باشي ابروهايش مي‌آيد بالا. پشت عينك سياهِ كوري، ابروهايش دوباره پنهان مي‌شوند. «ناصرالدوله» دوباره رو به آينه مي‌ايستد. احمدشاه گوشه‌ي آينه پيداست.

«اعلاحضرتا». و دورش مي‌چرخد و شارژدافر را نشان مي‌دهد. نقشه‌ي جهان را نشان مي‌دهد. كه كوبيده شده به ديوار. پوست هندوانه‌ها را نشان مي‌دهد. حرف مي‌زند. موهاي بيني‌اش با دم و بازدم مي‌روند تو و مي‌آيند بيرون. و نگين انگشترش حول محور خود مي‌چرخد. كه امضاء كن. كه امضاء كن. كه امضاء نكني از قرض و قوله و سفر خارجي خبري نيست. كه امضاء كن. كه امضاء كن. كه امضاء نكني چه مي‌شود و چه. مي‌ايستد.

همه به احمدشاه زُل زده‌اند.

عكس احمدشاه توي عينك دودي سوغات فرانسه فراش‌باشي افتاده. اريب شده. و تمام ميز و كتاب‌هاي پشت سرش مثل آن‌كه باد كرده باشند، توي عينك آمده‌اند جلو و رفته‌اند دور. نيم‌خيز مي‌شود. مي‌زند زير سند كه «به درك». كه امضاء نمي‌كنم. و اگر هم بخواهيد مي‌نويسم. قلم را مي‌زند توي دوات. و بزرگ، با خطّ تحريري فارسي، روي متن دوزبانه‌ي سند مي‌نويسد «به درك».

و مي‌دود بيرون. آن‌جا بيرون در. در اندروني يك زن ايستاده و كودكش، دختر شيرخوارِ خوابي است كه بعدتر، دامن چين‌دار مي‌پوشيد و يكي از آن صدتا «ايران خانم»‌اي مي‌بوده كه توي دربار احمدشاه در هم مي‌لوليده‌اند.

پيرزن كه تعريف مي‌كند مطمئن مي‌شوي كه نوزاد هم نوزادهاي قديم. كه همچو حافظه‌اي داشتند. تسبيح‌اش رسيده به دور هشتادم.

و كودك متحيّر غرق در خيال، حناي گذاشته شده به دست و پاهاي او را دنبال مي‌كند. و ربط بين صداي لرزان و آن همه شيشه‌ي گياه خشك و ترشي سير و سبزيجات و مرباي بالنگ و خرزهره را پيدا مي‌كند و با ناخن‌هاي سياه و بادكرده. و منتظر ادامه‌ي آن قصّه يا قصّه‌هاي ديگر مي‌شود.

و هنوز منتظرم. هنوز منتظرم كنجكاوتر شوم و آن شيشه‌ها كف حياط پرتاب شوند و شكسته شوند. هنوز مي‌بينم هر جاده در دوردست، هر شكاف كوه و هر خطّ كهنه كه روي زمين افتاده همان چروك‌هاي عميق گونه‌هاي اوست.

گونه‌هايي كه وقت حرف‌زدنش مي‌لرزيد. وقتي مي‌گفت شيطان سراغ بچّه‌ها مي‌آيد. سراغ بزرگ‌ترهاي بدذات مي‌آيد. وقتي مي‌گفت شيطان كور است. يك چشم ندارد. و مرا مي‌ترسانيد كه مبادا از خانه دور شوي. از حياط بزني بيرون. مبادا روزي برسد كه به مادرت بگويي حقّ و حساب مرا بده. و خانه را بفروش. برو. آخر كجا بروم. من كه حتّا سخت مي‌نشينم و براي هر نفسي كه مي‌رود، يك دانه تسبيح مي‌اندازم كه نفس بعدي بالا بيايد. كجا بروم. بگو بمير. نگو از اين خانه برو. نگو آن لباس چرمي را تن‌ات كن. كه من اگر از اين جا بروم مي‌ميرم. هرجا كه باشم.

خانه كه بميرد مادر هم مي‌ميرد. خانه را كه بخواهند بفروشند، مادرها را از خانه ها بيرون مي‌كشند و كاميون‌ها از اساس كهنه‌ي رنگ‌خورده‌ي سفيد پر مي‌شوند. و شيشه‌هاي مُربا و سبزي‌ها، عرق‌هاي خارشُتر و كاسني پرت مي‌شوند از پنجره بيرون و شكسته مي‌شوند.

اين‌ها هيچي، آينه‌ي بزرگ و مرصّع‌اش را بگو كه وقتي دونفر بيرونش آوردند ترك برداشت. و احتمالاً توي كاميون فرو ريخت و فقط قابش باقي ماند. وقتي قصّه مي‌گفت احمدشاه توي آينه پيدايش مي‌شد. يكي ديگر از توي قاب عكس بالاي سر صدا مي‌زد «اعلاحضرتا» صدا در اتاق پيرزن طنين مي‌انداخت. احمدشاه محو مي‌شد.

اين آينه‌ها و قاب‌ها، آن شيشه‌هاي ادويه و ترشي، خشت‌هاي ديواراند. ديواري كشيده شده ميان من و آن كودك سرخوش و كاونده كه مي‌نشست پاي تخت و چينِ دامن مي‌شمرد.

و پيرزن دستش را مي‌گرفت زير دامنش و دامن پف مي‌كرد. و دستي مي‌آمد كه در مشتش سكّه داشت. اين دستِ مشت‌كرده كه سكّه به دست دارد، فقط براي نورچشمي‌ها دراز مي‌شود. سكّه‌ها از ليره‌ي طلايي خالص‌اند. از قضاي روزگار اين‌ها هم سوغات فرنگ‌اند. در مشت شاه.

وسط راهرو ايستاده. در اندروني. دخترك دامنش را از دو طرف بالا آورده و پِف داده.

دامنش گود مي‌افتد و سنگين مي‌شود. مثل آن كه پر باشد. و دستش از دو طرف گوشه‌هاي دامن را مي‌گيرد و مي‌آورد بالا. ليره‌ها از مشت رها مي‌شوند و مي‌ريزند توي دامن دخترك. دخترك مي‌خندد. «خانم‌خانم‌ها» احمدشاه مي‌گويد و مي‌خندد.

وسط تالار آينه ايستاده‌اند. انگاري هزارتا احمدشاه دور دخترك را گرفته باشند و لبخند بزنند.

«ايران خانم» زياد بود‌. براي همين نورچشمي‌اش‌رو كه من باشم صدا مي‌كرد خانم‌خانم‌ها. همه‌اش مي‌‌گفت. پشت ميز نرو!! احمدشاه آن طرف ميز را نشان مي‌دهد و دخترك مي‌ترسد و مي‌گويد پشت آن ميز شيطان قايم شده و چشم بچّه‌ها را درمي‌آورد. پيرزن دستش را مي‌گذاشت روي چشم چپ‌اش. درست يادم هست. و هنوز هراس دارم باز با آن بي‌چشم و رويي كه احمدشاه و پيرزن مي‌گفتند روبرو بشوم. و چشم نداشته باشد. «خانم‌خانم‌ها» دامن چين‌دارش را پايين مي‌آوردو سكّه‌اي مي‌داد دستم. توي راه‌پلّه‌ها از يادم مي‌رفت كه گفته بود شيطان يا همان ابليس (پيرزن مي‌گفت) چشم‌ چپ بچّه‌ها را در مي‌آورد. و به حياط كه مي‌رسيدم پاك از سرم پريده بود كه بچّه‌ي بي‌چشم بزرگ كه شود شيطان ديگري مي‌شود.

امّا من، آن‌قدر سرزنده و شاد بودم كه حرف‌هاي پيرزن و كفشِ برّاق فراموشم شود. كفشِ برّاقِ پسرِ پيرِ عينك به چشمِ بد خُلقِ كاغذ به دستِ او.

و با هر قدمي كه به طرف چرخ و فلك برمي‌داشتم قدم‌هاي پسرش را از ياد مي‌بردم. و چون چرخ و فلكي چرخ و فلك‌‌اش را هل مي‌داد و مي‌آمد توي حياط صداي آكاردئون مانند دندان‌هاي پسرِ پير از ذهنم مي‌پريد.

حالا يادم افتاده. درست همان‌هايي كه يادم رفته بود و يادم مي‌رفت يادم افتاده. و منتظر روزي هستم كه باز شاد و سرزنده بشوم. نه كه مثل حالا بنشينم و چيزهايي را به ياد بياورم كه آن‌قدر به هم مربوط بوده‌اند و من نمي‌دانستم. و جزييات يك اتاق و حرف‌هايي باشند كه تخم‌شان سال‌ها پيش پاشيده شده بوده باشد و حالا در سنّ و سال سنگ‌شدن جوانه بزنند و تختي باشد سفيد. تسبيحي و دامني چين‌دار. با چين‌هاي سرهم سرهم.

عينكي ته‌استكاني روي قرآن كهنه. عكس‌هايي بالاي تخت، روي ديوار. زنده. كه مردان و زنان قجري كنار صندلي خالي ايستاده باشند يا نشسته. رنگ‌پريده باشند. سياه و سفيد. قهوه‌اي. يكي‌شان چشمك مي‌زند. آن يكي توي عكس نيشش باز شد و با سر اشاره مي‌كند به پيرزن كه لم داده و دارد حرف مي‌زند.

همين‌هاست كه هنوز منتظرشانم. منتظرم سياهم برگردد. كه از مدرسه كه مي‌آمدم. بيرون منتظرم بود. كه مرا برساند خانه. همان‌وقت‌ها از مدرسه كه تعطيل مي‌شدم، بيرون در، نااميدانه و به انتظار اين‌طرف و آن‌طرفم را نگاه مي‌كردم كه شايد امروز دست از نبودن بردارد و بيايد. چه بسا كه پيش خودمان بماند الان هم از در كه مي‌آيم بيرون- هردري- اين طرف و آن‌طرف دنبالش مي‌گردم بيايد برساندم به مقصد. كه كسي توي راه مزاحمم نشود. مثل پيرزن كه خاجه‌ي سياه دم در منتظرش بود. پيشكار اخته. وقتي مدرسه‌هاي جديده باز شده بود. مي‌فرستادندشان مدرسه تا فرانسه و حساب ياد بگيرند. بيرون در مي‌ايستاد. گماشته‌ي مخصوص احمدشاه بود. كه نشان داده بشود «ايران خانم» خانمِ همه‌ي خانم‌‌هاست.

از آن وقتي كه برايم از آن سياه گفت. و گفت حتّا شيطان جرأت نمي‌كرد. بيايد سراغ آدم و گولش بزند ببرد چشمش را در بياورد، در مدرسه دل توي دلم نبود. شايد امروز يك سياه قدكوتاه، كلاه قجري‌اش دستش باشد و منتظر ايستاده باشد.

اصلاً هست. چون سياه است درست نمي‌بينمش. همان‌طور كه آن‌وقت‌ها هر سفيدي يعني تخت سفيد پيرزن، هر سياهي، چه سايه و چه دوده و چه رنگ سياه مي‌بود يعني سياه خاجه.

نه حرف مي‌زد، نه كاري بلد بود صورت بدهد. تنها يك سوراخ داشت براي شاشيدن. «اينقده» (پيرزن مي‌گفت) و با انگشت شصت، نوك انگشت اشاره‌اش را مي‌گرفت. وقتي از مدرسه بيرون مي‌آمدم. سياهم در خيالم، در تاريكي دنبالم مي‌آمد و شيطان دورتر راه مي‌افتاد و نمي‌توانست بيايد جلو. و سياه تا دم پلّه‌ها خودش را از توي سايه‌ها و تيرگي‌هاي ديگر بيرون نمي‌كشيد (نمي‌دانم پيرزن مي‌گفت يا من دارم مي‌گويم) ولي وقتي از پلّه‌هاي تاريك بالا مي‌رفتم، تا برسم به درِ خانه، تا كه از جلوي در خانه‌ي او بگذرم (او احتمالاً يعني پيرزن، پس معلوم شد من دارم مي‌گويم) با خودم فكر مي‌كردم كوري همين‌طوري است. چشم چپ‌ام را هم مي‌بستم كه تاريكي تكميل شود.

همان‌قدر كه فرانسه بلدم، كور هم هستم. در حدّ آن‌كه بگويم يك موقعي، حسّ‌اش كردم. روي پلّه‌ها در عمق تاريكي بالا مي‌رفتم و فكر مي‌كردم اگر روزي شيطان سر برسد، از پشت ميزي به جايي بيايد چشمهايم را درمي‌آورد، همين‌طوري مي‌شوم كه حالا شده‌ام. خودم را آرام مي‌كردم. و راحت بودم چون صداي قدم هاي سياهم بلند بود كه داشت پشت سرم مي‌آمد. مراقبم بود. و به سوراخ‌اش اطمينان داشتم. كه اگر شيطان توي تاريكي با سياهم درمي‌افتاد، سياه فوراً از سوراخ‌اش روي سر و صورت شيطان مي‌شاشيد.

وقتي بعد سال‌ها سر زدم به آن‌جا، هنوز راه‌پلّه بوي شاش مي‌داد. البتّه پشت در خانه‌ي پيرزن كه رسيدم، نمي‌دانم حال كي آن جا زندگي مي‌كند، ولي هنوز بوي ترشي و سبزيجات خشك و عرق هاي متعدّد با هم قاطي شده بود و دختري هم هست كه دستش را گذاشته توي دستان بزرگ يك سياه و دارد از مدرسه برمي‌گردد خانه. به گردنش، روي يقه‌ي سفيد لباس مدرسه، پاپيون صورتي بزرگ زده. و بند كيفِ چرمي‌اش آدم را ياد تسبيح مي‌اندازد. و شاد و سرحال، بلند بلند مي‌خواند: La papion,... Blue; Rose, ... ناخن‌هايش توي كفش پيدا نيست. وگرنه شك نكن حنا گذاشته است. و هميشه آن دختر دارد برمي‌گردد. با آن سياه راه مي‌رود. و زير سند مي‌زند كه پسرش باز مجبور بشود دفعه‌ي بعد بيايد. و به فرانسه حرف بزنند.

او خوشحال بود. به طبع او من هم خوشحالم. از چروك‌هاي كنار چشمش مي‌خواندي كه خوشحال است. چون در فرانسه كلمه‌اي به اين وضوح و مشخّص، به اين خشكي، به اين بدون آهنگي، و به اين يخي وجود ندارد كه بتواني بكوبيش و با پشت دست به سند و هوارش بزني: «به درك».

«درك» دوزخ يعني آن عمق سياه‌چاله‌ها كه در انتهاي جهنم قرار دارد و مثل جاي خالي چشمِ يك كور، توي زمين داغ دهان باز كرده لاي مواد مذاب. و شيطان چشم ها را مي‌برد و آن‌جا مي‌اندازد. و آدم‌هاي خيلي بدذات آن جا لاي كوره هاي چشم و زبانه‌هاي آتش گرفتارند. رفته‌اند به درك درجوار شيطان كه خودش هم آن جا «به درك» شده (پيرزن مي‌گفت) و دانه‌ي تسبيح مي‌افتاد. تا يك دور كامل. آدمي در قاب مي خنديد. انگار نمي‌فهميد چه مي‌گويد. شايد همان آدم همين حالا توي «درك» دارد خوش مي‌گذراند كه به اين حرف‌ها مي‌خندد.

آخر شيطان از جاهايي سر درمي‌آورد كه فكرش را هم نمي‌تواني بكني ... جز پشت و بيرون حياط، جاهاي ديگر هم هست. نيمه‌كور است و منتظر. (پيرزن مي‌گفت) خانه‌هاي بي‌مادر و خالي را تسخير مي‌كند (پيرزن مي‌گفت) پيرزن مي‌گفت و مي‌گفت و من مي‌شنيدم.

و مي‌ترسيدم از تاريكي. توي راه‌پلّه زنگ خانه‌اش را زدم. در را باز نكرد. امّا صداي حرف‌زدنش مي‌آمد. با كسي. و وقتي حرف مي‌زد و قصّه مي‌گفت، احمدشاه در آينه مي‌رفت و مي‌آمد بيرون. با آن صورت بي‌مو و چانه‌ي گرد. و ابروهاي به‌هم پيوسته و رستنگاه پايين مو. توي پيشاني. محو مي‌شد. باز پيدا مي‌شد. و با همه‌ي شاه‌هاي عالم فرق داشت. (پيرزن مي‌گفت) و با آدم حرف مي‌زد (پيرزن مي‌گفت و مي‌شنيد و در را دير باز كرد. بلكه هم باز نكرد) و كودك پشت در دلش مي‌ريخت. دلش شد مثل وقت‌هايي كه از بالاي چرخ و فلك مي‌آيد پايين و مي‌رود بالا. سينه‌اش كه قلقلك مي‌آيد. و چرخ و فلك مي‌چرخد. حالش پشت در آن جوري شده بود.

و چرخ و فلكي با آن عينك دودي، آرام و پير، چرخ را مي‌چرخاند. و سرش پايين است و به تنها مشتري هميشگي نگاه نمي‌كند. توي آن محل بچّه‌ي ديگري نبود. و اگر بود نمي‌آمد سواري. كودك از بالا مي‌آيد. ترسيده و سرخوش مي‌آيد پايين. مي‌سُرَد. و چهره‌ي چرخ و فلكي را مي‌بيند كه با چرخيدن نزديك مي‌شود. چه چهره به چهره مي‌شوند. و چهره خودش را مي‌بيند كه در عينك دوديِ چرخ و فلكي، بزرگ شده. جلو مي‌آيد. و باز مي‌رود پايين و دور مي‌شود.

دارد مي‌چرخد. در خيالم مي‌گردد و منتظرم. تا اين دوران رخوت كه حالا پيش آمده تمام بشود. اين هواس‌پرتي‌هاي بزرگ‌سالي را بگذرانم. و باز كوچك بشوم. سرم خلوت بشود. بي‌كار بشوم. بروم سكّه‌ام را از او بگيرم. بدوم سوار چرخ و فلكي بشوم. امّا البتّه و به خيلي دلايل، فقط منتظر يك روز نيستم. و دلم نمي‌خواهد تكرار بشود. كه بروم خانه‌ي پيرزن.

لباس پوشيده بود. روي پيراهن و دامن سفيد چين‌دارش باراني پوشيده بود. باراني چرمي، بلند بود. و عصا هم دستش داده بودند. هفت، هشت تا چمدان توي اتاق بود. و جاي قاب‌ها مربع‌هاي دودزده روي ديوار بودند. ديگر لم نداده بود. ديگر تسبيح نمي‌انداخت. و صداي آكاردئون ضعيفي از يك جاي خيلي دور مي‌آمد. ديگر عينكش را به چشم نمي‌زد و قرآن به پچ‌ پچه نمي‌خواند. و كسي با كسي فرانسه حرف نمي‌زد و ديگر هم نبود، لم نداد. و نزد و نخواند.

سكّه را كه داده صداي كاميون بلند شد و دستش دوباره رفت توي جيب چرمي. اين سكّه را از دامنش در نياورد. از آن كت چرمي درآورد. و به كودك گفت برود دنبال بازي‌اش.

كودك دويد توي حياط و از كنار كاميون، پُرسان پُرسان و فضول گذشت. چرخ و فلكي آرام و با طمأنينه آمد. مثل هميشه. عجله نداشت. انگار روي يك دايره زندگي مي‌كرد. بي‌تغيير و هيجان تكراري. كودك رفت به طرف چرخ و فلك.

يك چيزهاي دقيق يادم است. ولي يك چيزهايي از يادم رفته. رنگ‌پريده شده. بي‌خود هم مجبورم نكن. فرانسه كه نيست. فارسي است. چون سرهم نيست و جداجدا است. آدم فراموشش مي‌شود و فراموش كرده‌ام رنگ لباس پسرِ پيرِ «خانم‌خانم‌ها» آن روز چه رنگي بود. و درست يادن نيست چند دقيقه بعد از آن‌كه پيرزن را، عازم كردند برود، كرسي سفيد كهنه، رنگ‌خورده، از پنجره پرت شد بيرون.

امّا اينجاهايش درست و دقيق يادم هست. درست گوش بده:

خرد شد. هر چيزي كه توي اتاق با آن قوام و ترتيب چيده شده بود، و چنان جاي خودش را پيدا كرده بود كه فكر مي‌كردي اين شيئي، اين صندلي، اين تخت، ريشه دوانده و رفته توي زمين، سبك و شكننده از پنجره پرت مي‌شد پايين و خورد و خمير مي‌شد.

شيشه‌هاي مُربا را ريختند بيرون. و دوتا كارگر هم بودند كه دو طرف تخت خالي سفيد را گرفتند و آوردند بيرون. بردند گوشه‌ي حياط. خوردش كردند. ريختند سر هم. با هر ضربه‌ي چوب مي‌ناليد و مي‌شكفت. كُمد بار كاميون شد. چون مُرصع بود. ميز بار شد. نمي‌دانم چرا. و قاب‌هاي عكس از توي چمدان‌ها پيدا بودند. آدم‌ها از توي قاب‌ها چشمك مي‌زدند و مي‌خنديدند. توي يك عالم ديگر بودند. و اصلاً خيال‌شان نبود و متوجّه نبودند و براي‌شان هم فرقي نداشت كه دور و برشان چه اتفاقاتي دارد مي‌افتد. ايستاده و نشسته با لباس‌هاي بلند و ابروهاي قجري و خال‌هاي سلاطوني. صداي كاميون.

بوي عرق‌هاي نعناع. بوي شيشه‌هاي شكسته. و صداي آكاردئون از يك جاي غريب‌ بلندتر بود. و نمي‌دانم كه درست ديدم . درست ديدم؟ فكر مي‌كني همين بود؟ آن سياه. سياه را ديدم كه دوتا كارگر سر و پايش را گرفته بودند و از پنجره پرت‌اش كردند بيرون. و افتاد روي زمين وسط ترشي‌ها خورد و خمير شد. تكّه شد. لاي دود كاميون كلاه شكسته و دست و پايش درست معلوم نبود. خورد شد. و تكّه‌اش افتاد يك طرف.

بطري هم بود شكسته ريخته. و آخر سر، پسر «خانم‌خانم‌ها» با يك آكاردئونِ خاك‌گرفته بيرون آمد. دو طرفش را گرفته بود. و راه را كه مي‌رفت آكاردئون تكان تكان مي‌خورد. و آهنگي اتفاقي نواخته مي‌شد. تا كاميون بود و اين هياهوها و تا تكاني بود صداي اين آكاردئون مي‌آمد و بلند بود.

چرخ و فلك‌دار پايين چرخ و فلك، بي‌اعتنا، مثل آن‌كه اطرافش خبري نبوده باشد، يا مسئول همين اين اتفاقات او باشد، سرش پايين افتاده بود و با دوتا دست چرخ و فلك‌اش را مي‌چرخاند دلم ريخت.

آينه‌ي قدّي جواهرنشان را، با دقّت آوردند بيرون كه بار كاميون كنند. ناصرالدوله توي آينه ايستاده بود و دستش مثل ناپلئون توي پيراهنش بود.

چرخ و فلك‌دار با خودش لبخندكي زد.

كاميون رفته بود. رفته بود و بوها، شيشه‌هاي خردشده و يك مقدار چوب تخت و كُرسي گوشه‌ي حياط افتاده بود و مي‌ناليد. دور مي‌زدم. و پايين مي‌آمدم با يك چرخ و فلك. و هر چه كاميون دورتر مي‌شد، صداي آكاردئون بلندتر، هماهنگ‌تر مي‌شد با چرخ و فلك.

و كودك نشسته روي يك صندلي چرخ و فلك، مي‌بيند و مي‌فهمد كه تنها نيست.

احمدشاه نشسته روي يك صندلي ديگر. پيرزن آن طرف نشسته با لباس سفيد و دامن و مقنعه گل‌دار. و مي‌چرخند. سه‌تايي با هم مي‌چرخند. از بالا به پايين. و آهنگ آهنگين‌تر مي‌شود و سرهم سرهم.

احمدشاه بالا مي‌رود. خانم‌خانم‌ها پايين مي‌آيد. كودك دلش مي‌ريزد و بالا مي‌رود. بالا مي‌روند و مي‌چرخند و مي‌چرخند.

كودك از بالا پايين مي‌آيد، باز نزديك‌ مي‌شود به چهره‌ي چرخ و فلكي. و چهره‌ي چرخ و فلكي مليح‌تر مي‌شود. و به او كه مي‌رسد، مي‌آيد كه بگذرد، صورت به صورت،

عينك از چشم برداشته، يك چشم ندارد. مي‌بيند كه او يك چشم ندارد. و عينك دودي‌اش است ؟؟؟ است و با آن يكي دست همان طور چرخ و فلك را مي‌چرخاند.

و كودك هراسيده و ترسان، دلش مي‌ريزد. مي‌روند. همه مي‌روند. همه‌ي نشسته‌ها مي‌روند براي دورزدن و دورزدن در دور بعدي.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام.
بسيار داستان جذاب و پري بود. تبريك.
موفق باشيد.

-- هديه شايگي ، Jul 15, 2007 در ساعت 12:00 AM