رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 19، قلم زرین زمانه

توبه

‏ تقصيرمن نبود كه . تقصير دختر ملا بود كه پشت در ، تو ظلمات دالان ، خودش را تو بغل برادر صفرو انداخته بود و اوهم مثل از قحط درآمده‌ها ، سراَندر پاي او را مي‌بوسيد ومي‌ليسد و ‘خرناس مي‌كشيد
مي‌گويد « غيبت كردي »

قد د‌رازها ، براي خودشيريني از جان‌شان مايه مي‌گذارند وآن‌چنان با سرعت ازداخل حوض يخ بسته ، دسته‌اي تركه برداشته و. به دستش مي‌دهند كه اگر مادرشون بميره ، هم‌چين نمي‌دوند .

تركه ميان دست‌هايش ، مي‌رقصد ، پيچ مي‌خورد و مثل مار بالا و پايين مي‌رود .

" يا حضرت عباس!… الهي ُببري زبون ، تو چكار داشتي بگي ؟ اصلا به تو چه ، ها ؟ اونم به كي ؟ صفرو كه نخود زير زبونش خيس نمي‌خوره بچه‌ها برا ي اين‌كه سرگرمِ باشند و تا مكتب ، از سرما نلرزن . ُبلند ٌبلند مي‌خواندند « الف ب تو تري ملا بميره زود تري »

صفرو ، خاك برسر ، از همه بلندتر جيغ مي‌كشيد « خرجش كنيم يه گاخري » ولي من ، دل و دماغ خواندن نداشتم . هر چي جلوتر مي‌رفتيم ، ترسم بيشتر مي‌شد . آن‌قدر كه اصلا نمي‌فهميدم هوا سرده . صفرو به طرفم آمد . با ٌمشت زد رو بازويم و گفت « چرا حرف نمي‌زني ؟ »

جواب ندادم . يعني مي‌ترسيدم دهنم را باز كنم و بدترم بشود . هزار تا فحش پشت دندان‌هايم گير كرده بود و منتظر بودند تا دهنم باز شود و . . . دلم مي‌خواست زورم مي‌رسيد ، آن‌قدر مي‌زدمش تا بميرد . ولي اون قدش از من بلند‌تربود و سن وسالش‌م بيشتر . بازوهايم را گرفت . ذل زد تو چشمام و گفت « چطورته ؟ »

بدون آن‌كه دندان‌هايم را از هم جدا كنم ، گفتم « حالم خوش نيس »

اول خنديد . بعد ، دوباره نگام كرد و گفت « نه راس مي‌گي ، كُفت‌اتم قرمز شدن . خب نيا » و خودم را انداختم توي يك كوچه‌ي ديگر و تا ‌جايي‌كه جان داشتم ، دويدم .

در خانه‌ي ملا باز بود . مي‌دانستم منقل آتش وسط مكتب‌خانه نشسته و با ذغال هاي گٌل انداخته‌اش آن‌جا را مثل حمام كرده است . ولي ‌ترس نمي گذاشت وارد خانه شوم . با خودم گفتم « تو كه سرمات نمي‌شه ، پس چرا ؟ » جواب ندادم . به دوروبرم نگاه كردم . هيچ‌كس نبود . حتا چٌغوك‌ها هم سرشان را پناه گرفته بودند . انگار كسي از ته دلم گفت

« چه آدم بي‌خودي هستي ، از فلك كه بالاتر نيس ، دگه چرا سرما بخوري ؟ تازه ، تركه رو پاهاي يخ زده بيشتر مي‌سوزه . برو تو ، لااقل تا وختي مي‌خواد بزنه ، پاهات گرم بشن .» مي‌خواستم بگويم " سردم نيس " كه حرف حسابي زد «. . . شايدم تا بچه ها اومدن ، دو تا زد تو سرت و اونا نديدن . اي‌طوري بهتر نيس ؟ » راست مي‌گفت . سِرم را انداختم پايين و رفتم تو .

چقدر بده كه آدم بترسد . دست و پاهايم مي‌لرزيد . آهسته آهسته از جلوي اتاق ملا رد شدم . خودم را به كتب‌خانه رساندم و رفتم تو . اتاق پر از گرما بود . ذغال‌ها انگار مي‌خنديدند . چشمك مي‌زدند ، سرخي‌شان مثل صورت دختر ملا بود ، هميشه كه صورتش اين‌طود سرخ نيست . وقتي برادر صفرو آن‌طور تند و تند ماچش مي‌كرد ، اين‌طور سرخ شده بود وگرنه . . . هنوز درست گرم نشده بودم كه ملا شوهرش را صدا زد « ِابرام ، اِبرام ، خدا لعنتت كنه چرا در مكتب وازه ؟ »

سرخي ذغال‌ها و صورت دختر ملا آن‌قدر حواسم را پرت كرده بود تا يادم برود در مكتب‌خانه را ببندم . ملا همان‌طور كه فحش مي‌داد به طرف مكتب آمد . وقتي مرا كنار منقل و ازهم وارفه ديد ؛گفت « به به شازده پسر ! گفتم تو آب ريدن ، كار آشيخ روبايه ، اووخ انداختم گردن ابراهيمِ بدبخت . َوخي َوخي برو بيرون . آدمي كه غيبت مي‌كنه ، جاش اي‌جا نيس »

از جايم بلند شدم و رفتم بيرون .

« همون بيرون واستا تا ببينم خودِ تو مي‌با چكار كنم !»

دلش مي‌خواست التماس كنم ، گريه كنم . ولي نكردم . فقط كار خبطي كردم كه همان‌وقت هيچي بهش نگفتم .

بچه‌ها رسيدند و وقتي ديدند جلوي در مكتب ايستاد‌ه‌ام ؛ شروع كردند به مسخره بازي . ملا از تو اتاق جيغ زد

« چه مرگتونه » فورا نگاهش را دزديد و از حرصي كه داشت جيغ زد

« مرگ ، درد . بميري ابراهيم كه به چه‌كاري وادارم كردي »

مي دانستم صفرو مثل ترقه از جايش بلند مي‌شود ؛ دستش را روي سينه‌ا‌ش مي‌گذارد و مثل نوكرها مي‌گويد

« بله ملا !»

« بگو اين توله سگ بيايه تو »

صفرو سرش را از درگاه اتاق بيرون آورد .پوزخندي زد و گفت « ملا مي‌گه بيا تو !»

از كنارش كه رد شدم ؛ بغل گوشش گفتم «كلاغ!»

مي‌خواست جوابم را بدهد كه سنگيني نگاه ملا ساكتش كرد . از رو نرفت و گفت « ملا اجازه ، اين داره به ما فاش مي‌ده !»

« ادبش مي‌كنم !»

نمي‌دانم چرا ترسم ريخته بود .

« مگر نگفتم ، غيبت چيز بديه ؟!»

جواب ندادم . اما بقيه جيغ زدند « بعللللللللله !»

دلم برايشان مي‌سوخت .

«مگر نگفتم هر كي پشت سر يه كس دگه حرف بزنه ؛ ُكنج جهنم جاشه ؟!»

« بع‌للللللللللللللللللللله»

«يكي‌تون بره . . . »

صفرو نگذاشت حرف ملا تمام شود و گفت « فلك همي‌جايه ملا ! برم تركه بيارم ؟ »

جواب نداد .

« چكار كنم ملا ؟ »

« برو بتمرگ ، اي از فلك بدتر مي‌خواد »

به طرف منقل رفت . دهن‌ همه باز مانده بود . هيچ كس نمي‌فهميد ، مي‌خواهد چكار بكند . كنار منقل نشست . با انبر ذغال‌هاي داغ را يكي يكي برداشت و گذاشت تو سيني زير منقل . داشتم مي‌ترسيدم . يكي از بچه‌ها گفت « مي‌خوا مثة مادر من داغش كنه !»

ملا آهسته گفت « بدتر!»

ذغال‌ها مثل روز مي‌درخشيدند . تو دلم گفتم « مي كُشمت ، صفرو !»

« بيا جلو !»

كمي پا به پا شدم .

« بيا جلو ، توله سگ !»

رفتم جلو .

« بشين !‌ »

نگاهش كردم .

« گفتم بشين بچه سگ »

همون‌طور كه با ذغال‌ها َور مي‌رفت گفت « مگر با تو نيستم ؟!»

مي‌خواستم چارزانو بنشينم كه جيغ زد « دو زانو »

جيغ كشيد « صفرو »

صفرو مثل برق از جايش بلند شد و دويد جلو .

«‌ بگيرش ! »

شانه‌هايم را محكم گرفت . ملا اشاره كرد ، يكي ديگر از قد ُبلندا هم به كمكش آمد .

« دهنته وا كُن »

گفتم« هر كار بكني من توبه نمي‌كنم»

« گفتم دهنته واكن ، بگو چشم !»

« مادرم مي‌كُشتت !»

« زبون‌ته در بيار ؛ تا خودم از تو حلقت نكشيدمش بيرون !»

انبر داغ را به طرف دهنم آورد . ترسيدم . زبانم‌ را در آوردم . كمي خاكستر داغ از منقل برداشت و كف دستش ريخت . چيزهايي زير لب خواند و به آن‌ها پُف كرد . نوك زبانم را با انبر گرفت . آنقدر كشيد كمژه دردم آمد . اما جيغ نزدم. بازهم به چشم‌هايش نگاه كردم . خنديد . خاكسترها را ريخت روي زبانم و گفت « زبونته مُهر كردم بدبخت . مُهر كردم تا ابد دگه نتوني زبون درازي كني »

نفسي كه راه گِلويم را بسته بود ؛ بيرون پريد . خاكسترها را تُف كردم . از جايم بلند شدم . همان‌طور كه به طرف در مي‌دويدم ؛ گفتم « به همه مي‌گم »

پايم كه از در مكتب‌خانه بيرون رفت ؛ تا جايي كه مي‌توانستم جيغ زدم « الف ، ب ، تو ، تري ملا بميره زود تري خر جش كنم يه گاخري »

Share/Save/Bookmark