رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ بهمن ۱۳۸۶
داستان 182، قلم زرین زمانه

نویسنده بی رحم است.لطفاً مراقب باشید!

مرد افتاد تو چشم های زن .[ نه ] . [اصلاً اینجاش رو ول کن . خواننده دستت رو بده.دستام سردن ، باید تحمل کنی. گم نمی شی. قول می دم ، خودم تو سطر ِآخر وَرت دارم بیارم همینجا . خوبه ! این نوشته ها دور نمی خوره فقط همینجا برمی گردی. اصلاً پشت سرم بیا . می ترسم وقتی دارم می دوم یا حرف میزنم یا بعضی کارای دیگه بپری وسط و از خیرش بگذرم . داشتم چی می گفتم:« آهان یه اتفاق مهم می افته»] زن نه نه ! به چشم بچّش . بچّش چشم نداشت . نه که چشم نداشت ،ها ؛ داشت ولی زن نمی دید ؛ فقط باهاش حرف میزد . بچّش لامصب حرفی هم نمیزد ، فقط گوش می کردو گاهی هم تو جواب زن یکّم جا به جا می شد.
مرد خواست احساسات به خرج بده گفت :« دوست دارم »زن بازم نیگاه کرد . ایندفعه بدش اومد . هر چقدر هم که دوسش داشت پشت سرم وایستا .حَواست به من باشه .جلوی دست و پام نیا یکّم وایستاالآن میام]

خواننده ایستاده بود ، به نوشته ها هم نگاه نکرد.فقط رفت سر ِکمد.از توی کمد زنی را دراز به دراز روی تخت افتاده دید . با آن شکم باد کرده اش ، ظاهر خنده داری داشت . مخصوصاً وقتی زانوهاش رو خم کرده بود روی شکمش ؛ عین یه سوسکِ پشت ِ رو. مرد داخل شد زن گفت :« اشتها ندارم. فقط می خوام همینجا شش ماه بخوابم.» مرد از حفره ی پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا نیمه آفتابی و پُر از مِه بود . ولی چمن سبز و گلدان های پامچال ِقرمز و زرد به ترتیب از دور به نزدیک ، محو پیدا بود . و حاشیه ی حصار ِحیاط ، با درختچه های ِسبز ِمکعب مستطیلی.

زن به لقمه ای نگاه کرد که هنوز راهِ بین ِ سفره و دهان مرد را طی می کرد زن گفت :« هوس کردم برم بیرون.می خوام یکّم هوا بخورم.»

صدای فریادی شنیده شد.

زن گفت :« چی شده ؟!» و یهو مثل فنر یا پَر از رو تخت پرید . همه داشتند می گفتن »یه مرد داشت از پنجره داخل سوئیت رو دید میزد.« زن به مرد چسبید .مرد دست ِزن را محکم فشار می داد و شُل می کرد. زن خاطرش جمع شد .مرد با بی زبانی می فهماند که حواسم هست.زن میان بادهای تند ،جلوی در ِخانه ایستاده بود و مرد می رفت ، با مرد های دیگر ، شاید هم با زن هاشان.

خواننده از صدای دستگیره فکر کرد نویسنده ی این کاغذ پاره هاست . درست حدس زده بود [ نویسنده نوشت : خواننده!اومدم بیا] زن صدای فریاد شنید . باهم پریدن بیرون.زن خوشش نمی اومد به این زودی ها مرد با اون احساس راحتی کنه ؛ مثل بخشی از املاکش . زن دوباره برگشت خونه.مرد هم.زن گفت : «دلم نمی خواست به این بدبختی بیافتم.»

مرد گفت :«نه!من به تو خورده نمی گیرم . من باعث بدبختی ام. من نباید می اومدم»

زن گفت :«این چه حرفیه ! تو می خوای منو شرمنده کنی؟!»

زن حیرت زده تو چشم های معصوم بچّش نگاه می کرد.اون واقعاً بی گناه بود.اینو از هم ارث برده بودند. زبونشون شاید دروغ می گفت ولی چشماشون هرگز.[باز که چشمم خورد به تو خواننده.مگه نگفتم پشت سر ؛زود!]

زن گفت «به زنت شک نکن .همه مثل من نیستند.من فریب خوردم ولی زنهای این دوره و زمونه اصلاً گول نمی خورن»

زن دست مرد را روی شکمش احساس کرد.مرد چشماش و بست وگفت :«تو پاکی،مثل زنم»وچشماش و که باز کرد ، خون افتاده بود تو چشماش ،از بس اشکاش رونگه داشته بود. زن چشمای بچّش و بوسید. [صبر کن خواننده... من باید برم بیرون... ببخش که عصبانیتم تو ذوقّت میزنه...ولی حالا که تا اینجا اومدی ... بیا . اگه خودت بخوای بری گم می شی.باهام بیا... باید پشت این جمله ها قایم بشیم.]

خواننده نمی توانست قایم شودچون قایم شدنش معنی نداشت .اگر قایم می شد که نوشته ها فنامی شدند.خواننده زن را دید که از میان باد تند خودش را به داخل کشید و پرده را از میان در برداشت و در را محکم بست ...و ضربه های ممتددی به در...در باز شد. مرد رسیده بود. زن همانجا نشست . مرد گفت:«چی شده ؟»

زن گفت :«بعد از شش ماه اومدی خب فکر می کنی درد چیه !»

مرد گفت :«به این زودی شش ماه شد!»

زن درد می کشید. دیگر خواننده هم داشت دنبال دکتری .. قابله ای .. چیزی می گشت. مرد پرید بیرون . هرچی صدا کرد هیچ کس نبود. توی اون گرما زد بیرون. به جاده رسید. هرچی کرد نتونست ماشینی ببینه. از دره ی کنار جاده پایین رفت. روستا را محو با خانه های چسبیده به هم می دید . پایین رفت و پایین تر و باز هم...

توی ده سراغ قابله بود. میگفتن :»یه زن دیگه تو این روستا هم داره وضع حمل می کنه« مرد دوید. خانه ها تو در تو بود. انگار مردمش از توی خانه ی هم رد می شدندو میرفتند این طرف و آن طرف .

سرمای برف از زیر این سقف های پیوسته دیده نمی شد. همه جا گرم بود. خواننده هنوز داشت می دوید ؛ وقتی نویسنده فریاد می زد » خواننده!خواننده! «

مرد پشت در ایستاده بود تا قابله بیاید. خواننده بدون هیچ مسافتی رسید به نویسنده. از نویسنده آتیش می بارید ؛ البته این را ننوشت فقط دید که با آتیش تند مراحل به دنیا آمدن بچه ای را می نویسد که از رحم مادر میزند بیرون .

خواننده اشک می ریزدو او با آب و تاب ادامه می دهد. خواننده حالا غرق در گریه و خنده است. و نویسنده چون سالهاست با این درد زندگی می کندهیچ کینه و نفرتی ندارد و می گذارد زن تند تند چشمانش را ببوسد. خواننده سراغ مادرش میرود و منتظر قابله ای با مردی... تا مادر نمیرد.

نویسنده قلم را فرو می کند در رحم زن . وسرنوشت بچّه بعد را پر از خون...[ خواننده، هنوز به دنیا نیامدی که برت دارم ببرم همانجا که قول دادم و چون یک نویسنده ی بی رحم هستم؛ می گذارم پدرت در گمراهی فصل گرما و سرما بماند. تـ..ـا برسد،آن هم با قابله، می گذارم همچنان وول بخوری] خواننده به دنیا آمد.ولی چون نوشته هاچاپ شده و خواننده هم تکثیر؛فکر کردشاید هیچ راهی برای برگشت نداشته باشد. در سطور آخر نشست تا نویسنده (شاید) برگردد .

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام. قبلاً این را خوانده بودم.

-- سوسن جعفری ، Feb 12, 2008 در ساعت 10:00 AM