رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 41، قلم زرین زمانه

کاج و استخوان

كاج را كه طبقه طبقه كنيم و روي هم بگذاريم
(و بعد سرشان را از وسط قيچي كرده باشيم كه همسطح شوند و روي هم بنشينند تا بتوانيم دورتادور اتاق قرارشان دهيم):

آن وقت با تكه تكه هايش كه روي زمين مي ريزد روي هم رفته تصويري را تشكيل مي دهند و دست آخر فضايي درست شود.

آن هم توي اتاقي كه سقف نداشته باشد و وقتي من و زنم زا توي آن مي اندازند؛ فقط استخوان هايي مانده باشد كه از قبل جا گذاشته شده اند.

[استخوان هاي مرده و خاردارشده ي گردي كه توي هم فرو رفته اند و جمع شده اند و پهلويشان فقط نقش پودر شده و نشده اي از مرد كوچك و قوز كرده ي مورخي است كه بي حركت و پشت به آنها نشسته و تكيه كرده است و انگار از صداي چرخش ها و ناله هايي كه از و پشت سرش مي آيد تصويرهايي مي سازد و مي نويسد...]

و اين شماي دور در بيشتر اوقات با تمام جزئياتش تشكيل مي شود و گاه هم با لرزه اي به كلي محو مي شود تا اينكه فضا دوباره آرام شود. و ما هم درست موقعي كه وارد شده بوديم پودر شده بودند و فقط شكلك هاي كوچكي از آنها توي ذهنمان جا مانده بود و نيز يك تكه قلم زغالي با مشتي كاغذهاي چرب و موم شده كه از بين نرفته بودند.

- صدا مي آيد: سرمان را برمي گردانيم؛ در را پشت سرمان مي بندند و شعله ي چوب نيم سوخته و آتش گرفته اي را از زير در هل مي دهند؛ داخل! و ما هم (بي اعتنا) درست مي رويم و جاي آنها مي نشينيم و همديگر را نگاه مي كنيم تا اينكه زنم مي گويد:

- يك تكه آسمان را كه داشته باشيم. ستاره دارد. ماه دارد. و وقتي هم كه روز شود چند شعاعي آفتاب يا هم پرتوك هاي ريزي از نورهاي پاشيده شده ي خورشيدهاي سرديوارك! و ما باز چشمانمان مي چرخد و روي شعله و چوبي كه آتشش هي جلوتر مي آيد خيره مي شويم.

و به زنم مي گويم:

- حالا چه كار كنيم!؟

- هي ..چ¬¬ چه

و شاعرانه تر:

ميان آتش و كاج و استخوان!

و ما هم مي خوابيم روي موكت هاي بريده شده از اينجا و آنجا و يانيم سوخته شده از چوبي كه آتشش هنوز گر نگرفته است.

و باز مي خوابيم! آنقدر كه از هم خسته مي شويم و مي رويم و روي يكي از كاج ها مي نشينيم. روي آخرين كاج طبقه شده ي گوشه ي اتاق كه نوك نوك هاي تيزش را نچيده اند:

و با همديگر اين طرف و آن طرف را نگاه كنيم:

و دست آخر شاخه ي كناريمان را مي شكنيم و به گلوي درخت تكيه اش مي دهيم و نوبتي سر

مي خوريم و مي آييم پايين!

و مي نشينيم دوباره سرجايمان! و همزمان فكري به ذهن هر دوتامان خطور مي كند كه بست بنشينيم به ساختن تيكه تيكه هاي شخصيت هايي كه بايد براي همديگر بياوريم!: و بسازيم:

و هنوز فكر و شروع نكرده: دو مرد و يك زن شهوت انگيز از زير در يا هم از توي ذهنمان مي پرند درست وسط اتاق! روبروي من و زنم كه توي فكر رفته است و با تيك عجيبي دستهايش را لاي پاهايش مي كشد؛ رژه مي روند. با هيكل هاي گنده شان كه آنقدر زمخت است كه اصلاً من مي ترسم چيزي بگويم و مردها هم بي محابا مي روند سراغ زنم و با او ور مي روند و من هم اينطرف: مي نشينم و به پستانهاي زن حشري دست مي كشم كه با مال زنم فرق مي كنند و سفيدترند و درشت تر!

و بعد هم هر كداممان گوشه اي براي خودمان مي رويم و مي نشينيم غير از زني كه وسط ايستاده است و همينطور با شور و حال مي رقصد طوريكه مردها هم بلندي مي شوند و به او ملحق مي شوند و رقصان و پا پيچان جلوي ما لخت مي شوند و مثل دوتا سه تا گوشت تيغ خورده ي شفاف كه هيچ پوستي رويشان نيست (همگي) توي هم مي لولند و مدام از اين بغل توي آن بغل فرو مي روند تا خسته مي شوند و زن به حرف مي آيد كه:

بيچاره اينها نگاه كن شده اند گوشت خالي. اين همه روز چه كار مي كردند اينجا!

و مردها دوتايي (نصفه و نيمه) جوابش مي دهند:

- هيچي! حتماً مي خوابيدند وسط كاج ها و بعدش هم مي رفتند پايين و شروع مي كردند به نوشتن و بعد مثل خل و چل ها به شعله هاي چوب كه جلو هم نمي آيد نگاه مي كردند و مي ترسيدند...

آنها ادامه مي دادند و زن گوش نمي داد. حرف خودش را زده بود و حالا هم چشم از آسمان برنمي داشت. كه يكي از مردها عصباني شد و گفت:

- آن بالا چه مي شود!؟

و من همين موقع زنم را تكان مي دهم تا (او هم) به حرفهايشان گوش كند. و يا باز دوباره بيايد توي بغلم و اين دفعه دوتايي بالا را : آسمان را: نگاه كنيم و يك خط يك خط و نوبتي براي همديگر تعريف كنيم و همين كار را مي كنيم و (او زودتر شروع مي كند!:)

او: روي ستاره هاي ريز و درشت خط كج و معوج اينطرفي!

من: ماه نصفه كه مي شود بدم مي آيد! حتي شبيه تو هم كه باشد! زن!

او-ه! تو هم كه گاييدي ما رو! هميشه مي خدا هم بايد از يك چيزي بدت مي آيد و اون را هم با شِسّ و پس روزبون بياري و «زگ» بزني توي شوق و ذوق آدم!.... حال يكدفعه هم كه شده بود

مي خواستيم بشينيم و مثلاً كيف كنيم!

- بس كن ديگه تو هم! اين را من گفتم.

و برخورد و رويش را برگرداند و به پشت خوابيد. قهقهه ي آنها كه بلندشد، پشيمان شد و برگشت: لبهايم را بوسيد و در عرض دو ثانيه شديم دو تا گوشت لحم و حالا از آتش كه هي فكر مي كنيم جلوتر مي آيد، ترد شده و طوريكه تكه هايي از تن و پوست ماندمان به همديگر مي چسبد و يا ريزه هاي تردش هم مي ريزد پايين و دوروبرمان و بين موكت هاي تريشه شده مي افتد و آنجا را پر مي كنند و انگار فرشي كه از مخمل باشد. و اين تنها نقشي است كه مي خواهيم از ما به جا بماند. و ما باز مثل دوتا جسم خشكيده شده به كناري مي افتيم انگار كه هيچ وقت تا به حال، همديگر را بغل هم نزده ايم! كه دوباره سروصداي اينها بلند مي شود.

- ها...ن!؟! بيا اين دو تا پله مرگ شده را برشون دارو بينداز پشت كاج ها!

با توام زنيكه!.. چند تا شاخه ما خه و دو سه تا بوته خار هم بنداز روشون! تا نمردن، بوكنن! الآن است كه دوباره عق بزني و بهونه ي حاملگي دربياوري: كه بلندشين بريم بيرون حالم بده!

خب! باشه! حالا خودتم بيا

هِ هِ هِ هِن هِن ...

و مي اندازدمان آن پشت كه خوب است به هر حال، حداقل كمي گرمتر است و حالا خارخاري تر، از برگهاي سوزني كه مي نشيند توي تنمان! و توي گوشتمان، نرم فرو مي رود. كه مي شويم جوجه تيغي كچل شده كه وسط آتش جزغاله شده اند و توي هم فرو رويم و آنها هم گنگ و نامعلوم هي حرف بزنند! و مي خندد و به پچ پچ مي افتند آخرش!

و آنقدر دنبال مي كنند كه مغزمان انگار كه متلاشي شده باشد و ديگر هيچ گونه هيچ تصويري را نتواند نگه دارد: و آنها را از زير در بيندازد بيرون حتي قبل از اينكه زن، عق زدن هايش را شروع كند!

و ما هم كون خيزك! كون خيزك! با اهرم دست و پايي كه روي هم انداخته ايم مي آييم بيرون و روبروي هم مي نشينيم و به شعله نگاه مي كنيم كه هيچ فرق نكرده است و انگار هم واقعاً از ترس سوخته باشيم بيشتر و مي خواهيم بخنديم و نمي توانيم!

و دوباره آرام مي نشينيم و بدون هيچ حركت و هم طوزي كه ديگر هيچ صدايي از ما بيرون نمي آيد: آنقدر كه نقشانه ي دست بسته و پيري را از مردي كه قوز كرده و خم شده است را خود به خود از نزهت القلوب سالانه ي 740 هجري قمري بيرون مي كشيم مي شود و يا هم بيرون كشيده مي شود كه درست بيايد و روبروي ما شكل بگيرد (كه):

قطعه اي را برايمان تعريف كند از كاج و نخل هايي كه توي كتابش ديده شده است. و تا شروع كند به وراجي! همينطور. كه دهانش را مي بنديم و دست و پايش را باز مي كنيم و او هم از زير دستمال (بسته به دهانش) مي گويد:

ساراي بي بي گل خاتون!

زنم را صدا مي زند! و مي رود پهلويش و يك دفعه دستش را مي برد لاي پاهايش و بچه اي را از توي زهدان تازه اش در مي آورد: ناقص و بدون سر!

و فوراً مي زند به سرچوب تراش خورده سرسره بازي مان و مي فرستد بالا، روي نوك و قله ي كاج ها! مي نشاند! و بعد انگارنه انگار كه زنم از درد به خود مي پيچد همين طوركه دستمالش را مي كند

مي گويد:

- نگاه كنيد و بعدش هم با خيال راحت توي هم بخوابيد.

و بعد شروع مي كند و با خط نيم كوفي درشت و با همان بزوارگي سالهاي زندگي اش مي نويسد و وقتي مي فهمد كه ما اين طور خيره شده ايم. كاغذ را پرت مي كند و مي آيد جلو و دستي به سر زنم مي كشد و او هم درجا خوب مي شود.

و بعد بندي را مي آورد و مي گويد:

صبر كنيد:

و به گوشت چسبيده به چوب وصل مي كند و هي بالا و پايينش مي آورد: خون و چكيده اي كه از دامن و تن زنم بلندشده است. . باز تكرار مي كند: نگاه كنيد و دوباره شروع مي كند به بالا و پائين بردن و پشت سرهم از ته دلش خنده خنده هاي خشك مي زند. و بعد انگار كه وحشي بشود. دستان چغرش را جلو مي آورد و با تمام جان و رمقش ما را به هم نزديك مي كند كه توي همديگر بخواهيم و از خارخارهاي نشسته ي توي تنمان رقصان و پيچان شويم و توي گوشت همديگر فرو رويم و اين بار : آنقدر كه ديگر نتوانيم از همديگر هم جدا بشويم و سر اين مورخ دوباره نيم جان داده شده را برگردانيم.

كه ما را درست ببيند و نگاه كند. حالا كه او آرام پشت به ما كرده است و دارد :از صداها و ناله هايي كه در پشت سرش بوجود مي آيد تصويرهاي را مي سازدو مي نويسد ...

Share/Save/Bookmark