رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 173، قلم زرین زمانه

موهام را برای هزارمین بار با شماره‌ی 4 ماشین کردم

توی ماشین نشسته‌ایم: رضا پشت رُل و من کنارش.
دارم فیلم می‌گیرم. می‌خواهیم برای دادا خشی بفرستیم هلند. مثل فیلم"ما همه خوبیم". دارم از برج میلاد می‌گیرم . رضا به‌م سقلمه می‌زند که یعنی می‌خواهد حرف بزند. دوربین را می‌گیرم طرفش. (lcd را برگردانده‌ام تا موقع حرف زدن خودش را ببیند)

( مثلاً با دست اشاره می‌کند که بچرخان طرف من ...)

- داری ضبط می‌کنی؟

- آره.

رو به دوربین ابروهاش را بالا پایین می‌کند و خنده گشادی روی صورتش فیکس شده. بعد از کمی ادا درآوردن:

- داش خشی پنج شنبه‌س. (دوباره کمی ادا) بی‌عیال. انقده خوبه (این را با لهجه‌ی لری می‌گوید).

حالا دست می‌برد طرف ضبط و ولوم را بالا می‌برد. من هم می‌چرخم به سمت خیابان‌ها.

آدم‌ها.

دخترها.

داداش خشی گفته از دختر-بازی‌هاتان برایم فیلم بگیرید. گفته دلم برای جُردن، برای ایران‌زمین، برای فرشته تنگ شده.

دوباره برمی‌‌گردم طرف رضا. متوجه‌ام می‌شود. باز کمی ادا درمی‌آورد. دوباره به جلو نگاه می‌کند. من هم زود رو برمی‌گردانم. دوباره خیابان‌ها ...

مدیا-پلایر را close می‌کنم. فولدر فیلم‌های توی هارد را هم.

رضا در اتاق‌م را باز می‌کند و داخل می‌شود. همان‌جا جلوی در ایستاده و از آن نگاه‌های تیز ِوحشتناک‌اش را به‌م دوخته. به آرامی بلند می‌شوم، می‌روم روی تخت‌ام می‌نشینم. انگار اصلاً از هیچ چیز خبر ندارم. طوری که انگار همه چیز عادی است دست می‌برم به فاصله میان دیوار و تخت‌ام. نانچیکوی خشایار را که از وقتی رفته مال من شده توی دستم محکم می‌کنم. دوباره برمی‌گردم طرف رضا. همان حالت- همان‌جا. کم‌کم رنگ صورت‌ام مثل چوب‌های نانچیکو قرمز می‌شود. هم از ترس، هم از پنهان‌کاری. آلت جنگی‌ام را به آرامی بیرون می‌کشم. بیشتر از این نمی‌شود طفره بروم. سرم تمام مدت پایین است.

یک آن پاشنه‌ی پای رضا را روی دماغ‌ام حس می‌کنم. چشمام لحظه‌ای سیاهی می‌رود. قطره‌ای خون از دماغ‌ام جدا می‌شود. همه چیز اسلومشن. همه‌اش وهم بود. سرم را بالا می‌گیرم تا رضا را که جلو نمی‌آید ببینم. خون از دماغ‌ام شره می‌کند توی دهان‌ام.

رضا اما نیست. رفته. چند ماه است که رفته. همان شب رفت.

همه‌اش تقصیر من بود. من به خشایار خبر دادم که رضا با زن‌اش روی هم ریخته‌اند. اما برای خشایار دیگر مهم نبود. او آنجا فقط آبجو می‌خورد.

می‌گفت: می‌روم آنجا فقط آبجو بخورم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خوبه آقا! خيلي خوبه....

-- ميرا ، Aug 17, 2007 در ساعت 02:00 AM