رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ مرداد ۱۳۸۶
داستان 54، قلم زرین زمانه

دره سبز

(( تک تیرانداز یعنی یک تیر. فقط یک تیر. نه بیشتر.
کجا؟... چه سوالی! خوب معلومه! قلب یا مغز. طرف نباید وقتی برای مردن داشته باشه. باید دریک لحظه کارش تموم شه. حتی نباید بهش فرصت بدین که بتو نه چشماشو موقع مرگ ببنده. یک چیز رو هم هیچ وقت فراموش نکنید؛ تک تیرانداز یعنی خونسردترین انسان دنیا.))

حالا او خونسرد بود. تفنگ را به کتفش چسبانده بود و ازپناهگاه کوچک خود تمامی دره سبز را زیر نظر داشت.

(( تو. آره خود تو. تیرانداز خوبی هستی ،اما نمی دونم چرا وقتی یه هدف زنده روبروته، اینقدر مکث می کنی. اون خرگوشه داشت از دستت درمی رفت.

این موقع ها زود نشونه بگیر و زود شلیک کن. فکرنکن! ))

با چشم و گوش، دره سبز پیش رو را زیرورو می کرد تا هیچ حرکت یا صدایی رااز دست ندهد. فقط چشم و گوش. انگشت هم برای لمس ماشه. نباید قلب و مغز را در این بازی دخالت می داد. چون ممکن بود امروز هم نتواند کارش را درست انجام دهد. درست تر اینکه نتواند کسی را بکشد. امروز روز سوم بود و هنوز حتی یکی از گلوله های او، قلب یا مغز انسانی را پریشان نکرده بود.

(( ما بهترین امکانات رو دراختیارشما گذاشتیم. تفنگ خوب،غذای خوب و لباس گرم. خوب نگاه کنید. کی مثل شما وضعش خوبه؟ پس نباید دست خالی برگردین...))

چشمش حرکتی را حس کرد. درمیان بوته ها چیزی تکان می خورد. با دوربین تفنگ سعی کرد دقیق تر ببیند. انسان بود. یک سربازجوان دشمن. خیلی بی احتیاط خود را درمعرض دید قرارداده بود. تفنگ را محکم تر به کتفش فشرد و چشمانش را ریزترکرد تا شلیک دقیق تری داشته باشد.

می توانست تصورکند که گلوله با تن این جوان چه خواهد کرد؛ به محض نشستن گلوله درجانش، با دستانی باز به عقب پرتاب می شد وبرروی خاک سرد ونمناک دره سبزجان می داد. همرزمانش خیلی زود وشاید هم خیلی دیر، جسد اورابه پشت جبهه منتقل می کردند و حتمااولین کاراینست که به خانواده اش اطلاع دهند.

جوانکی از دوستان او،همراه با مردی مسن- که شاید هم اندک مسئولیتی در آن مملکت دارد- به در خانه اش می روند و نامه مرگ پسر را به پدرمی دهند و اورا با گریه خاموش خود تنها می گذارند. بله ، پسرش دلاوربوده است. دلاوری جوان که در دره ای سبز مقهور مهارت تیراندازی ماهر شده است. لحظاتی بعد صدای شیون مادر و خواهران او نیز برمی خیزد و محله می فهمد که شهید دیگری داده است. حجله ، خاکسپاری و سنگ قبری آبرومند برای او...

تیرانداز باز هم اسیر فکر شده بود. چشمانش رابست و دوباره باز کرد.نفس عمیقی کشید و سعی کرد از فکر برهد. جوان بیچاره هنوز در تیررس او بود. ضربان قلب تیرانداز بیشتر شده و عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. مثل اینکه خونسردیش را از دست داده بود.

از خود پرسید: اگر او جای من بود چه می کرد؟ قلبم را نشانه می رفت و بی اعتنا، مرا مثل ساقه ای درو شده برزمین می انداخت تا صلابت و مهارت خود را ثابت کند یا که نه، دست و دلش می لرزید و با چند شلیک اشتباه اجازه می داد از مهلکه بگریزم؟

نمی دانم. نمی دانم. اما می دانم برای او هم آسان نیست. کشتن یک انسان هیچوقت ساده نیست. محروم کردن یک انسان از تمامی آرزوهایش که شاید آرزوهای تو هم باشد. فرستادن او به جایی که تکلیفش معلوم نیست. مرگ...

صدای تیز گلوله ای، سکوت دره سبز راشکافت و تنی برزمین افتاد. تک تیرانداز دشمن شلیک کرده بود.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

در خواندن نخست، آنجا که افکار تیرانداز به چگونگی خبر دادن شهادت سرباز به خانواده‌اش رسید، گمان کردم، داستان به سرانجام رسید و این خبر ِمرگِ خود تیرانداز ِقصه است که نقل می‌شود. با ادامهٔ خواندن پی‌بردم که هنوز او در افکارش سیر می‌کند. ولی انتهای داستان همان شد که پیشتر حدس زده بودم (البته با این فرض که تیرانداز قصه را «دوست»، و جبههٔ روبرو را «دشمن» حساب کنیم).
ساده و شیوا بیان شده است. ولی قصه، روایت همان شعار آشنای سربازخانه است که «اگه نزنی، می‌زننت.» د-:

-- ب. سامـان ، Jul 27, 2007 در ساعت 12:00 AM