رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 15، قلم زرین زمانه

داريوش خيس

يك روزي زير طاقي كتاب‌خانه‌ي ملي رشت پشت به خيابان ايستاده بودم تا باران كم شود. كم شدن باران كه دروغ است، آدم رشتي منتظر اين‌چيزها نمي‌شود، توي تهرانش هم وقتي باران مي‌آيد و مردم زير سرپناه مي‌روند مثل گول‌ها نگاه‌شان مي‌كنم كه چه كار مي‌كنند؛ مگر مي‌شود توي رطوبت نود و نه درصد، از نم به جايي پناه برد و يادم مي‌رود اين‌جا تهران است با بارش متوسط صد و هفتاد ميليمتر در سال. يك ضرب‌المثل رشتي هست كه وقتي چهارشنبه باران بگيرد تا جمعه بند مي‌آيد ولي وقتي شنبه باران بگيرد معلوم نيست كي بند بيايد.
شنبه‌اي بود و به بهانه‌ي بند آمدن باران زيرطاقي پا به پا مي‌كردم تا دختر باريك روبه‌روي ويترين كتاب‌فروشي طاعتي كه چندباري توي شب شعر‌ها ديده‌بودمش را سير نگاه كنم. دختر بي‌استعدادي بود و شعرهاي سوزناك و عاشقانه‌ي مزخرفي مي‌گفت، اما به خاطر آني كه داشت همه از شعرهاش تعريف مي‌كردند. خودم هم جزو مداحانش بودم؛ يك باري آن‌قدر از وجوه استعاري شمع توي يكي از بندهاي شعري كه راجع به زمان گفته بود و گذشتنش را در جدايي عاشق و معشوق سخت گرفته بود تعريف كردم كه همه باورشان شد از شعر تعريف مي‌كنم نه از دختر.

توي آن شنبه‌ي باراني وقتي ساعت شهرداري دو بار زنگ زد و زير طاقي كتاب‌‌خانه منتظر بودم، هر آن ممكن بود يكي از سپيدرودي‌هاي دو آتشه كه رد مي‌شود بيايد زير طاقي و بشناسدم و باختن دو صفر استقلال رشت به نيروي زميني آن هم توي رشت را دست بگيرد و كري بخواند، به خاطر همين پشت به خيابان ايستاده بودم كه داريوش اقبالي خيس آب آمد و با لهجه‌ي تهراني كه اگر توي رشت آن‌طوري حرف بزني همه يك‌جوري نگاهت مي‌كنند كه يعني بابا، بچه تهرون بيا با ما بخواب، آتش خواست. داريوش اقبالي خيسي كه گفتم، هر روز يك دستش توي جيب كت سياه پاكوي اتو نخورده‌اش در خيابان علم‌الهدي بالا و پايين مي‌رفت، با موهاي پوش داده‌ و پيراهن سياه يقه‌باز و شلوار سياه چروك و كفش سياه ورني و مي‌لنگيد يا خودش را به لنگيدن مي‌زد و مثل عكسش توي فيلم فرياد زير آب به دور و برش نگاه مي‌كرد. بيست‌سالي بود كه داريوش اقبالي با قيافه‌ي داريوش اقبالي خيابان مي‌آمد و همه‌ي اين‌سال‌‌هايي كه بر عكسش رفته بود را با سماجت انكار مي‌كرد.

داريوش اقبالي كمي شبيه داريوش اقبالي خواننده بود و به خاطر همان كمي شباهت مثل او لباس مي‌پوشيد، مثل او راه مي‌رفت، مثل او از زير چشم به آدم‌ها نگاه مي‌كرد و رفته بود اسمش را توي شناسنامه‌اش عوض كرده بود و گذاشته بود داريوش اقبالي.

داريوش به جز داريوش اقبالي بودن هيچ خطري نداشت، به خاطر همين وقتي زير طاقي گفت: داداش آتيش داري؟ دست كردم توي جيبم و فندك را لمس كردم. همين وقت دختر برگشت و صحنه‌اي را مجسم كردم كه فندك گرفته‌ام زير سيگار داريوش اقبالي و داريوش دم مي‌گيرد: شقايق آي شقايق، گل هميشه عاشق. به خاطر همين گشتن توي جيب‌هام را تا جيب باراني‌ام ادامه دادم و سري تكان دادم كه معلوم نبود براي دختر بود يا به داريوش كه فندك ندارم.

داريوش با خشي كه به صداش داد گفت: بد دوره‌اي شده، ديگه كسي آتيش هم دست آدم نمي‌ده.

خواستم توي هفده‌سالگي لاتيتي هم خرج كنم، چانه‌‌ام را شل كردم و مثل سماك‌ها وقت چوب‌زدن ماهي توي ميدان گذاشتم پشت صدايم و گفتم: شرمنده پيله برار.

داريوش نگاهي به دختر انداخت و بعد دوباره رفت توي قالب داريوشي‌اش و سرش را پايين انداخت و از زير چشم نگاه كرد: رفيقته؟

سرم را چرخاندم سمت دختر و گفتم نه. طوري اين دو كار را با هم كردم كه تفكيكش معلوم نباشد.

داريوش گفت: بد دوره‌اي شده، مردم رفاقتشون رو هم قايم مي‌كنند.

: رفيقم نيست.

: اگه نيست چرا نمي‌ره؟

سرم را برگرداندم و دنبال تيفوسي دو آتشه‌ي سپيدرودي‌اي زير باران گشتم كه با هم دم بگيريم و به ملواني‌‌ها فحش بدهيم، به داريوشي كه سرش را كرده توي نظربازي‌هاي من و دختر تركه‌اي فحش بدهيم، براي خاتمي و خنده‌‌هايش سوت و كف بزنيم. توي هفده سالگي آدم براي هرجور اعتراض و تشويقي دنبال همراه مي‌گردد، انگار جهان در تنهايي چيزي كم دارد؛ و من در ظهر شنبه‌اي باراني كه سگ از خانه‌اش بيرون نمي‌آمد دنبال همراهي براي اعتراض مي‌‌گشتم. اعتراض به دنيايي كه دخترهايش يا آني دارند و خوشگلند يا بي‌ريختند و باهوش؛ و اين‌كه دختر اين‌همه وقت بي‌كار پشت ويترين كتاب‌فروشي ايستاده بود حتما ربطي به همان خوشگلي و كندذهني منطق جهان داشت.

: چه مي‌دونم چرا نمي‌ره.

: ازش بپرس، بهش وقت بده دوستت داشته باشه.

چرا به دختر وقت دوست داشتنم را نداده بودم؟ چرا به خودم وقت نداده بودم شايد دوستش داشته باشم؟ حالا كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم مي‌توانستم داريوش اقبالي را كه ديگر موهاش سياه نبود، ديگر سياه نمي‌پوشيد، ديگر نمي‌‌خواند وطن پرنده‌ي پر در خون؛ زير سقفي كه از باران شنبه روز رشت در امان بود با سيگار روشن نشده‌اي بر لب تنها بگذارم و سراغ دختر بروم و بگويم من شعرهاش را دست دارم يا مثلا بگويم شعرهاش را كه مي‌شنوم گريه‌ام مي‌گيرد يا پرمايه‌تر بگويم آن‌قدر شعرهاش را دوست دارم كه خودش را هم دوست دارم و يك بندي از شعرش را با چشم‌هاي بسته و از حفظ بخوانم اما سرجايم ماندم و به داريوش اقبالي گفتم: چيه خيال كردي داريوشي؟

: پس كيم؟

نگاه زيروبالايي كردم و ديدم كه داريوش اقبالي تصوير داريوش اقبالي‌ جوان را حفظ مي‌كند يا شايد توليد مي‌كند، چون تصويري كه او نشان مي‌دهد ديگر كسي را به ياد داريوش اقبالي خواننده با موهاي جو گندمي، پيراهن سفيد و مولاناخواني نمي‌اندازد كه چشم‌هاش را مي‌بندد و مي‌خواند مرگ را دانم، ولي تا كوي دوست راهي ار نزديك‌تر داني بگو. داريوش تصوير داريوش اقبالي را آن‌قدر تكرار كرده بود –آن‌قدر با سماجت تكرار كرده بود- كه تصوير جواني داريوش شده بود تصوير خودش. وقي من كيم دوم را گفت فقط مي‌توانستم بگويم او داريوش اقبالي است، از زير طاقي بيرون آمدم و خودم را انداختم توي باران تا از شر سوآل هستي‌برانداز داريوش خلاص كنم. بعد از آن بارها دختر را ديدم. در جلسات شعر‌خوانی، خانه‌ی علي‌رضا پنجه‌ای، هفتم نجدی، ملاقات کلکی در بيمارستان، نمايشگاه طراگراشي‌‌هاي جواد شجاعی‌فرد، خانه‌ی فرهنگ رشت، اتفاقی توی قدم زدن‌های بين شهرداری و سبزه‌ميدان اما هرباري كه ديدمش از خودم پرسيدم من كيم؟ به خاطر همين دختر حالا مادر دو بچه است، شوهرش كارمند بانك است، پرايد قسطي سوار مي‌شود و شعرهاي سوزناك مزخرفي مي‌گويد و احتمالا در پنجاه سالگي‌اش رمان پرفروشي هم بنويسد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خوب بودو خیلی بهتر می شد باشد اما به هرصورت با ان موتیفهای آشنا برای گیلانیها عالی بود

-- sina ، Aug 17, 2007 در ساعت 12:00 AM