رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
داستان 60، قلم زرین زمانه

در انتهای ...... حضور خون

1
بچه کجا ست ؟ اگر شیر نخورد می میرد. چرا این همه صدا می آید؟ بوی خون ، بوی باروت، بوی تن هایی در تنهایی، من کجا هستم؟ او نیست. من هستم . هوا شرجی و دم کرده است. می لرزم. صدای آوار شدن همه چیز در گوشهایم می پیچد. آژیر آمبولانسها یک لحظه قطع نمی شود.

داشتم رخت پهن می کردم. دو تا جغجغه خریده بود . گفتم: چرا دو تا؟ گفت : صورتی اگر دختر شد، آبی اگر پسر.می خندید. گفتم: هنوز که خیلی وقت داریم. گفت: باید تو را ببرم . آسمان آبی نبود پف کرده و سرخ بود.

زنی خاک به سر می ریخت. همه جا روشن از منورها بود. من نمی خواستم بروم .

دیوار ها ، آدمها به رنگ خون. چه همهمه ای .... بازهم مجروح آوردن این را کسی در گوشم فریاد زد . او نیست .من هستم. بچه کجاست؟ تختها پر و خالی می شوند روی زمین راهرو هم پر از مجروح است صدای رگبار مسلسل از در و دیوار می بارد.

گفت : باید بروی شیراز. خیلی نزدیک شده اند.

گفتم : پس تو چی؟

گفت: می خواهم بروم خط مقدم .

تمام لباسهایی که برای بچه خریده بودم زیر آوار ماند. در خانه را که بستیم صدایی آمد. داد کشید بخواب روی زمین .

بوی دریا ، بوی خاک و نخلهای کنار شط قاطی شدند. سنگ، آجر ، تیر آهن ، دستهای قطع شده و پاهایی که دیگر نمی دویدند. زنی گریه می کرد. من بودم؟ آن مرد که بدون سر می دوید و کمک می خواست او بود؟

بچه کجاست؟

پرستار داد می زند: دکتر دکترنبض

دکتر می گوید: شوک .

من دنبال بچه و او می گردم. صدای انفجاری می آید.. من اینجا هستم اینجا کجاست؟.

مردی داد می زند بیمارستان را تخلیه کنید عراقیها رسیدند. پرستار گریه می کند. دکتر هنوز به من شوک می دهد.

در آهنی حیاط روی من افتاد. او آن طرفتر بود . همان لحظه فهمیدم بچه می میرد . می خواستم داد بزنم بچه!

هیچ چیزی ندیدم صدای من در صدای گلوله هاصدای امواج خلیج گم شد.

2

از خط بر گشته بودم . برای بچه دو تا جغجغه خریدم. گفت : چرا دو تا؟ خندیدم و گفتم: صورتی اگر دختر شد آبی اگر پسر. می خواستم بفرستمش شیراز پیش فامیلهایش. عراقیها نزدیک شده بودند. نگران او و بچه بودم.

بخواب روی زمین.

بچه ها دارند تا پای جان مقاومت می کنند . آرپی جی را دادم به یکی از بچه ها گفتم شب بر می گردم فقط زنم را راهی کنم . دلم شور می زد . می خواستم.بگویم اگربچه دختربود اسمش را .... و اگر پسر باشد ......

مردی که زنش زیر آوار مانده بود گریه می کند. من داشتم بی سر می دویدم. بمب خوشه ای زده بودند باید وجب به وجب خاکشان را بکنم . خانه ام آوار شده است.

((اسلحه کم داریم. فشنگها دارند تمام می شوند)) فرمانده گفت مهمات و نیروی کمکی در راه است.

نخلها در آتش می سوزند . آمبولانسها که از راه رسیدند من خیالم راحت شد. باید به مرکزستاد می رفتم. اما اوزیر آوار مانده بودو زن همسایه شوهرش زیر خروار ها خاک . من بی سر می دویدم.

دنبال آمبولانس تا نزدیک بیمارستان دویدم. مردی کودکش را بغل گرفته بود و گریه می کرد.

باید بر میگشتم . بچه ها منتظر بودند. تنها آرپی جی زن من بودم. او و بچه در خون دست و پا می زدند.

من بی سر می دویدم . شط رنگین است. غروب خلیج بوی باروت می دهد. هوا مرطوب و شرجی است .نه سردم است نه گرم.

فرمانده را دیدم. به کسی گفت: از شهر بروید عراقیها آمدند. مرد به داخل بیمارستان می دود.

بیمارستان را تخلیه کنید.

آرپیجی دست فرمانده است. من بی سر به سمت بیمارستان می دویدم. باید او را پیداکنم.

او سالم کنار در منتظر است. بچه توی بغلش می خندد

بوی خرمای رسیده می آید. بوی شط سرخ کارون.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

اين دو پارگي داستان را جذاب كرده

-- ... ، Aug 14, 2007 در ساعت 12:00 AM