رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ شهریور ۱۳۸۶
داستان 180، قلم زرین زمانه

کلمات کلیدی

صدای زن از ته چاه در می آمد. چاه وسط میدان بود. نگهبان هم داشت؛ سرباز وظیفه م - ر.
به سرباز گفتم: نمی شه یه طناب بندازی اون تو بیاد بالا.

گفت: من مامورَ م و معذور.

لهجه اش داد می زد که همشهری هستیم.

گفتم: اونقده آیِم باش که حرف هم ولایتی ته بشنفی.

گفت: فارسی حرف بزن تا جوابته بدم.

یکه خوردم.

گفتم: دلَ م می سوزه براش . شاید حامله ست.

پوزخند زد: حتمی اَ گربه حامله شده.

گفت: تو خودت چه کاره یی؟

گفتم: مهندس کشاورزی.

گفت: برگرد سر زمینِ ت عابرا . اِی جا خشکسالی یه.

خواستم بیش تر باهاش کل کل کنم، دیدم اسلحه دارد و انگشتش روی ماشه است. راستش یک جوری چشم دوخت توی چشمم که نزدیک بود زَهره تَرَک بشوم. چند قدم عقب رفتم و تکیه دادم به یکی از آن درخت های چنار دور میدان. کلاغی نشسته بود روی شاخه اش. بال بال می زد اما غار غار نمی کرد. صدای ناله ی زن...

باید پیش از آنکه بر می گشتم به مسافرخانه، خودم را می رساندم به کافی نت آن طرف میدان و یک داستان 1500 کلمه ای می نوشتم می فرستادم برای سایت مسابقه. روز قبل رفته بودم نشسته بودم پشت یکی از کامپیوترهای فکسنی اش و کلمات کلیدی داستان را ردیف کرده بودم روی آن صفحه ی روشن. خدا خدا می کردم پاکش نکرده باشند . صفحه را به اسم خودم توی درایو D ذخیره کرده بودم. دست نخورده بود. بازش کردم اما چشم تان روز بد نبیند. پر بود از گربه های چشم عسلی. فکر کردم این همان صفحه نیست. بستمش و دوباره رفتم از اول... کم مانده بود صدای میاو... میاو...

به خودم گفتم: هر که این کار را کرده از روی آن کلمات کلیدی کرده اما سوراخ دعا را گم کرده... بی همه چیز، از آن هکرهای حرفه ای بوده که کِرم خراب کاری دارند.

خواستم ماجرا را به متصدی کافی نت بگویم اما بی خیال شدم. یک صفحه ی تازه باز کردم و این بار کلمات کلیدی چاه، زن، نگهبان و ماشین گشت را با حروف درشت نوشتم. باید داستان را از دل همین کلمات بیرون می آوردم؛ 1500 کلمه ، نه کم تر ، نه بیش تر.

به خودم گفتم: کاش کله ام را برده بودم توی چاه و صورت زن را دیده بودم.

دلم می خواست همان زن را وصف کنم اما فقط طنین ناله اش توی سرم می پیچید. چشم هاش چه رنگی بود... موهاش... شخصیت نگهبان را در چند سطر خلاصه کردم؛ صورت سیاه چرده و دماغ عقابی. درجه نداشت .هنوز آش خور بود. نامش را با ماژیک سیاه نوشته بود روی جیب یونیفورم سبزش؛ سرباز وظیفه م- ر.

دو صفحه تمام درباره ی ماشین گشت نوشتم. حتی آن جمله ی معروف" اشیاء از آنچه می بینید به شما نزدیک ترند" را با حروف ایتالیک اضافه کردم به آینه ی بغلش.

و اما چاه از آن چاه های افغانی کن بود. راستش، توصیف چنان چاهی آن هم در وسط میدان اصلی شهر، کار من نبود. به سرم زد یک عکس سیاه و سفید ازش بگیرم و ضمیمه ی داستان کنم. اما دوربین عکاسی ام کجا بود.

صفحه را این بار طوری که متصدی کافی نت بو نبرد توی درایو c ذخیره کردم. حساب کردم و آمدم بیرون. هوا تاریک شده بود و نور زرد چراغ برق های دور میدان چشم را می زد . نه از سرباز و ماشین گشت خبری بود نه از ناله ی زن.

شب توی مسافرخانه داشتم از گرما می پختم. سوسک های چینی از زیر تخت بیرون می آمدند و از سر و کولم می رفتند بالا. راستش از اول می خواستم داستانی درباره ی خودم بنویسم و اینکه دنبال نشانی آگهی روزنامه ها، سر از هر کوچه و خیابانی درآورده بودم. مهندس کشاورزی توی آن شهر درندشت می خواستند چه کار. کلمات کلیدی داستان را هم نوشته بودم.حتی آن یک قالب صابون را هم که جان می داد برای ور رفتن با خودم و عکس آن ستاره ی لوند هالیوود... اما آن هکر بی همه چیز...

تا صبح، هفت هشت تایی سوسک کشتم و از پنجره ی اتاق انداختم بیرون. این شکم بی هنر پیچ پیچ هم... فشار نفخ ذله ام کرده بود. می رفتم دست شویی زور می زدم اما فقط باد خالی بود. شیر دست شویی سوراخ بود و آب فواره می زد به سقف. هر کاری کردم آبش بند بیاید، نیامد. بی خیال شدم. روی آینه ی دست شویی با مداد خط لب نوشته شده بود: 850 کیلومتر آن طرف تر.

به خودم گفتم: عجب! همین مسافت را باید با اتوبوس تعاونی سیزده برگردم.

هنوز آفتاب روی دَم و دود ابری شکل شهر ندمیده بود که ساکم را انداختم دوشم و از در قهوه ای مسافرخانه زدم بیرون. روز از نو ، روزی از نو. دوباره ور رفتن با آگهی روزنامه ها و از این نشانی به آن نشانی ، از این شرکت به آن شرکت... نزدیک غروب از پا افتاده بودم که با تلفن همگانی زنگ زدم به دفتر تعاونی سیزده و بلیت برگشت را گرفتم برای ساعت ده شب. خودم را به کافی نت رساندم و دوباره نشستم پشت همان کامپیوتر فکسنی. صفحه را باز کردم و... هکر فلان فلان شده دوباره کار خودش را کرده بود.

...

در ادامه ی داستان نوشته بود:

زن ، سوسک چهارم را کشت و از پنجره ی اتاق انداخت بیرون. نگاه کرد به شهر که تا دامنه ی کوه کشیده شده بود. زمزمه کرد: چه خانه هایی!

برگشت جلوی آینه و لب هاش را قرمز کرد. گونه کاشت و موهاش را از پشت بست. خودش هم نفهمید که چه طور با مانتو کوتاه، روسری چروک رنگی و کفش های پاشنه بلند از پله های مسافرخانه آمد پایین ، از در چوبی قهوه ای که بوی شاش می داد بیرون رفت و قدم زنان رسید به آن طرف خیابان. چراغ برق ها زیر نم نم باران تابستانی سو سو می زدند و صدای ماشین آشغال جمع کنی شهرداری گوش می خراشید.

به خودش گفت: بیچاره کارگرا که توی کثافت می لولند...

یک پیکان سفید درب داغان ایستاد جلوی پاش. راننده اش سیگار بر لب ، کله از پنجره بیرون آورد: کجا این وخت شب خانومی!

گفت: هیچ کجا.

سیگار از لب راننده افتاد: اگه می خوای مدل بالا سوار شی باید بالا شهر بپلکی.اکی ثانیه بلندت می کنن.

پوزخند زد: اگه طالبی خودم می رسونمت.

گفت: لطفا مزاحم نشید آمده م هوا خوری.

خودش هم از این جمله خنده اش گرفت. هوا خوری کنار زباله ها...

دود سیاه از اگزوز پیکان درآمد و بددهنی راننده را شنید.

گفت: لوله بخاری...

نشانی پارک را از کارگرهای آشغال جمع کن گرفت و دنبال یک گربه ی چشم عسلی راه افتاد. گربه گاهی کله بر می گرداند و میاو میاو می کرد.

پارک کوچکی بود با درخت های پیر صنوبر و کاج های قهوه ای کوتاه. چند تا نیمکت فلزی هم دور یک حوض خالی دیده می شد. گربه پرید وسط حوض... میاو...میاو...

گفت: نری یا ماده؟

میاو...میاو...

نشست روی یکی از آن نیمکت های فلزی و صدایی دو رگه شنید: همچین بزنی تو رگ بترکونی واصل شی به آسمون هفتادم...

بوی تند حشیش خورد دماغش و به سرفه افتاد.

دوباره همان صدا را شنید: مماشین گشت ترکونده جیمبلی جِ جیم...

گربه حالا آمده بود در چند قدمی اش دم تکان می داد.

گفت: پرسیدم نری یا ماده؟

یکی از آن طرف پاسخ داد: خواجه ست خانوم!

بلند قد بود و باتوم به دست.

گفت: سلام...

- این وقت شب توی پارک دنبال مار می گردی؟

گفت: می بینی که نشسته م و نمی گردم.

- شناسنامه...

گفت: دستِ مسافرخانه چی یه.

- برگرد به خونه ت.

گفت : منظورت مسافرخانه ست؟

- هر گوری که می خواد باشه.یالا...

گفت: نفس تنگی دارم ،آمده م هواخوری.

گربه میاو میاو کرد و دوباره پرید وسط حوض.

- این جا خطرناکه خواهر.

گفت: خودم می دانم.

بلند شد و از همان راهی که آمده بود، برگشت . گربه ی چشم عسلی دنبال اش رفت تا در مسافرخانه.

گفت: مث اینکه تو هم تنهایی. بیا امشب رو مهمان من باش.

بغلش کرد و انگشت گذاشت روی زنگ.

...

به خودم گفتم : چه هکر با حالی ! از زبان خودم نوشته ، دمش گرم.

دستی به سر و روی داستان کشیدم. آن را به نشانی ایمیل مسابقه ارسال کردم و از کافی نت آمدم بیرون.

راه دور و درازی در پیش داشتم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

داستان مثل این تا حالا نخوانده بودم.دمت گرم و سرت خوش باد . راستی بعد آن سفر دور و دراز چه می شه؟ زنه خوب درآمده. دیالوگ اون حشیشیه هم حرف نداره. جیمبلی ج جیم... ای ول.

-- رضا رحیم آبادی ، Jul 16, 2007 در ساعت 08:00 AM

سلام... یک بند از قصه را چنین اصلاح کرده ام:
...

" تا صبح، هفت هشت تایی سوسک کشتم و از پنجره ی اتاق انداختم بیرون. این شکم بی هنر پیچ پیچ هم... فشار نفخ ذله ام کرده بود. می رفتم مستراح زور می زدم اما فقط باد خالی بود. شیر مستراح سوراخ بود و آب فواره می زد به سقف. هر کاری کردم آبش بند بیاید، نیامد. بی خیال شدم. روی آینه ی مستراح با مداد خط لب نوشته شده بود: 850 کیلومتر آن طرف تر..."

می بینید که فقط یک کلمه را اصلاح کرده ام که البته برای خودش از آن کلمات کلیدی است !!

-- mim alef gooran ، Sep 8, 2007 در ساعت 08:00 AM