رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 38، قلم زرین زمانه

اَپر و اَلله و آن مرد

شاگرد راننده را اَلله صدا می زدند. مرد زابلی که روی پله ی آخر اتوبوس ایستاده بود؛ توی صندلی ردیف پنجم سمت راننده جا گرفت.
الله داد می زد:

- مسافرینِ محترمِ ساعتِ 7 صبح سوار بشوند!

وقتی همه سوار شدند با بوی گندی که از پاهای زابلی می آمد، اَلله فریادی از ته دل کشید:

- تو رو ارواح خاک پدرتان! جوراب کی یه این قد بو می ده؟

بعد راه افتاد وسط اتوبوس به پاها نگاه کردن و دید همه کفش به پا دارند و این بار با لحنی آرام و تحکم آمیز گفت:

- پرسیدم کفش های کی یه بو می ده؟

وقتی صدایی نیامد؛ اَلله قایم به صورتِ زردنبوی اش زد و رو به یکی از مسافران گفت:

- آبجی جون! بو که بوی گندِ پای مردونه ست ولی نمی دونم صاحب اش چرا مرد نیست!

مردِ زابلی کفش های پاره پوره اش را پای اش کرد و اَلله فهمید بوی گند از پاهای کیست ولی با چین واچین شدن پوست شقیقه ی راننده که اکبر نام داشت و به اَپر آقا معروف بود، چیزی نگفت.

اَلله سرِ جای اش که نشست، مردِ زابلی با خیالِ راحت خم شد و کفش های اش را درآورد و پایین گذاشت و بعد سر بالا کرد و به آیینه ی جلوی راننده نگاه کرد و وقتی دید خبری نیست، سرش را روی پشتی صندلی گذاشت. بعد هم نمی دانم چرا این قدر زود به خوابی عمیق فرو رفت؟!!!

زن و مردی جوان هم توی صندلی ردیف چهارم همان طور نشسته؛ طوری که سرِ زن که روسری آن را پوشانده بود، روی شانه ی مرد تکان تکان می خورد، خوابیده بودند. زن از خواب که بیدار شد ریسه ای رفت و با لب های اش صورتِ مرد را چنان نوازش داد که مرد از جای اش پرید و گفت:

- زن! دیگرون می بینن!

زن چشم های اش را با ناز و ادا بست و گفت:

- پس تو از پهلوم وشگون می گیری و نمی گی مردم می بینن؟

- من؟!

- نه! پس من!

مرد به آیینه ی جلوی راننده خیره شد و موهایِ وزوزیِ زابلی را که به شیشه ی پنجره ی جلوی اتوبوس چسبیده بود، دید. مرد همان طور که مستقیم سرِ جای اش نشسته بود، بدون کوچک ترین تکانی، مردمک چشمان اش را به سوی زن گرداند و سبیل های کلفت اش را جنباند که خودِ پدر سگِ مادر قحبه اشه! از جای اش بلند شد و سرش را بغلِ گوشِ مردِ زابلیِ چشم بسته بُرد:

- بیا بریم پایین تا بهت نشون بدم وشگون یعنی چی؟

یقه ی هم دیگر را گرفته بودند که اَلله سر رسید. اَپر آقا، اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و خودش هم آمد تا ببیند دعوا سرِ چیست؟ اَلله بلند خندید و چشمکی زد:

- بابا صلوات بفرستین!

شوهر که از فرطِ عصبانیت صورت اش سُرخ شده بود؛ نعره کشید:

- خشتکِ تو پاره می کنم! حالا می بینی! مرد نیستم اگه این کارو نکنم! با زنِ من!

- می خوای مردونه گی تو به من نشون بدی؟ به من تهمت می زنی؟ باید ثابت کنی؟

مرد به زن اش نگاه کرد و از او خواست که جای کبودِ پهلوی اش را نشان بدهد.

زن امتناع کرد و گفت از این کار شرم دارد که پیش این همه آدم پهلوی اش را لخت کند و دعوا ناگزیر به بیرون اتوبوس کشیده شد.

اَپر آقا و اَلله که دیدند این لیچارها و زدن ها و خوردن ها تمامی ندارد؛ کفش های زابلی و کیف و چمدان زن و مرد را پایین آوردند.

اتوبوس هنوز چند کیلومتری بیش تر نرفته بود؛ جلوی رستوران فکسنی تو راهی ترمز کرد. صدای اَلله توی اتوبوس پیچید که مسافران گرامی! برای ناهار نیم ساعت توقف داریم و با کمی خودشیرینی و خوش مزه گی اضافه کرد:

- توالت هم یادتون نره! تو راه وانمی ایسیم ها! بهتون گفته باشم! دست تون رو هم حتمن بشورین! النظافتٌ منِ الایمان!

اَپر آقا هم بلافاصله با سبیل های جویده شده ی نم دار گفت:

- برای نماز هم نیم ساعت اضافی توقف داریم، قبل از نماز وضو یادتون نره!

یک ساعت که چه عرض کنم، تا دو سه ساعت بعد هم اتوبوس راه نیافتاد که نیافتاد. تازه وقتی هم که راننده آمد، اَلله نیامد! تا این که بالاخره سلانه سلانه با گاز پیک نیکی به یک دست و منقل کوچکی به دست دیگر با سلام و صلوات حاضران از چند پله ی زپرتی اتوبوس بالا آمد. وقتی هم که تو جاده راه افتادیم تا چند ساعت بعد که به پلیس میانِ راه رسیدیم، پای راستِ اَپر آقا روی ترمز نرفت که نرفت.

مردی که دو تا صندلی می خواست، پول اش را جرینگی به اَلله داد. آن هم به دستور اَپر آقا همان وهله ی اول؛ قبل از این که مسافر بی چاره نفسی تازه کند. وقتی مرد سرِ جای اش نشست ما فکر کردیم روشن فکر است، چون که مدام کتاب می خواند و وقتی هم که روی اش را برگرداند و به اَپر آقا گفت:

- ما که شاشیدیم! پس کی نیگر می داری؟

من و پدر و مادرم از تعجب تا چند دقیقه در جای مان میخ کوب شدیم! چرا؟ چون فکر نمی کردیم روشن فکرها هم از این حرف ها بزنند. پدرم گفت:

- اگه درس خوندن اینه!!! پس من ام شاشیدم به این درس خوندن!

اَپر آقا هم که از شنیدن حرف آقای روشن فکر جا خورده بود، گفت:

- بشاش تو شلوارت! ما که گفتیم نیگر نمی داریم!

به گمان ام آن مرد روشن فکر به راستی شاشید توی شلوارش، چون اَپر آقا ول کن اش نبود و اتوبوس را نگه داشت و از توی آیینه ی روبه روی اش، چشم در چشم مرد شد و گفت:

- مرتیکه پیش این همه زن و بچه شاشِ تو می کشی به روم! بچه ی ننه ام نیستم اگه تو رو به مقصد برسونم! برو پایین! مرتیکه! اَلله... اَلله... این شاشو رو بنداز پایین.

اَلله بی معطلی کفِ دست های اش را تُف مالی کرد و قایم آن ها را به کفل های اش کوبید و داش مشتی وار به سویِ مردِ روشن فکر رفت.

اتوبوس راه افتاد و صدای حمیرا بود که می خواند:

- عشق منی تو! عمر منی تو! نکنه که از من دل بکنی تو! / ...

بالاخره اَلله خواب اش آمد و رفت که توی بوفه ی اتوبوس بخوابد. مردی آن جا بود. اَلله گفت:

- بیا پایین! حالا نوبتِ منه که بخوابم... برو جای من کنار دستِ اَپر آقا بشین!

ولی مرد پایین نمی آمد؛ با هم گلاویز شدند و سرو صدا به گوش اَپر آقا رسید. خطِ ترمزِ اتوبوس تا کناره ی جاده کشیده شد... اَپر آقا به قسمت بوفه رفت و سیلی محکمی به اَلله زد.

- خفه خون می گیری یا نه؟

اَلله بی سر و صدا به جلو رفت.

ما وقتی به یک آبادی رسیدیم، دامنه ی بنفش کوه ها سیاه شده بودند. باد می آمد و چادرهای سفیدِ زن هایِ کنارِ جاده این طرف و آن طرف می رفت.

اَپر آقا پای اش را روی ترمز فشار داد.

دو تا از زن ها سوار شدند و روی صندلی هایِ ردیفِ اول نشستند. زنی که مسن بود، رو به اَلله گفت:

- قیافه ات آشناس جونی... چه قد باس پول بدیم؟

- نفری هزار تومن.

و پشت بندش با بالا کشیدن دماغ اش؛ چشمکی حواله ی چشم های سُرمه کشیده ی زنی که جوان بود، کرد.

- چه خبره!

- باور ندارین! فاکتور بیاریم خدمت تون؟

- برو بیار!

اَلله داشبورد را باز کرد و تو آن بازار شام هر چه گشت فاکتوری پیدا نکرد. زن جوان جلو رفت و صورت بزک کرده اش را به صورت اَلله نزدیک کرد و گفت:

- پس کجاس جونی؟ فکر کردی همین جوری پول می دیم؟ ما کارمون اینه!

زن مسن فوری گفت:

- عفت! بهش بگو که ما سال هاس داریم تو این خط کار می کنیم!

اَپر آقا چند مویِ آویزانِ سبیل اش را جوید و گفت:

- اگه شوما هم تو این خط کار می کنین پس چرا واسادیم؟!

وقتی زن جوان پشت صندلی راننده نشست، دامن اش را تا برجسته گی های ران بالا داد و توی سیاهی های شب که پیچ و خم جاده را پُر کرده بود، اَلله با دهانی باز به ران های گوشت آلود می نگریست.

تازه تازه چشم های ام گرمِ خواب می شدند که صداهایی درهم و برهم بیدارم کرد. اتوبوس توقف کرده بود. اَپر آقا و اَلله و آن مردِ توی بوفه، خوش و بش می کردند و بعد زیرِ نورِ ماه نگاه ام راه کشید به جسدِ گربه ای که زیرِ چرخ های اتومبیل ها له شده بود. همین که می خواستم سرِ جای ام صاف بنشینم و با سقلمه ای،گربه ی له شده را به مادرم نشان بدهم، مادرم با غیظ نگاه ام کرد و دردی را که مثلِ دو لبه ی انبردست به گوشتِ بازویِ راست ام چفت شده بود، تا عضله ی زیر کتفِ چپ ام حس کردم و فقط توانستم آرواره های ام را سفت روی هم نگه بدارم.

حالا توی اتوبوس ما هستیم و آن هایی که از ابتدا در خواب بودند.

Share/Save/Bookmark