رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 44، قلم زرین زمانه

حكايت انقلاب خاموش در سفره هفت سين

چند روزي مونده بود به عيد كه دست نشانده هاي ساخت سفره اي هفت سين منو گرفتن. خيلي عصباني شده بودم طوري كه براي فرار خودم رو به ديواره هاي تور ماهي گيري مي زدم ولي به هر حال اسير شدم. من رو انتقال دادن به يك زنداني كه توش بيشتر از هزار تا ماهي بود. معيار هاي زندونمون اصلا استاندارد هم نبود. دست آخر بعد از چند روز زندگي گله اي يك مرد امد منو يكي ديگه رو برد البته من خيلي اين ور اون ور رفتم ولي آدمه از آخر منو با اون تور مسخره اش گرفت و بعد منو انداختن تو يك كيسه شفاف و بعد از يك كم پياده روي منو انداختن توي يك ظرف شيشه اي كوزه مانند و كوچك كه حتي توش نمي شد نفس كشيد چه برسه شنا كرد دوتا ماهي تو ظرف به اون كوچكي؟ اين ماهيه انگار نه انگار كه اسير شده كاملا همه چيز براش بي اهميته. معلوم نيست اين ظرف كدوم آدم كند ذهني طراحي كرده كه انقدر تنگه. انقدر خودمو به در ديوار اين ظرفه زدم كه منو از اون ماهي افسرده جدا كردن و انداختن توي يك ظرف شيشه اي بزرگ تر خوشحال شدم چون افسردگي مسريه و ممكن بود منم بگيرم. آدماي خونه كه هي مي ومدن منو از نقطه اي بالاي ظرف نگاه كنن من كه دوست نداشتم منو مثل يك حيون تو قفس تماشا كنن با دمم روشون آب مي پاشيدم. يك روز كه گذشت آبم كثيف شد چون حتي سلولم دست شويي هم نداشت انگار كه مي خواستن من رو از خويي حيوانيم دور كنند و انگار نه انگار كه آبم بايد عوض بشه و هي ميومدم از سطح آب اكسيژن مي گرفتم كه براي بدنم خيلي هم ضرر داشت دست آخر بعد از چند ساعت آبمو عوض كردن ولي يك كار ضد اخلاقي هم كردن كه خيلي هم چندش آور بود منو با دست از ظرفم به يك ظرف كدر منتقل كردن كه بعد از اين كار تا چند ساعت پولكام به تنم سيخ بود و ديگه به علت كدر بودن ظرف دور برم رو هم نمي تونستم بينم و از اون بدتر اون ماهي دپرس رو هم انقال دادن جاي من و اون ماهي همون جور بي عتنا گوشه اي معلق تكون نمي خورد. همه فكر مي كنن ماهي از تنهاي ميميرن ولي اصلا اين طور نيست ماهي ها از اسارت و نبود آزادي ميمرن حتي اگر توي يك استخر بزرگ هم باشن باز هم اسيرن. من دريا رو مي خوام. دلم گرفته بود و بغض آب شوشم رو مي فشرد و اشك تو چشمام حلقه زده بود كه خوشبختانه يا بد بختانه آب باعث ديدنش نمي شد و احساساتم رو پنهان مي كرد به همين دليل همه فكر مي كنن ماهي ها احساساتي نيستن ولي هستن. يكدفعه اون ماهي ديگه امد كنارم و گفت: تو چشمات چيزي مي بينم كه يا تو رو به آزادي مي رسونه يا به انحطاط. من سوالي ازش نپرسيدم چون نمي خواستم بغض صدامو متوجه بشه و اون دوباره رفت سر جاش ايستاد. روز دوم عيد هم تموم شد ولي من هنوز اسير اين سفره و اين سنت بودم و هر وقت كه مي خواستن آب منو رو عوض كنن شكنجه مي شدم بهتر بود كه مي گذاشتن تو كثافت خودم بميرم. هر دفعه كه آدما ميومدن تا از بالا دوباره بهمون نگاه كنن من آّب مي پاشيدم ولي اون ماهي ديگه هيچ كار نمي كرد. ماهي افسرده دوباره امد كنارم مو گفت: رفيق با من كار نداري من دارم ميرم با حالتي ماليخوليايي ازش پرسيدم كجا؟ به آرومي گفت: به اون دنيا. من كه خيلي تعجب كرده بوددم از شكه شدن زياد نتونستم سوالي ازش بپرسم و اون دوباره رفت سر جاش كه هميشه همون جا معلق مي موند. بعد از چند دقيقه كه بهش نگاه كردم ديدم رو سطح آّبه با خودم گقتم حتما داره فيلم بازي ميكنه كه ديگه طاقت نياوردم و رفتم كنارش و با باله اي چپبم زدم بهش واي خداي من واقعا مرده بود سريع رفتم گوشه ظرف گردي كه گوشه نداشت و پشتمو كردم بهش كه ديگه نبينمش چون انگار آينده اي نه چندان دور خودمو مي ديدم كه اول تنها بشم و بعد بميرم. آدم هاي اهل خونه كه جنازه اي هم سلولي مو ديدن سريع آب رو عوض كردن و جفتمون رو انداخنن توي يك آب جديد كه شور بود چقدر احمق بودن فكر كردن كه آزادي رو ميشه شبيه سازي كرد و گذاشتنمون يك جاي سرد كه فكر كنم بالكنشون بود چون ما رو دوباره انداخته بودن توي يك ظرف شفاف. با خودم گفتم شايد وقعا دوباره زنده شده باشه برگشتم ولي ديدم همونطور جنازه اش معلقه و بي اخنيار گريه ام گرفت. آدمها كه مطمئن شدن مرده جنازه شو برداشتن و معلوم نيست كجا انداختن و من رو هم آوردن تو خونه و دوباره گذاشتنم كنار سفره هفت سين. ديگه داشتم ديونه مي شدم كه سعي كردم براي خودم دريا رو تصور كنم ولي خيلي سخت بود و وقتي كه آدما ميومدن تا منو دوباره بينن ديگه روشون آب نمي پاشيدم. شب چهارم عيد بود و تازه ياد گرفته بودم كه چطوري دريا رو تصور كنم كه يكي از دختراي اهل خونه امد بالاي سرم و يك صدايي با دستش در آورد كه باعث شد رشته اي افكارم پاره بشه و عصبي بشم. بعد كه چراغهاي خونه خاموش شد من كه حالت عجيبي داشتم خودم رو چند بار محكم زدم به ديوار ظرف ولي هيچ انتفاقي نيفتاد و خسته شدم از اين وضع كه يكدفعه خودمو با يك حركت سريع دومم از ظرف انداختم بيرون و افتادم رو زمين همون طور كه دهنك دهنك مي زدم و تكون تكون مي خوردم روح داشت از بدنم جدا مي شد دريا امد تو نظرم و انقدر طبيعي بود كه حتي شوريش رو كه همون شوريي واقعي بود تو آّب شوشم احساس كردم.
پسر خانواده: مرده خيلي وقته كه مرده چون كاملا خشك شده كاش حد اقل تا سيزده بدر صبر مي كرد كه مي داخنيمش تو استخر باغ خانوم هلالي اينا حد اقل از اين لگن بزرگتره.

Share/Save/Bookmark