رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
داستان 185، قلم زرین زمانه

تور

« صُب تا شوم نشستی کنار این شط و زل زدی به این آب و ور می‌ری به این تور که چی؟ زندگیمون کم گره داره٬ تو
هم بشین اینجا و هی گره بزن رو ئی گره‌ها... .

هیچی نگفت.

گُفتُمِش ننه‌ات می‌گه شبا دیر میای خونه٬ بعضی شبام که اصلآ نمی‌یای. معلوم هست چکار می‌کنی تو؟

مثّ ِ همیشه زل زده بود به شط. حتا سر بلند نکرد نگام کنه.

گُفتُم ننه‌ات از دسّت شاکیه. می‌گه صب آفتاب نزده تورِ ورمی‌داری می‌زنی بیرون تا کی دست از پا درازتر پیدات شه... آخه چیکار می‌خوای بکنی تو؟

گُفتُم دِلاکردار یعنی اندازه ئی دیشلمبوها هم ارزش ندارُم یه نگام بکنی؟

نگام کرد اما هیچی نگفت. زحمت نکش.

گُفتُم آخه کاری٬ باری٬ هیچی؟ تا کی می‌خوای ول‌ول بتابی و بشینی کنار ئی شط؟ خدا شاهده به‌خاطر اون چندرغازی که به ننه‌ات می‌دُم نمی‌گم. هرچی باشه اون خواهرُمه٬ شُمام مثّ‌ِ بچه‌ها خودُمین. مو و بابات سال‌ ِ رفاقتمون بیشتر از ئی حرفاس٬ ولی خوب مردم چی‌می‌گن؟ نمی‌گن پسر ناخدا ناصر عَلافه؟ ولگرده؟ اصلآ می‌گن زده به سرش٬ دیوونه شده همه‌اش کنار ئی آبه. آخه تو چی‌می‌خوای از ئی آب؟

باز پرسید دایی از اینجا تا دریا با لنج چقدر راهه؟

گُفتُم باز هم که اینه پرسیدی. دایی چش از ئی دریا وردار. ئی دریا دیگه ئو دریا نیست! بیا یه‌جا بذارُمت سر کار لااقل علاف نباشی.

اینه که گُفتُم دوباره قُد شد و برگشت زل زد به آب و دیگه هرچی بهش گُفتُم جوابُم نداد. آخری بهش گفتم مو ظهری می‌یام خونتون. دوتا صبور گرفتُم ننه‌ات بگذاره تنور٬ تو نمی‌یای؟

باز جواب نداد. قربون دستت اون کبریتم بده. هیچی جوابم نداد٬ مونم بلند شُدُم اومدُم.»

دایی کبریت رو از ننه گرفت٬ چایی‌اش را مث همیشه یه نفس خورد٬ سیگارش را روشن کرد و دنباله حرفش را گرفت که:

فِکریُم٬ همه‌اش تو فکر آقاشه... چِشِش پی‌ ِ اونه.

ننه طبق معمول اخماش رو تو هم کرد و گفت:

خو بهش می‌گفتی رو حرفهای ئو بی‌غیرت نمی‌شه حساب کرد.

دایی گفت:

گُفتُم٬ همه‌چی ِ گُفتُم٬ صدبار گُفتُم. سه ساعت براش حرف می‌زدم. دهنُم بدتر از شط کف کرد اینقدر حرف زدُم. دِلاکردار گوشش که بدهکار نیست!

درِ وا کردم٬ رفتُم داخل٬ ایستادُم جلوش؛ چش تو چش!

گُفتُم دایی آقام گفته رسیدم کویت جاگیر شُدُم یکی را می‌فرستُم پی‌اِت.

دایی همین که مونه دید جا خورد٬ اصلا موند. زورکی خندید و گفت:

چه عجب؟ بالاخره حاضر شدی دل از ئو شط بکنی و بیای خونه؟

گُفتُم دایی تو که سال‌ ِ رفاقتت با آقام بیشتر از ئی حرفاس چرا می‌گی حرفای آقام حرف نیس؟

گفت: دایی گوش وایسادن نخوبه‌ها٬ آقات بهت نگفته؟

گُفتُم آقام خیلی چیزا واسم گفته.

بِش برخورد٬ تند پرسید:

مثلآ؟

گُفتُم مثلآ اینکه پول که بیاد دستش بدهی‌‌ ِ همه‌تون رو می‌ده٬ تا ته‌اش!

ننه پرید وسط که:

اگه ئو بی غیرته که خدا می‌دونه الان داره جاکشی کدوم عربه می‌کنه!

دایی هم نامردی نکرد و زد تو ریپِش که بسه تو هم جلو بچه‌ها.

گُفتُم می‌بینی دایی ئی که زنشه ایطوری پشت سرش می‌گه٬ تو که رفیقشی اوطور٬ چه برسه به مردم!

ننه گفت:

خو خفه شو تو هم.

بعد یه مرتبه زد زیر گریه که:

می‌بینی مرتضا٬ اینم بخت مونه. خود‌ ِ بی‌غیرتش از یه طرف حرف‌خور ِ مردُمُم کرده٬ اینم از پسرش.

دلُم براش سوخت. به خدا نه اینکه بخوام ناراختش کُنُم٬ ولی خو زورُم می‌گیره ایطوری می‌گه.

دایی پرسید:

اصلآ از کجا معلوم که رفته کویت؟

گُفتُم خودش بِهِم گفت می‌ره کویت.

ننه گفت:

آخه اون کی‌حرف ِ راس زده که ئی دومیش باشه؟

بُراق شُدُم و گُفتُم آقام به مو دروغ نمی‌گه.

ننه همونطور که سبزی رو تو شکم ماهی پهن می‌کرد یه نگاهی بهم انداخت٬ انگاری می‌خواس چیزی بگه٬ بعد بی‌خیال شد و سرش را انداخت پایین. بو سبزی خونه رو برداشته بود.

گُفتُم آقام از ئی سبزی ماهیا خیلی دوس داشت٬ نه ننه؟ ولی ما کی ماهی می‌خوردیم؟

دایی گفت:

شاید اصلآ نرفته٬ ها؟ ئی چند وقته آب خیلی شلوغ بوده٬ می‌دونی چندتا لنج رو گرفتن٬ خوابوندن؟

گُفتُم چرا دایی٬ رفته. مو می‌دونُم.

گفت:

پس چرا ئی دوماهه یه کاغذی٬ پیغامی چیزی نداده؟ نمی‌گه ما دلواپسشیم؟

ننه گفت:

خو اینم از بی‌غیرتیشه!

بعد هم تشر زد به مو که:

تو هم اینقدر الکی ازش دفاع نکن. اون پاش برسه اونجا یادش می‌ره اصلآ تو کی‌هستی. به جا ئی حرفا بپر تنور رو آتیش کن.

گُفتُم دایی٬ تو بودی می‌دونستی هیشکی دل به راهت نیست٬ به کی‌پیغوم می‌دادی؟

دایی رفت تو لَک و گفت:

خو دیگه٬ تو هم ایطوری صحبت نکن...میدونی؟ آقات اطلآ نباید می‌رفت!

گُفتُم می‌موند چیکار می‌کرد؟

گفت:

مگه مو که موندُم چیکار کردُم؟ ها؟ آدمیه دیگه٬ کار می‌کنه٬ جون می‌کنه. خدا بزرگه. کی‌ می‌دونه؟ شاید تا چَن وقت دیگه اونقدر پول اومد دستُم که یه لنج ِ دیگه بخرُم.

گُفتُم آقام گفته وقتی برمی‌گردُم که بتونُم دوباره یه لنج بگیرُم. یکی بهتر از اون قبلیه. گفته اینبار مونَم با خودش می‌بره می‌دونی اگه کف ِ ئی دریا رو بریزی بیرون چقدر گنج توشه؟ اونقدر که می‌شه هرچی لنج تو بندره با همه جاشوهاش بخری سی خودت!

گُفتُم حتا اون لنج خارجیها؟

گفت:

حتا اون خارجیها. هِی دایی... ئی دریا دیگه فایده نداره. دیگه با ما چپ اُفتاده. می‌دونی دایی٬ دریا از دقتی رفتیم جاشویی ئی اجنبی‌ها با ما چپ افتاد. لنج که از اونور به باخت رفت٬ آقاتم خو از اینور ول کرد و رفت و خبرش نشد... حالا هم مو موندُم و یه دریا قرض.

گُفتُم آقام گفته برگرده همه قرضهاش ِ می‌ده. حساب ِ همه‌اش را صاف می‌کنه٬ حتا اون کمکهایی هم که قایمکی به ننه می‌کنی.

ئی آخری ِ از خودُم گُفتُم٬ بد که نگُفتُم؟

دایی خندید و گفت:

نه دایی بحث ِ حساب نیست٬ مو فکریُم آقات مال ِ جاشویی بَرا کسی نیست. آقات بَرا خودش ناخدایی بود.

نمی‌دونُم ننه باز از کجا پیداش شد و گفت:

دِ همین‌ها رو ور ِ گوشش خوندین که باورش شد ول کرد٬ رفت.

گُفتُم آقام گقته اگه بخواد جاشویی ئی اجنبی‌ها رو بکنه٬ لااقل یه جایی می‌کنه که چش ِ آشنا بهش نیافته.

ننه گفت:

اینا حرفه٬ آقات مال ِ ئی کارها نبود. ئو اگه عرضه ئی کارها رو داش...

پریدُم تو حرفش و گُفتُم ها٬ اگه عرضه داشت که زنش پشت سرش ایطوری نمی‌گفت!

دایی داد زد:

بسه تو هم!

گُفتُم نمی‌بینی دایی؟ ئی داره شورِش رو در می‌یاره دیگه!

اینه گفُتُم و بلند شُدُم. ننه گفت:

هم کجا سر ِ ظهری؟

گُفتُم ننه٬ آقام یه گنجه!

دایی خندید٬ نه بد بخنده‌ها٬ خندید. ننه گفت:

ارزونی خودت٬ بپر تنور ِ آتیش کن عصر شد.

گُفتُم موناهار نمی‌خوام!

دایی غرید:

هم کجا؟

گُفتُم لب ِ شط. آقام گفته می‌فرسته دنبالُم.

ننه با دستش سرکوفت زد و گفت:

بشین همونجا تا بفرسته!

مونم زدُم بیرون و اونقدر لب شط نشستُم تا پیغومت اومد... .

پسرک به اینجا که رسید ساکت شد. مرد سرش را انداخت پایین و دستی به چشمهایش کشید. زیر چشمی نگاهی به پسرک کرد و گفت:

پشت لبات سبز شده‌ها!

پسرک خندید و سرش را انداخت پایین و شروع کرد به کلنجار رفتن با تور.

تور دور دستهای عرق کرده‌اش گره خورده بود و باز نمی‌شد.

Share/Save/Bookmark