رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 172، قلم زرین زمانه

یا علی

- الو ... خوابی؟ ... پس چرا ساکتی؟ ... خُب تعریف کن ... چه می‌دونم، از در و دیوار ... من الان حرفم نمی‌یاد ... آبابابابا ... خودت دیوونه شدی ... خُب دارم به‌ت می گم حرف ندارم ... نه. تو حرف بزن می‌خوام صداتو بشنوم ... قربونت برم ... راستی امروز عصری فامی اومد پیشت؟ ... چی‌کارا کردین؟ چیا گفتین؟ با دوست‌پسرش آشتی کرد؟ ... بابا من از اولم گُفتم اینا به هم نمی‌خورن. چرا دنبال یه پسر خوب واسه خودش نمی‌گرده؟ ... بابا این‌همه پسر. ریخته به خدا ... پسر خوب. من خودم سراغ دارم ... بیاد با رامتین ما دوست شه ... به هر حال از ما گفتن بود ... ولش کن. بیا از خودمون حرف بزنیم. دیگه بگو ... هان راستی حدود 7 باهات تماس گرفتم، اشغال بودی ... آره جون عمه‌ت. بابات صد سال یه بارم به‌ت زنگ نمی‌زنه ... معلومه باور نمی‌کنم ... خُب نمی‌کنم. فک نکن. هر بار من از این مسئله به راحتی دارم می‌گذرم ... نه تو گوش کن ... اصلاً غلط کردی با بابات حرف زدی ... نه‌خیر ... نه‌خیر. نه نباید اشغال باشی وقتی باهات تماس می‌گیرم ... ببین حاشیه نرو ما قبلاً سر این مسئله حرفامونو زده بودیم ... بله من حرفامو زدم ... من این مسئله رو حل کرده بودم ... فعلاً داریم در رابطه با تو صحبت می‌کنیم ... اصلاً چه لزومی داره تو با غریبه تلفنی صحبت کنی؟ ... آره غریبه‌س. من می‌تونم سر این قضیه باهات بحث علمی کنم ... من اون بارم گفتم ... صب کن ... صب کن! من به‌ت گفته بودم ... گوش کن! ... گوش کن احمق ... ئه خُب من دارم ازت می‌خوام گوش کنی ... آره حواسم هست چی دارم می‌گم ... اه! ساکت شو. گوش کن فقط ... من به‌ت گفتم هزار بار. برای من هر کسی غیر از من و تو غریبه محسوب می‌شه ... حتی مامان و بابا ... آره من تکلیف معین می‌کنم ... تو اون بار که موافق بودی. اون بار قبول کردی ... چرا آخر بحث‌مون من یه حرفی زدم و دلیل آوردم ... ببین من دلیل آوردم و تو قبول کردی ... نه‌خیرم کل حرفامو قبول کردی ... من دقیقاً یادمه چی گفتم ... ببین به حافظه‌ی من هیچ‌وقت شک نکن ... آره من حتی می‌تونم بگم پارسال همین‌وقت شام چی خوردی ... حالا نصفه‌شبه یا هرچی ... جنده وقتی من باهات دارم جدی صحبت می‌کنم صدبار گفتم شوخی نکن ... الو ... الو ... جواب بده ... الو ... صدای نفس‌تو دارم می‌شنوم ... باهام حرف بزن ... اوفی؟ ... اوفی؟ ... اوفلیا باهام صحبت کن! ... اوفلیا؟ ... عزیزم از دهنم پرید ... تو منو عصبانی کردی چون ... اوفلیا؟ ... ببین من نمی‌تونم بلندتر صحبت کنم ... خواهش می‌کنم ازت ... ببین قبول من اشتباه کردم. نباید اون‌طور کنترل‌دِناید می‌شدم ... اوفلیا عزیزم جواب بده ... قربونت برم جواب بده ... بگم غلط کردم خوبه؟ ... بگم گُه خوردم؟ هان؟ بگم؟ ... خُب گه خوردم ... هه! بابا داشتم سکته می‌زدم، به خداوندی خدا از دهنم پرید ... می‌دونی که من خودمم رو حرف بد حساسم؛ کُلاً دور از شخصیت خودم می‌دونم ... عزیز دلم آخه تو یه‌جوری برخورد می‌کنی ... باشه، باشه من تسلیم‌ام ... ولش کن. در مورد یه مسئله دیگه حرف می‌زنیم ... قربونت برم که همیشه پا بودی ... می‌دونی من تو این دو هفته که با تو هستم انگار دویست ساله که باهاتم ... تو عزیزتر از جونمی ... اصلاً همه‌ی حساس بودنم از همین ... آره اتفاقاً امروز یه متنی می‌خوندم خیلی رمانتیک بود؛ نوشته بود که کُلاً ندید-بدیدی شغل عاشقاست و نمی‌دونن با عشق‌شون چه بکنند و حتی اگه هم بار صدم باشه نمی‌دونن باید ساکت و دست‌به‌سینه و مثه برده باشن یا باید پاشن هوار بزنن و رسوا بشن ... آره خیلی خوب گفته بود. می‌یارم برات که بخونی ... خواهش می‌کنم. من همه کتابام خوبن ... آره دیگه خلاصه به قول کتابه می‌خوام به خاطر تو یا خودمو ویرون کنم یا زمونه رو ... هاهاها ... نه بابا من اهل درس گرفتن و عبرت اینا نیستم ... نه تو به من ضربه نمی‌زنی ... مطمئنم ... ببین اینو با اطمینان به‌ت دارم می‌گم ... فدات بشم قشنگم ... فدات بشم نفسم ... پرستش من ... قربون اون می‌می‌یای لیمویی‌ت برم ... اُ نداره، مال خودمه، هرچی دلم بخواد می‌گم ... مال خودمه اختیارشو دارم ... می‌می که هیچ همه‌ش مال منه ... بگم؟ ... دونه‌دونه می‌گم ... نون‌خامه‌ای‌هات ... من اول خامه‌شو درمی‌یارم بعد خودشو گاز می‌زنم ... به خدا گاز می‌گیرم ... می‌خورم، من همه‌شو می‌خورم ... پاهات که خوردنی‌ان هیچ؛ اصن حرفشو نزن ... دِ خُب نمی‌ذاری که بگم ... من گفتم دونه‌دونه بگم ... اصن می‌خوای بگم از اول از کجا شروع می‌کنم ... نه اول باید برام برقصی ... ای‌ول، خودت که بلدی ... آهان ... خُب ... بله ... خودشه ... نه نه از اون تاپ‌پا بپوشی که یقه‌ش تا خط سینه‌ها باز باشه ... آره صورتی ... نه سوتین‌تو خودم می‌خوام باز کنم ... نه ... تازه باید برام شمع روشن کنی؛ موزیک مناسب به انتخاب من ... آره بابا منو این‌جوری نیگا نکن. خیلی اهمیت می‌دم ... آره ... خودت دیگه این‌کاره‌ای دیگه، می‌دونی ... ووی ... هیچی بابا ترسیدم ... گربه بود فک کنم. قلبم داره می‌یاد تو دهنم ... فک کردم روشنک از خواب بیدار شده ... نه بابا خوابش سنگینه ولی دیگه یواش‌یواش باید خداحافظی کنیم؛ پاشه ببینه کنارش نیستم بدخواب می‌شه ... آره تازه داشت به جاهای خوب‌خوبه‌ش می‌رسید حیف ... من صبح به‌ت زنگ می‌زنم که قراری بذاریم من ببینم چی اون‌توئه آخه ... هاهاها ... سیس ... تو چطوری می‌خوابی بغل دست اون گراز؟ ... بابا اون ماه که همه رفتیم با هم شمال، شب، پیشش خوابیده بودم استفراغم گرفت تا صُب ... خلاصه برات تأسف می‌خورم ... هاها ... سیس. الان بیدار می‌شه آبروم می‌ره ... من برم بهتره ... قربانت. قربانت می‌بوسمت. به امید خدا. خدا نگه‌دارت باشه عزیزم. یا علی.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

واقعا چه قدر خوبه كه هنوز خيلي‌ها اين جوري مي‌نويسن، جهان بيني چه‌قدر ميتونه خوب باشه!
براي نويسندش آرزوي بهترين ها رو دارم!!!!

-- ميرا ، Aug 17, 2007 در ساعت 01:00 AM

kheyli aali bud ham sakhtarash ham tazadi ke dar jameyeaman hast...lezat bordam

-- arash ، Aug 17, 2007 در ساعت 01:00 AM