رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 6، قلم زرین زمانه

شیطان پرست


هنوز زود بود. کف خیابان پر بود از خرده شیشه های شکسته آبجو، ته سیگار و پر از لکه های سیاه و چند جا رد استفراغ. سر و صدا های دیشب دیگر خوابیده بود و همه چیز دوباره به جریان عادی خودش برگشته بود.

دختری از فرقه شیطان پرست ها - همچون ته مانده ای زنده از جشن دیشب- در جلویم راه می رفت. جوراب های بلند مشکی به پا داشت با پوتین های مشکی. دامن اش کوتاه بود و مشکی و باقی ران های سفید اش بود.

صدای چرخ چمدانم، در آن سکوت روز تعطیلی حالتی از شرم در من به پا کرده بود. آن وقت صبح تراموایی نبود و مجبور بودم فاصله خانه تا ایستگاه قطار را پیاده بروم. پنجره های خانه ها را از نظر می گذراندم تا مبادا پیرزنی با حالتی سرزنش آمیز مرا نگاه کرده باشد. اما خبری نبود. گویا هنوز از شادی دیشب حسابی مست بودند.

دختر همچنان در جلویم راه می رفت، هر چند فاصله ام را با او کم کرده بودم. همیشه اینجور وقت ها، فکر می کنم که دختر فکر می کند که تعقیبش می کنم و برای اینکه راحت اش کنم یا بهتر این که خودم را راحت کنم، قدم هایم را تند می کنم تا از او جلو بزنم. اما این بار این چمدان و این صدای چرخ ها دلگرمم می کرد. می توانستم پشت سرش راه بروم و براندازش کنم.

به سمت زیر گذرپیچید. بیست قدمی مانده،تا زیرگذر، از روی شیطنت قدم هایم را تند کردم. وارد زیرگذر که شدم، دیدم خم شده است و بند کفشها را سفت میکند. دامنش بالاتر رفته بود و سفیدی ران ها آشکارتر.

" این همه سفیدی پیشکش برای شیطان!"

برای توقف بهانه ای نبود. باید به راه خودم ادامه می دادم. با متلک پراندن چیزی از دست نمی دادم. تلاش بی ثمری برای دیدنش کردم که بی فایده بود. اما حضورش را پشت سرم حس می کردم که قدم زدن را از سر گرفته بود و این دلخوشم می کرد.

صدای ناقوس بی موقعی شروع به نواختن کرد که دلواپس ام کرد. هر چند هنوز وقت داشتم، اما قدم هایم را تندتر کردم. نمی دانم از کی ذهنم از شیطان پرست به جای دیگری رفت. ولی به ورودی ایستگاه که رسیدم دیگر خودم را به تشریفات پیش از سوار شدن سپرده بودم. از چک کردن زمان و مکان سوار شدن تا راه رفتن در کنار سکو و سیگاری بیهوده کشیدن و خود را به دست افکار زود گذر سپردن.

ماجرا ظاهرا تمام شده بود. قطار نسبتا خالی بود. عده ای نزدیک من در ردیف دیگر نشسته بودند و بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند. به ظاهر روستایی می رسیدند. حرف هاشان راجع به بدی مادرشوهر و ناسازگاری عروس ها بود. و طبق معمول موافق و مخالف های خودش را داشت. از تجربیات شخصی کمک می گرفتند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند. یکی شان ترانه محلی

"- من دوست داشتم سه تا زن می داشتم.

- اگه سه تا زن می داشتی، سه تا مادر شوهرم می داشتی..."

را برای بقیه اجرا می کرد و با هم می خندیدند.

وقتی دختر شیطان پرست با آن قدم های استوار آمد و یکراست روبروی من نشست، احساس کردم که انگار هر دو در فیلمی مشغول نقش بازی کردن هستیم. هیجان زده شده بودم. قلبم به تپش افتاد. با صدایی بریده سلام گفتم. او هم سری تکان داد. چندان زیبا نبود. چند حلقه به دماغ و لب اش زیور کرده بود.

ترانه خوان هم به شیطان پرست سلام کرد. منتظر جواب نماند، هر چند جوابی هم نشنید:

" نقله که می گن شما چیزایی رو می بینید که دیگران نمی تونن ببینن. این راسته؟ می گن شیطان به شما مأموریت می ده."

و بعد با بقیه خندید.

یکی دیگر در آن میان جرأت پیدا کرده بود و صلیب می کشید و دور و بر خودش را فوت می کرد. و همه شدید تر از قبل می خندیدند.

من هم لبخندی زدم. اما دخترک بسیار عصبانی بود. زیر لب فحش می داد. کلماتش اما نا مفهوم بود. موقعیت مناسبی بود که خودم را به او نزدیک کنم. برای همین تمام جرأتم را،( کاری که تا به حال یادم نمی آید در زندگی ام انجام داده باشم.) یکجا جمع کردم و تقریبا داد زدم:

" خواهش می کنم ، آقایون!"

خنده ها همچنان ادامه داشت.،هر چند نه به شدت قبل. می شد تأثیر حرفم را برآن حس کرد.

"سخت نگیرید آقا. شوخی بود. فکرش رو بکنید، از هامبورگ تا اینجا پنج ساعت تو راه بودیم. اون هم با کلی تأخیر!"

حق با او بود. من هم این را می دانستم.شوخی ای بود مثل همه شوخی های دیگر. اما من دنبال چیز دیگری بودم، برای همین به حرفش اعتنایی نکردم.

" به هر حال من وکیلم. اگر این خانم سخت گیری بکنه، می دونم که جرم سنگینی مرتکب شدید. کار شما کیش شخصیت محسوب می شه."

حرفم تأثیر خودش را کرده بود. مخصوصا با کلمه "کیش شخصیت" که بعید می دانم معنی اش را می دانستند، تآثیرش دو چندان شده بود. این را از چهره مضطرب شان خواندم و زن ها بیشتر. بیچاره ها، بین خود پچ پچ می کردند، انگار که در دادگاه بوده باشند. گاه به من نگاه می کردند گاه به شیطان پرست که حالا کمی آرام تر به نظر می رسید.

مرد روستایی عذر خواهی کرد، ضمن اینکه باز توضیح داد که قصدی نداشته، شوخی ای صرفا جهت رفع خستگی بوده است و باز دوباره عذر خواست و دیگران را نیز به شهادت و یاری خواست. دلم برایشان سوخت،صرفا برای تفریح خودم، بدبخت ها را ترسانده بودم. برای مدتی ساکت شدند. ولی طبق عادتشان دوباره شروع به حرف زدن کردند. این بار بحث ها راجع به امکان رابطه با شیطان و احضار روح، وجود جن و جن گیرها دور می زد.

شیطان پرست آهنگ گوش می داد و من در فرصت های گاه به گاه در چهره اش دقیق می شدم. با دقیق شدن می توانستم زیبایی هایش را کشف کنم. گاه نگاهمان در هم بُر می خورد. چند بار اول غافلگیر شدم و بعد غافلگیر کردم و بعد انگار که هر دو بازی خود را شناخته بودیم، لبخند می زدیم و می گذاشتیم نگاه ها همچنان در هم شناور بمانند. وقتی انتظارش را برای نخستین واژه دیدم، درنگ نکردم. تمنای سرکوب شده را آزاد کردم.

" بریم قهوه ای بخوریم؟ "

" آره. فکر خوبیه."

گذاشتم جلوتر راه برود و در راهروی تنگ قطار پشت سرش راه افتادم. آن فاصله بیست قدمی صبح دم ،حالا به یک قدم رسیده بود. ماجرای صبح را یاد آوری کردم. اما او به یاد نداشت. شاید هم وانمود می کرد که به یاد ندارد. حتا متلکی هم که پرانده بودم نشنیده بود.

" خوبه پس. انگار اول من باید از وکیلم شکایت کنم." و خندیدیم.

" حالا چی گفته بودید؟"

" متلک دیگه. همون چیزهایی که همه می گن."

" همه چی می گن؟"

" بی خیال حالا."

رستوران قطار در انتها بود و ما باید از راهروهای باریک می گذشتیم. به بهانه اینکه حرف هایش را بشنوم سرم را نزدیک موهایش می کردم و عطر عجیب موهایش را به سینه می بردم.

" راستی اسم من کریس هست. اسم شما چیه؟"

" منم آنتی کریس ام. ها ها ها."

" نه جدا می پرسم."

" اسمم نازی ه. البته نه حزب نازی. خیلی لطیف تر از اونه."

برگشت و با دست هاش روی صورتم را نوازش کرد. آنقدر غیر منتظره بود که نتوانستم مثل یک نوازش عاشقانه از آن لذت ببرم و پیش از آنکه خودم را به تمامی به این نوازش بسپارم، آخرین رد انگشتانش از روی پوستم جدا شد.

" معنی اسمم همینه."

"آه.چه معنی خوبی. کاش حزب نازی هم همین معنی رو داشت."

"آره. اما خودمونیم کریس. شما خیلی جوون هستیدا. من همیشه فکر می کردم وکیل ها آدمای پیری هستن. جدا شما وکیلید؟"

" راستشو بخوای نه. از خودم در آوردم. شدم وکیل مدافع شیطان."

و باز هر دو خندیدیم.

به جای صندلی نیمکت مانندهای باریکی بود و ما کنار هم نشستیم و قهوه مان را مزه مزه می کردیم. و من به آن دست ها نگاه می کردم که لحظه ای پیش روی گونه هایم را نوازش کرده بود و همینطور انگشترهای نسبتا بزرگش. بارانی تابستانی شروع به باریدن گرفته بود و ما از کنار قطارهای باری مستعمل با بار آهن قراضه، رد می شدیم.

" ممنون از اینکه از من دفاع کردی! راستش وقتی خیلی عصبانی می شم نمی تونم حرف بزنم. معمولا اینجور مواقع آدم به زبان مادریش فقط می تونه حرف بزنه."

" راستی اهل کجا هستید نازی ؟"

"اسراییل."

"جالبه. چه تناقضی. یعنی نازی اسم یهودیه؟"

" نه راستش. داستانش درازه."

به فنجان قهوه دستش خیره شد و برای مدتی به فکر رفت. سیگاری برای هر دو تامان بیرون آوردم و روشن کردیم. او ظاهرا شعری به زبان مادریش زمزمه می کرد. باید به حال خودش می گذاشتم. حس می کردم که انگار خود را برای گفتن داستان درازش آماده می کند.

" این جا ظاهرا شعر چندان طرفدار نداره. کسی رو ندیدم هیچ وقت شعری با خودش زمزمه بکنه."

"حق با توست. نسل به نسل هم بدتر می شه."

" یادش به خیر ما باید تو مدرسه شعرها رو حفظ می کردیم. من اصلا ایرانی ام. تو ایران باور می کنی، خیلی ها هستن حتا سواد ندارن ولی کلی شعر حفظن؟"

خندیدم و گفتم:

"جالبه. پس ایرانی هستی. الکی نیست با شیطان مرتبطی."

متلک بی مزه ای بود، اما به نظر نمی رسید ناراحت شده باشد، خنده ای زودگذر کرد و باز به فکر فرو رفت. هیجان ام حالا بیشتر برای شنیدن داستان اش بی تاب بود تا ران های سفیدش، هر چند برای آنها هم کم بی میل نبودم.

" پس یعنی یهودی بودید و مهاجرت کردید؟"

" آره.اول رفتیم اسراییل. چون یهودی بودیم، ساده ترین راه بود برای خارج شدن از ایران. مادرم همه اش می ترسید اونجا جنگ باشه از بس که تلویزیون ایران دروغ می گفت.اما نه آروم بود. هر چند برای من ارض موعود نبود. البته در مقایسه با ایران صد برابر بهتر بود. ولی به هر حال مذهب اونجا هم دست از سر آدم بر نمی داره."

" از ایران بگو. "

" راستش چی بگم. آخه هیچ وقت خودم رو ایرانی حس نکردم. البته همه می گن، یهودی ها همه این جورین. نمی دونم، شاید. اما به مرور زمان این حس کم شده. یعنی سعی کردم با هاش کنار بیام. چون چیزیه که دست خودم نیست. بخشی از وجودمه. گیرم بخش تاریک اش."

سیگاری دوباره روشن کرد و به فکر فرو رفت. گاه به افسوس سرش را تکان می داد و گاه از روی عصبانیت لبخند می زد.

" می دونی چیه؟ بعد این چند سالی که اروپا بودم یه چیزو فهمیدم. اینکه همه جای دنیا آدما یجورن. اما زندگیه که همه جا یجور نیست. "

" اما آدمها هستن که زندگی رو می سازن. نه؟ "

"آره. راست می گی. ولی گاهی آدمها نمی دونن چی باید بکنن. برای همین زندگی رو ناخواسته جهنم می کنن. بعد همه نقشی به عهده می گیرن. یکی آتش بیار می شه، یکی قربانی، یکی هیزم."

از فرصت استفاده کردم و گفتم:

" نتیجه ظاهرا بدی که نداده."

" برای اینکه من نخواستم، تو اون جهنم، هیچ نقشی داشته باشم."

کمی عصبی شده بود.

" شوخی کردم. معذرت می خوام."

"نه مساله ای نیست. راستش من وقتی اومدم اروپا اولین هدف ام این بود که یک زندگی جدیدی را شروع کنم. اول فکر می کردم خیلی راحته، ولی بعد دیدم از این آزادی ای که دارم هیچ استفاده ای نمی توانم بکنم. طرز زندگی مثل لباس نیست که آدم اگه خوشش نیاد بتونه دورش بندازه، حتا اگه ازش متنفر باشه. انگار همیشه کسی هست که از گذشته ات خبر داره و مدام داره نگاهت می کنه."

" می فهمم."

" برای همین تصمیم گرفتم همه چیزو از صفر شروع کنم. راحت نبود اصلا. بیشتر شانس آوردم. تا به حال شده به یک اتفاقی که تو گذشته برات افتاده فکر کنی و ببینی که چقدر بعید بوده این اتفاق بیفته، ولی افتاده؟"

" آره. زیاد پیش اومده."

" تصادف نمی تونه باشه. به ظاهر تصادفه. نمی دونم اسمشو چی می شه گذاشت. جبر، ضرورت ، نمی دونم. یه شب وقت خونه رفتن، اتوبوس اشتباهی سوار شدم. وسطهای راه فهمیده بودم که اشتباه سوار شدم ولی نمی دونم چرا اینجور مواقع تلاشی نمی کنم و خودم رو به دست جریان می سپارم. اتوبوس رفته بود جایی در حومه شهر و از بدشانسی اتوبوسی برای برگشت نبود. پیاده شدم و کمی مثل گیج ها دور و برم رو گشتم. کمی ترسیده بودم. حتا به نیمکت ایستگاه هم نگاه کردم. یک لحظه فکر کردم یعنی باید تا صبح روی این نیمکت انتظار بکشم؟ وقتی ترسم بیشتر شد تصمیم گرفتم دوری اطراف بزنم تا شاید کسی کمکم کنه.

صد متری دور از ایستگاه، یک رستوران هندی بود. داخل رفتم و کمک خواستم. مرد نسبتا جوونی بود. بهش گفتم:

" باید کمکم کنی. خدا تو رو امشب برای من فرستاده."

حدس زده بودم چون هندی است این حرف روش تاثیر می گذارد.

جوابی که اون داد خیلی جالب بود. گفت:

" خواهیم دید."

بعد با هم راه افتادیم. سر راه باید جایی غذا می رسوند. و بعد می رفتیم سمت شهر. سوار ون شدیم و راه افتادیم. بعد از چند تا سوال جواب مختصر هر دو ساکت شدیم. اون داشت به نوار هندی اش گوش می کرد و من هم جاده رو تماشا می کردم. مسیر در ادامه حومه بود. یکهو دوباره ترس برم داشت. داشتم فکر می کردم به کجا واقعا می رفتیم؟ یاد جواب دو پهلوی هندی افتادم و ترسم بیشتر شد. پرسیدم:" خیلی دوره؟"

این بار هم جواب داد: "خواهیم دید." از جوابش کمی خنده ام گرفت. چهره اش آرام به نظر می رسید و این کمی ترسم را کم کرده بود. سعی کردم باهاش حرف بزنم. اما او کلا آدم ساکتی بود. اما بالاخره رسیدیم. از چند صد متری جایی مثل روز روشن بود. خانه قدیمی و خیلی بزرگی بود. وسط یک محوطه باز. همه جا آتیش روشن بود و دویست سیصد نفری جمع بودند. مرد هندی گفت: " این ها شیطان پرست هستن. ظاهرا جشن دارن." از روی کنجکاوی رفتم جلو. نمایشی داشت اجرا می شد. درباره داستان آفرینش بود. پرده اول اجرا شده بود و پرده دوم داشت اجرا می شد. آنقدر هیجان انگیز بود که تصمیم گرفتم همانجا بمانم و نمایش را تماشا کنم.

" کمی بعد فهمیدم این جشن سالانه است و فکرش رو بکن اینکه من اونجا بودم بیشتر یک معجزه بود. انگار کسی بیرون زندگی ما نشسته و این اتفاق ها رو کنار هم چیده باشه. برای همینه که کلا خیلی به جبر اعتقاد دارم. فکر می کنم آدم غیر از اون جوری که زندگی کرده نمی تونسته بکنه."

" یه کمی مذهبی نظرات."

" نمی دونم. شاید."

" خب می گفتی. نمایش چطور بود؟"

"آهان. تا حالا همچین چیزی نه دیده بودم و نه حتا خونده بودم. آدم شوهر حوا بود. اما معنای عشق رو هنوز نمی دانست. شیطان عشق رو به حوا یاد می ده. هر شعله آتش او یه معنایی داره. قسمتی از این شعله، شعله عشق هست. حوا شیفته شیطان می شه. اما عشق تنها کافی نیست. شیطان به حوا میوه دانایی رو نشون می ده. البته این قسمت ها رو خودت می دونی که چه اتفاقی می افته. اما هیچ فکر کردی چرا خدا میوه دانایی رو ممنوع کرده بود؟"

" نه راستش. شاید چون همیشه فکر راست و دروغ بودن این داستان ها بودم، هیچ وقت به خودشون توجه نکردم. اما الان برام جالبه بدونم."

" به این خاطر که بهشتی که ساخته بود، یک نقص بزرگ داشت. و اون ملال آور بودنش بود.

آدم این ملال رو حس می کرد اما نمی دونست علتش چیه. ما بقی اش رو دیگه خودت می دونی. پرده سوم ماجرای هابیل و قابیل بود. و باز اونجا ماجرا بر خلاف تورات بود. حوا پنهانی از شیطان بچه دار میشه و اون قابیل می شه. برای همین خدا به آدم دستور می ده بچه که به دنیا می یاد، اونو قربانی کنه. نمایش به شکل تراژیکی تموم می شه. وقتی حوا در برابر جسد قابیل گریه می کنه.

خلاصه، برنامه خیلی مفصلی بود و تا نزدیکای صبح ادامه داشت. مراسم رقص شیطان و حوا، مناظره خدا و شیطان درباره نور و آتش. البته خدا بر عکس تصور معمول، پیر نبود. جوون بود. قیافه خیلی جاه طلبی داشت. درخت سیبی تزئینی با میوه هایی که در آتش شعله ور بود. زن های لخت که مثل کلیشه ها، خودشون رو با چند برگ پوشانده بودن و مردها رو به عشق بازی دعوت می کردن. تابلوهای نقاشی با موضوعات مختلف مثل سرپیچی شیطان در برابر خدا، درخت دانایی، بخشیدن آتش به زرتشت توسط شیطان و خیلی چیزای دیگه."

"با دیدن این همه چیز انگار اون اتفاق زندگی ام افتاده بود. گفتم که بیشتر به معجزه شبیه بود که من اون شب اونجا باشم. همین مطمئنم می کرد که راه درستی رو انتخاب کردم."

بعد دستش را جلو آورد و انگشترها را نشانم داد. نقش های اسطوره ای مثل همان چیزها که تعریف کرده بود. به بهانه بهتر دیدن دستهاش را جلوی صورتم آوردم. انگشتان بلند و ظریفی داشت.

" چقدر قشنگه. هم انگشترها و هم انگشتهات."

" مرسی. "

بعد یکی از انگشترها را از دستش بیرون آورد.

" به عنوان یادگاری بگیرید. متاسفم که انگشتم رو نمی تونم بدم."

خندید. و بعد ناگهانی بلند شد. کمی دیگر وقت پیاده شدنش می رسید. خداحافظی کوتاهی کردیم و او همانطور مثل بار اولی که دیده بودمش راه افتاد. من سر جایم نشسته بودم و به بوسه مرد و زن روی انگشتر نگاه می کردم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

Dastane nesbatan jaleb va girayi bood. Faghat ye ja ye tanaghoze koochik dasht, avvalesh mige ke dokhtar angoshthaye nesbatan bozorgi dasht, vali baad mige ke angoshthaye dokhtar boland va ZARIF boodan. Behtare tasmim begirin e vaghean mikhayn angoshthaye dokhtare Zarif bashe ya nesbatan bozorg.

-- G ، Aug 17, 2007 در ساعت 12:00 AM