رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ مهر ۱۳۸۶
داستان 188، قلم زرین زمانه

عزیز و نگار

همین‌طور بهتم برده بود به قطره‌های خون که شتک زده بود به هر چه نشانه‌ی زندگی در آن اتاق بویناک.
عزیز دستش دور کمر نگار بود. لبش را گذاشته بود پشت گوش نگار لابد به تلافی روزهايی که نگار ترکش کرده بود، و او تا آن لحظه که نفس از تنش بیرون می‌رفت به نگار می‌گفت عزیز دلم، دلت آمد تنهام بگذاری؟ یادت باشد من از همه‌ی مردهای دور و برت بیش‌تر دوستت داشتم. می‌خواستم تا ته دنیا باهات باشم، عشقم، ببین حالا اینجا روی این رو تختی چهل‌تکه، که آن‌همه دوسش داشتی کنار هم برای همیشه به خواب می‌رویم. هیس، لعنتی! این قطره‌ی خون، خون نگارم است. تو اجازه نداری روی آن بنشینی و ويز ويز کنی.

امروز درست شش ماه است که رفته‌ای؛ به همان خانه که با شوهر سابقت خریده بودی. لعنتی برو کنار، اينقدر ويز ويز نکن. می‌خواهم این خط‌ها را که حالا قطره‌های خون نگارم روی آن ریخته به محبوبم نشان دهم. چشمانم سیاهی می‌رود. نگار، چشمات را نبند. تو که نبودی من روی این دیوار همانجا که پشتت را به آن تکیه می‌دادی علامت می‌گذاشتم.

چهل‌تکه را داده بودم عفت خانم برات دوخته بود. راه افتادم از مامان، خاله، و از خواهر دومی تریشه‌ها را جمع کردم و دادم به عفت خانم، عفت خانم کجایی تا ببینی؟ چیزی شده بود که نگار نتوانست بيندازدش دور. مثل ظرف و ظروف، يا مثل کفش‌های پاشنه بلندش که نيم‌دار نشده می‌ريخت بيرون.

عزیز رو تختی را قایم کرده بود، و می‌خواست به بهانه‌ی روتختی هم شده نگار را به آن خانه بکشاند. شاید هم نگار رفته بود روتختی‌اش را پس بگیرد. آخر او از این دیوانگی‌ها زیاد داشت. خانم عظیمی از داروخانه به مامان زنگ زد و گفت: «نگار هست؟»

مادرم گفت: «ای وای! نکند رفته باشد خانه‌ی آن عزیز دیوانه؟»

خانم عظیمی گفته بود نگران شدم. زنگ زدم اگر نگار آمد خانه به او خبر بدهد. مامان به من تلفن زد. صداش می‌لرزید: « نگار تویی؟ تو که مرا نصف جان کردی خانم!»

گفتم: «من نگار نیستم، مامان! نگار اینجا نیست. نکند رفته باشد پیش عزیز. بيایم دنبالت؟»

به پلیس آدرس خانه‌ی عزیز را دادم. و ماشینم را از گاراژ در آوردم. بابا هم که ديگر نبود به مامان دلداری دهد. مامان زود هول می‌شد، و من هم بدتر از او.

سر راه يک سر به خانه‌ی نگار زدم. مامان با آن پای مریضش ایستاده بود توی کوچه. دنده‌عقب می‌رفتم نزدیک بود گربه گل باقالی نگار را زیر کنم. مامان گفت: « این گربه هم انگار بو کشیده ما دنبال نگار می‌گردیم .خیر باشد. زد کف سینه‌اش.»

گفتم :« مامان! فال بد نزن. دلم دارد می‌ترکد.»

ما زودتر از پلیس رسیدیم. زنگ عزیز را زدم .جوابی نيامد. زنگ همسایه را زدم و خودم را معرفی کردم. شناخت، و در را باز کرد. مامان فشارش افتاده بود پایین. همسایه آب قند بهش داد. و خيلی عادی گفت: « ما صبح زود می‌رويم سر کار و دیر بر می‌گرديم. صدایی هم نشنیديم.»

پلیس‌ها رسیدند و در را شکستند. رفتیم تو. پنچره‌ها بسته بود و بوی خفگی می آمد. در آشپزخانه چهارطاق باز بود، ولی در اتاق خواب بسته بود . یکی از پلیس‌ها آرام دستگیره را پیچاند. مامان غش کرد. پلیس گفت: «خانم، من نامحرمم. کمک کنید مادرتان را...»

با دست زدمش کنار. نمی‌دانم کی مامان را برده بودند روی کاناپه خوابانده بودند. خون شتک زده بود روی دیوار صورتی.

اتاق‌ها را نگار با همان وسواس مخصوص خودش رنگ زده بود. آن روز عزیز هم اجازه نداشت به او کمک کند. نگار فرستاده بودش بيرون، دنبال يک کاری.

شتک خون روی لب و موهای مشکی بلند تابدارش پاشيده بود. موهای قهوه‌ای عزیز نزديک صورت نگار بود، انگار ترس داشت جانش از تنش بیرون برود، و حرف‌هاش نیمه تمام بماند. انگار از نگار گله داشت.

هدیه‌هام را پس فرستادی، بی انصاف! رفتی و قالم گذاشتی بی انصاف! می‌خواستم برای همیشه باهات بيايم تهران. دستم را دور کمرت حلقه می‌کنم. ديگر نمی‌توانی فرار کنی.

نگار خواهر سومی‌ام زبان آلمانی خوانده بود و سی هشت سالش بود که عاشق رضا شد. رضا از بیست سالگی رفته بود آلمان. چهل سالش که شد برگشت تهران و استادیار دانشگاه شد. یک روز نگار به پدرم گفت: « می‌خواهم با رضا ازدواج کنم.»

نگار توی خانه دوش به دوش پدرم مثل پسرها کار می‌کرد. نقطه‌ی مقابل من بود. پدرم هم از آن پدرها نبود که به دخترشان بگویند چه بکنيد چه نکنيد. من بیست سالم که شد شوهر کردم، همين شوهری که حالا دارم. نان‌آور خانه است و ما از خانه و زندگی چيزی کم و کسر نداریم. نگار می‌گفت: «خواهری، ای کاش جای تو بودم، یکی می‌آورد و من کار نمی‌کردم. کاش می توانستم مثل تو باشم.»

من می‌خندیدم. به دل نمی‌گرفتم. هرکه می‌آمد خواستگاریش سنگ می‌انداخت. يا یک عیب روش می‌گذاشت .یکی شلوار راه راه تنش بود، یکی یخ بود، و آن یکی نمی‌توانست حتا يک کلمه حرف بزند. نگار یک دوست مرد داشت که بیست سال ازش بزرگ‌تر بود، و به قول نگار جذبه داشت، و اگر ساعت‌ها باهاش حرف می‌زدی خسته نمی‌شدی. آن مرد یک نویسنده‌ی قدیمی بود، و نگار آرزو داشت روزی نویسنده شود. و می‌خواست با رضا ازدواج کند. گفتم: «رضا مثل آن دوستت جذبه دارد؟»

گفت: «نه. مؤدب است. ازش خوشم آمده. اگر هم یک روز تو زرد از آب در آمد می‌زنم دم کونش. من اینم!»

سه سال زن رضا بود. دلش می‌خواست با رضا برود آلمان. می‌گفت از این مقنعه و روپوش حالم به هم می‌خورد. می‌خواست مثل دوران دبیرستان توی خیابان کفش پاشنه بلند بپوشد، و من همیشه دو تا کفش توی ماشینم داشتم، از ماشبن پیاده می‌شدم کفش پاشنه کوتاهم را می‌پوشیدم. نگار کار می‌کرد و مجبور بود مقنعه سر کند. و کم‌تر آرایش می‌کرد. مثل خیلی از زن‌ها دوست داشت راحت بپوشد بی آنکه از کسی بترسد. بعدها رضا را راضی کرد بروند آلمان. رضا زودتر رفت یک سری بزند، کاری جور کند، خانه‌ای بگيرد، و بعد نگار را ببرد.

نگار گفت: «حالا که قرار است برویم بد نیست یک خانه اینجا بخریم.»

رضا سهمش را داد تا شریکی این خانه‌ی نزدیک ما را بخرند. نگار خانه را به اسم خودش کرد. وقتی رضا برگشت، از این کار نگار خیلی بدش آمد و با او در افتاد. نگار می‌گفت: «زن و شوهر از این حرف‌ها با هم ندارند!»

رضا می‌گفت: «اگر ندارند چرا خانه را به اسم خودت کردی؟» و با نگار قهر کرد. نگار هم محلش نگذاشت و کارشان به طلاق کشید.

رضا گفته بود: «مهرت را ببخش.» و نگار پانصد سکه‌ی طلاش را بخشید.

رضا برگشت آلمان. زنگ می‌زد می گفت نگار را دوست دارد.

نگار می‌گفت: «دیگر حاضر نیست با رضا زندگی کند.»

مادر شوهرش به مامانم می‌گفت: «دخترت سهم پسرم را بالا کشیده و سرش کلاه گذاشته. بگو برگردد سر زندگیش. خانه ارزش آن را ندارد که زن و شوهر از هم جدا شوند.»

نگار می‌گفت: «شما که یک پات لب گور است چرا از این حرف‌ها می‌زنی؟ این خانه را با جان کندن خریده‌ام.»

رضا به من زنگ می‌زد و می‌گفت: «آن‌همه سال گچ خوردم و پول جمع کردم آخرش همه به باد رفت. گچ نخوردم، گه خوردم.»

گفتم: «شما خودتان را بهتر از هر کس می‌شناسید. اینجا همه‌اش یاد دوست دختر آلمانی‌تان بودید.»

سکوت کرد گفت: «که اینطور! من بچه هم دوست داشتم.»

گفتم: «اگر پای بچه در بین بود شاید نگار با شما زندگی می‌کرد.»

گفـت: «حالا که نیست.»

رضا گاهی می‌آمد ایران و می‌رفت.

نگار دو سال مجرد بود. هنوز همان دوست پر جذبه‌اش را داشت و گوشه‌گیر شده بود. تا اينکه با عزیز آشنا شد. يک روز به ما گفت که می‌خواهد دوباره ازدواج کند. گفتم: می‌شناسیش؟»

نگار گفت: «آره. عزيز است.»

«چقدر می‌شناسيش؟»

«زنش ازش جدا شده و مانده آلمان. او مقصر نیست.»

«تو این عتيقه‌ها را از کجا پیدا می‌کنی؟»

«اینها مرا پیدا می‌کنند. آمده بود از داروخانه‌ی بابا دارو بگیرد شماره تلفن داد. هم خوش‌تیپ است، هم پولدار. همان مردی است که دنبالش می‌گشتم.»

«مرد مرد است دیگر!»

گفت: «دلم به حالت می‌سوزد، طفلکی! بیست سالت بود ازدواج کردی و خيلی چيزها را نمی‌دانی. سکس عزیز بهتر از رضاست.»

گفتم: «من که نمی‌توانم برای چشیدن سکس بهتر از شوهر و بچه‌هام چشم بپوشم!»

گفت: «من که ازت نخواستم این کار را بکنی.»

شايد من زن خوبی برای شوهرم بودم و خواهر خوبی برای نگار. همان‌قدر خوب که هارت و پورت‌هاش را به دل نمی‌گرفتم. او را می‌فهمیدم.

نگار اولش با عزیز خوش بود. و عزیز مرتب براش طلا و الماس می‌خرید. با هم می‌رفتند کیش و دوبی. عزیز عصرها می‌رفت دم محل کار نگار، منتظرش می‌ماند تا با هم برگردند خانه.

اوایل همه چيز آرام و خوب بود. نگار می‌گفت:« دوستم دارد.»

کم کم از همکاراش خجالت کشید و از عزیز خواست دیگر آنجا آفتابی نشود . کار به جای باریک کشید. اسفند ماه بود. برف کمی روی البرز نشسته بود. من و نگار و مامان کنار هم دراز کشیده بودیم و حرف می‌زديم. نگار گفت که عزیز از او خواسته دو تایی بروند کلن.

مامان گفت: «بچه که نيستی! چهل و دو سالت شده. این عزیز مریض است. به من که مادرت هستم حسودیش می‌شود. کاری کرد که من نتوانستم خانه‌ی تو بمانم. به جای کلن مدتی باهاش برو شمال.»

نگار اول باور نمی‌کرد. بعد کم کم از اینکه عزیز مثل کنه بهش چسبیده بود، عاصی شد و از عزیز طلاق گرفت. برگشت خانه‌ی خودش.

تا اينکه شب تولدش، عزیز براش اس ام اس فرستاد. نگار از او تشکر کرد. چند ثانیه بعد پستچی زنگ زد. بسته آدرس نداشت. نگار ترسيده بود. بسته را پس فرستاد. عزیز معلوم نبود کدام گوری خانه اجاره کرده بود. و انگار همه جا بود و هیچ جا نبود. مامان می‌گفت: «باز اقلاً رضا. برو باهاش زندگی کن و از ایران برو.»

بعد گفت: «نه. نمی‌خواهم بروی آلمان. يکهو ديدی این دیوانه راه افتاد دنبالت. همين‌جا امن‌تر است.»

شب تولد مدام موبايل نگار زنگ می‌خورد. مامان نگران بود. گفت: «اگر تو حرکتی نمی‌کنی، من به پلیس خبر می‌دهم که عزيز مزاحم توست.»

نگار گفت: «مامان! تو که می‌دانی من با همه می‌گردم. دشمن هم برای خودم نمی‌تراشم.»

من گفتم: «عزیز با آدم‌های ديگر فرق دارد. يک جورهايی عصبی و ديوانه است. من که ازش می‌ترسم. به خودت دروغ نگو. تو شب از خواب می‌پری.»

نگار خیلی لاغر شده بود. و آن میل سابقش به رفتن از ایران را از دست داده بود. مامان می‌ترسید نگار گول عزیز را بخورد و تنها برود خانه‌اش.

نگار به شوخی گفت: «مامان، با شوهر سومم می‌روم آلمان. آن دو نفر رافراموش کن.»

می‌خواست مثل همیشه آن‌طور که تا به حال با دیگران رفتار کرده بود با عزیز کنار بیاید، و از او یک دشمن نسازد.

حالا ديگر نگار نیست. مامان سکته کرده و روی صندلی چرخ‌دار می‌نشیند. تا چشمش به من می‌افتد نم اشک توی چشمش می‌آيد روی صورتش.

نگار یک بار از دهنش در رفته بود که یک روز می‌رود گردن‌بند الماس و انگشتر الماس هدیه عروسی‌اش را به عزیز پس می‌دهد. و مامان دعواش کرده بود.

روتختی چهل‌تکه زیرش بود. و شتک‌های خون روی موهاش و صورت سفید و دماغ کوچکش پخش شده بود.

گاهی دست روی چربی شکمم می‌گذاشت و می‌گفت: «صبر کن! یک شوهر پولدار برای خودم و یک دکتر زیبایی برای تو پیدا می‌کنم. »

می‌گفتم: «من که از اسم عمل جراحی سکته قلبی می‌کنم.»

گفت: «این همه زن چربی‌هاشان را در می‌آوردند. سکته کرده‌اند؟»

لابد گردن‌بند طلاش را برده بود پس بدهد یا به هوای آن... عزیز هم همان را انداخت گردنش. پاهای بلند و خوش‌تراشش وسط پاهای عزیز بود. آروزهاش هم با شتک‌های خونش ریخته بود روی آن رو تختی چهل‌تکه. عزيز و نگار.

ضبط صوت را خاموش کردم و نوار را در کيفم گذاشتم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

dastan besyar sibay bud . dar an be rawabet san wa mard irani dar in doran ke iranih dar an ghar gereftem wa be doran gosar as sonat be modernit ast .newisand ba hushmandi wa nasr rawan wa saban tnans dastan taragigi ra barayman newesht ast .

-- turan ، Aug 13, 2007 در ساعت 04:00 PM

khub wa ali bud.

-- shhin ، Aug 14, 2007 در ساعت 04:00 PM

as teknik dastan khyli khosham amde asis morde wali rawi as saban u mi-newisad .asis ghabl as koshtan khodash wa negar nawar gosashe bud wa harfash anja sabt shod bud newisand no awar ast .as khndan in dastan ghamgin shodam. wa diyalok-hash dar sehnam tekra mishawad.

-- mitra ، Aug 21, 2007 در ساعت 04:00 PM

خيلي عالي بود!
دم همه الموتيها گرم با اين يوسفي كه تحويل ادبيات داده اند

-- امير ، Sep 8, 2007 در ساعت 04:00 PM

man yek khannadeh herfei dastan hastam wa be naghd dastan ham alaghe daram . as in dastan khosham amadeh .in dastan ham dasr ketabi chap mishawad wa as in nasar khub ast wa man dar an ketab agar be dastam beresad etelaat be dast miawaram wa khoshhal mishawam bedanam newisandeh dastan ketab darad ya na ? sayt darad ya dar sayti dastanhi as u dar internet hast ya na. omidwaram chand motaghdi ke karash naghde elmi dastan wa roman ast in dastan wa an 39 dastan digar ra ba tawajo be maten naghed konnd wa tarjih midaham albate dast man kotah hast tarjih midadamey ikash man moteghadin jawan tari ke did taseteri darandche dar kharej ya dakhel iran be inkar dast besannd albate be komak radiyu samanh. yek mosuh ra mikhastam dar bareh esme dastan asis wa negar benwisam an in ast ke man dar in esm yek tans mibinam chon nergar as asis talagh gereft wa san khyli romantiki ham nabud .dar surati ke nagar almut ba asis khodkoshi kardand. wa negar jolit bud.

-- babak ، Sep 25, 2007 در ساعت 04:00 PM