رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 52، قلم زرین زمانه

آشویتس نویسنده

پس از محو آفتاب در پشت کوهها، اتوبوس حرکت خود را شروع کرده بود؛ و بعد همه مسافرها به غیر از تک مسافر بوفه اتوبوس که عینک دودی بر چشم زده است غروب خورشید را نظاره گر بودند. ساعتها بعد از رفتن خورشید، اتوبوس همچنان پیش می‌رفت. سقف زمین تاریک شد. ابر ها دست در دست هم، آسمان سیاه شب را از دید چشم پنهان ساختند و ابری غول پیکر و وسیع، چهره ماه را پوشاند. با نور برق بیابان روشن شد و صدای غرش رعد در دشت پیچید؛ و زمین،زمین تشنه و ترک خورده قطرات باران را بلعید؛ و اکنون، باران پیوسته مي بارد. پشت بام اتوبوس را می شوید و از ناودانهای باریک بر روی جاده می ریزد و به جا می ماند. برف پاکن ها، توان شستن قطرات باران روی شیشه را ندارند و سر گردان این سو آن سو می روند. شش چرخ بزرگ، همه با هم قشر نازک آب را می‌شکافند. زردی نور ماشینهایی که از مقابل می آیند، قطرات باران را رنگ می زند. راننده خسته است و اتوبوس، بر آسفالت فرش شده به راه خود ادامه می دهد . مسافر صندلی 26 از انتهای اتوبوس به جاده تاریک نگاه می کند. چراغهایی از دور دست از سمت چپ سو سو می‌زنند تا خود نمایی کنند. مرد صندلی 18 سیگارش را آتش می زند و دود آن را در فضای بسته رها می‌کند.
تابلوی جاده لغزنده است، نگاه راننده را به سوی خود می کشاند. مرد صندلی 24 کلاه را بر روی سر تاسش جا به جا می کند. مسافر صندلی 16 کمر خود را راست می کند .چشمهای راننده در انتظار خواب است. لاشه لهیده و خیس یک سگ از زیر چرخهای اتوبوس می گذرد. بادی شدید، با شدت بر سینه اتوبوس می کوبد. مسافر صندلی 20 در خواب حرف می زند. مسافر صندلی 19 می خندد .کودک صندلی 9 ماه را مدل نقاشی‌اش می‌کند.

تابلو! جاده باریک می شود!

کلاه یک سرباز، از پشت یک مجله ای از چپ به راست می چرخد. باد صف ریزش باران را منحرف می کند. قطرات باران متفرق می شوند. ابر ِ یکپارچه پهن شده در آسمان، پاره می شود. قناری مسافر صندلی 23 با نوک به میله‌های طلایی قفس می‌کوبد. ماه از لابه‌لای ابر ها خود را به مسافر ها نشان می دهد. باران نمی‌بارد. ستاره ها نوبت به نوبت چشمک می‌زنند. اتوبوس ظلمت شب را می‌درد.

ماه در برگ ِ اول از دفتر ِ نقاشی کودک ، صاحب لبانی خندان می‌شود.

تابلو! خطر در گردش به چپ!

راننده فرمان را به چپ می‌چرخاند. سر ِ مسافر خوابیده صندلی 28 به راست خم می شود. مسافر صندلی 27 می خندد. برف پاکن‌ها سر جای خود آرام گرفته‌اند. راننده خسته است و با شلیک نورهایی از روبرو، خال سیاه چشمهایش هدف قرار می‌گیرد. اتوبوس از کنار درختانی که باد برگهای آنها را می کند، می گذرد. مسافر صندلی 15 کتاب را می‌بندد. نور ِ تیر برق های گاهی روشن گاهی خاموش ِ خیابانی کوچک در دل شهری خوابیده ، زرتشت نیچه را به بازی می‌گیرد._ زرتشت_ زرتشت _ زرتشت_ چنین گفت / چنین _ زرتشت_ چنین گفت / _ گفت_ گفت_گفت_/ تک بوف ِ بوفه اتوبوس به بازی کلمات فکر می‌کند.

تابلو! خطر! حداکثر سرعت 60 کیلومتر! راننده سر جای خود جا به جا مي شود. فراتر از روشنایی نور ماشین چیزی نمی‌بیند. پای راست از پدال گاز کنده می‌شود کودکی کتاب داستان را باز می‌کند. چشمهایش نمی‌بیند. کتاب را می‌بندد .مسافر ساکی سیاه را از کنار صندلی شماره 7 بر می‌دارد.

پدال ترمز پایین می رود. اتوبوس باز سرعت می‌گیرد.

ماه در برگ ِ دوم از دفتر ِ نقاشی کودک ، در پشت تکه ابری قایم می‌شود.

باد بر سینه دشت مي‌غلتد. بچه ای از دست مادرش، با شیشه شیر می‌خورد. مسافر صندلی 3 ناخن انگشت سبابه خودش را می‌جود. پلکهای راننده سنگینی می‌کنند.چای می‌خواهد. شاگرد لیوان را بر می‌دارد.

تابلو! پیچ ِ خطرناک!چای از لبه لیوان سر ریز می شود. دست شاگرد می سوزد.

مسافر صندلی 3 با خودش شرط می بندد که می تواند لیوان چای آقای راننده را در سه سوت بخورد.

ذهن مسافر صندلی 13 دور عدد 13 مي‌گردد. سرهای دو مسافر صندلی 1 و 2 در خواب به هم تکیه داده‌اند. راننده چای را مي‌نوشد. زبانش می‌سوزد. رو به شاگرد می‌کند و زبانش را گاز می‌گیرد. مسافر صندلی 3 به آرامی شروع به سوت زدن می‌کند. شاگرد راننده در راهرو اتوبوس راه می‌افتد و آب تقسیم می‌کند. بر جاده خوابیده بر بستر ِ زمین اتوبوس پیش می‌رود.

ماه در برگ ِ سوم از دفتر ِ نقاشی کودک ، صاحب دهانی باز می‌شود.

مسافر صندلی 12 لیوان آب را نشان شاگرد اتوبوس می‌دهد. شاگرد لیوان را، نصفه پر می‌کند.

اتوبوس پشت به کامیونی می‌رسد. شب نمای چسبیده بر عقب کامیون از نور اتوبوس می‌درخشد: " رادیات قلب من از عشق تو آمد به جوش/ گر نداری باورم، بنگر به روی آمپرم " تک مسافر ِ تک بوفه اتوبوس، بر روی کاغذ شروع به نوشتن می‌کند. دریایی از کلمات راه می‌اندازد.آمپر برگ سفید ِ کاغذ پایین می‌آید.

مسافر صاحب قناری، نصف ِ نصف لیوان آب را در ظرف قناری خالی می‌کند. طبق معمول هر شب، نوبت به سر زدن چرخهای اتوبوس به چاله ای می‌رسد. نصف ِ نصف دیگر آب از دست مرد به کف اتوبوس می‌ریزد. بر روی خانه‌ای گِلی بر روی کوهی دور دست و ناپدید از دید مسافر‌ها، یک جفت چشم کشیده به نورهای متحرک در جاده نگاه مي‌کند. همه زن‌های اتوبوسی همسفر با ماه، به دو جفت چشم کشیده خیره می‌مانند.

تابلو! سبقت ممنوع!راننده در آینه بغل جز سیاهی چیزی نمی‌بیند. اتوبوس از پشت کامیون به بیرون می‌خزد. اتوبوس و کامیون موازی هم حرکت می‌کنند. زنی پرده طرف کامیون را می‌کشد. جوانی از صندلی عقب، نگاهش را بر دستهای زن روانه می‌کند. اتوبوس با صندلی های پر از مسافر در حرکت است.

ماه در برگ ِ چهارم از دفتر ِ نقاشی کودک، در فرار از یک ابر سیاه و سمج گامهایش را بلندتر بر می‌دارد.

مسافر صندلی 12 در انتظار برگشت شاگرد از ته اتوبوس ، آب خوردن قناری را انتظار می‌کشد. دست شاگرد پیچ رادیو را می‌چرخاند. بچه، شیشه خالی شیر را مک می‌زند. چشمهای مسافر صندلی 3 در کمبود ناخن ِ جویده نشده، به ناخن‌های مصنوعی زن صندلی 2 خیره می‌ماند. مسافر صندلی 13 عدد 13 را با 1+12 مقایسه می‌کند. مسافر صندلی 17 کمی شیشه را باز می‌کند. هوای تازه به درون اتوبوس حمله می‌کند. مسافر صندلی 18 اعتراض می‌کند. مسافر شیشه را مي‌بندد. مرد صندلی 18 به سیگارش پکی می‌زند و از شاگرد آب می‌خواهد. شاگرد اعتراض می‌کند و لیوان را با آب، نصف می‌كند. مسافر صندلی 18 سیگار را در لیوان خاموش می‌‌كند. مسافر صندلی 20 در خواب حرف مي‌‌زند.

تابلو! دست انداز!راننده از خواب می‌‌پرد. شکم ِ بزرگ ِ مسافر صندلی 5 بالا و پایین می‌رود. مرد کلاه را از سر تاسش بر می‌دارد. مرد صندلی 17 اتوبوس با سرعت از روی پلی عبور می‌کند. رود خانه‌ای خروشان، در حال عبور از زیر پل، برای لحظه ای صدای اتوبوس را می‌شنود. مسافر ِ تک بوفه اتوبوس عینک دودی را بر روی بینی‌اش جا به جا می‌‌‌كند. جوان صندلی 29 چشمهایش را ، به پرده کشیده شده دوخته است. مسافر صندلی 26 در انتهای اتوبوس به ساعت نگاه می‌کند. در سیاهی بیرون، بادی خنک و مطبوع، بو ته های صحرا را نوازش می‌دهد. مسافر صندلی 17 از درز شیشه، هوای تازه را بو می‌‌کند. دست ِ زن جوان صندلی 25 به دنبال سرازیر شدن نگاه مرد جوان پرده را در دستش مچاله می کند. زمین زیر چرخهای اتوبوس می‌چرخد.

تک مسافر بوفه اتوبوس دست نوشته‌های خودش را به طرف شاگرد راننده، بلند می‌‌كند. شاگرد راننده در راه به زن و مرد جوان صندلی 25 و 29 نگاه می‌‌كند. زن و مرد جوان چند لحظه قبل از نوشتن این جمله، ذهن شاگرد را می‌خوانند و خود را به خواب می‌‌زنند.

تابلو! خطر در گردش به راست!مسافر صندلی 11 با تسبیح بازی می کند. نور چراغهای یک تریلی از آن سوی پیچ سرک می‌كشد. مسافر صندلی 26 خودش را جابه جا می‌کند و می‌‌خندد. پلکهای راننده، آرام بر روی یکدیگر قرار می‌گیرند. پارچ آب،‌ دریای کلمات ِ تک مسافر بوفه اتوبوس را خیس آب می‌کند. مجله می‌افتد.

ماه در برگ پنجم دفتر ِ نقاشی کودک صندلی 21 بی چشم می‌ماند.

تابلو! آشویتس خصوصی تک مسافر ِ بوفه اتوبوس به پایان می‌رسد.

Share/Save/Bookmark