رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 106، قلم زرین زمانه

بدون نام

هنوز صداي پُر طنين سوت برجكها تو گوشِت سوسو مي‌زنه. مثل آژيرهاي جنگ جهاني دوم. بوي خون. بوي كِز سوختن گوشت؛ درست مثل كلّه‌پاچه. كليد رو كه به در برجك ميندازي و درو وا مي‌كني، همه چي دوبله مي‌شه: صداي سوت برجكها با پژواك تهِ دل خالي‌كُنِش،‌ بوي مغازة كلّه‌پزي، امّا يه بو بيشتر از همه آزارت مي‌ده: بوي باروت.
***

با صداي جار و جنجال تو آسايشگاه از خواب ميپّري. هنوز گيج و منگي كه صداي شليك خنده‌اي ديوونه‌وار از جا ميپّروندت. ظاهر قضيّه اينه كه، دو تا بچّه شهرستوني مونتاژ تهرون – با لهجة بازيافت شده – يه بچّه شهرستونيِ اُرجينالِ هولوگرام‌دار رو گذاشتن سركار.

يه برگه تو دست بچه شهرستونيه كه مثل مارزده‌ها به خودش مي‌پيچه، به رقص در اومده. انگار زلزله‌اي اتفاق افتاده، چيزي زير پوستش مي‌جُنبه و رنگ پس مي‌ده. يهو: « گرومب!!!» رقص تيكه چوبها تو فضاي آسايشگاه: يه دسته طي نظافت آسايشگاه، تو هوا پيچ و واپيچ مي‌خوره. تا به خودت بجنبي، دو تا از تخته‌هاي كف تختخواب‌هاي آسايشگاه به جنگ دسته طي ميرن. صداي برخورد چوب؛ با چوب و گوشت و استخون،‌ لابلاي اصواتي ناآشنا كه مطمئناً‌ فحش هستن گم و گور ميشه. باز هم بوي خون. حالِت بد مي‌شه. فشارت افتاده. به زور خودت رو ميرسوني به صحنه كارزار. ديواري ميشي بين دو طرف. رعشه‌اي كه به اندامت افتاده كم از زلزله‌هاي معمولي ژاپن نيست. « آخ!!!» ضربه‌اي كه نمي‌دوني از كجا رسيده، نقش بر زمين مي‌كندت. بچه‌شهرستوني دسته طي به دست، خودشو بهت ميرسون. دسته طي رو زمين مي‌اندازه تا تو زمين نخوري. صورتشو اونقدر به صورتت نزديك مي‌كنه كه گرماي نفسشو حس ميكني. برق عجيبي تو نگاش هس. اما دوتاي ديگه همچنان حمله مي‌كنن. كم‌كم چشات سياهي ميرن. همه چي تيره و تار مي‌شه. تنها چيزي كه مانع خوردن چوبها به بدنت مي‌شه، بدن بچه شهرستونيه‌اس كه هنوز داره با چشاش ذوبت مي‌كنه و با تموم وجودش سپر تو شده كه دراز به دراز وا رفتي.

***

چشم كه باز مي‌كني از حرارت چشاي هم‌لباسيت خبري نيس. آروم مثل آدم كوكيا، سَرِتو مي‌چرخوني كه درد از كمر و شونه‌هات مي‌پيچه به شقيقه‌هات. بي‌رمق مي‌افتي تو رختخواب. دوباره با احتياط چشاتو وا ميكني. همه‌چي سفيد و بي‌رنگه. يهو هول و تكوني تو دلت مي‌افته كه بند دلتو مي‌بّره: « آخ! مامان جون..! ديدي بالآخره پسرت جوونمرگ شد؟..!» چيزي شبيه يك شبح نزديكت مي‌شه . آخرين چيزي رو كه حس مي‌كني، نيش شبح آمپول به دسته.

***

گرماي دستي نا‌آشنا، سرماي دلتو فراري مي‌ده. با گوشة چشم نگاهي مي‌اندازي. هم‌لباسيت با چشايي تبدار و منتظر، كنار تختت زانو زده. با اينكه پايه‌خدمتي‌ات بالاس، ولي به خاطر ترس از ارتفاع طبقة سوم، رو تخت اول مي‌خوابي. تازه اتفاقات گذشته رو مثل فيلمهاي سينمايي رو صفحة ذهنت مرور مي‌كني. سريع. نوار فيلم تو ذهنت اَمون تجزيه- تحليل كردن بهت نمي‌ده. روشناييِ كم‌جوني – اُريب و كج‌كج – طول آسايشگاه رو خط‌خطي كرده. چشماي تبدار بچه‌شهرستونيه باز هم اسيرت كرده كه يه قطره اشك بي‌هوا وِل مي‌شه رو صفحة صورتش و صاف مي‌افته رو دستت. جايي كه تو دستاي زبر و زحمتكش رفيق ناآشنات – غريبه‌اي كه انگاري سالهاس كه با تو آشناس- مي‌افته. تنت مور مور مي‌شه از داغي اشكاش. داغت مي‌كنه. چيزي زير پوستت وُول مي‌خوره و دونه‌دونة موهات رو سيخ مي‌كنه. « بابا اي ول!!! رفيقت خيلي بي‌كلّه‌اس... از ديشب تا حالا از پاي تختت جُم نخورده... گزارش مُزارش هم كه رِ... تِ... تِ...»

تقي، پاسبخش هم‌پُستت – بچه‌محلّ قديمي‌ات - جملة آخرو به اون ميگه. لبخندي لاجون و كمرنگ رو صورت طرف حكّ مي‌شه و دوباره چشماي نگرانش رو به تو وصله مي‌كنه. تقي ميشينه كنار تختت: «‌ چطوري كلّه‌خراب؟... نگفتم اينجا جاي آدماي با كلاسي مثّ تو نيس؟..! هان؟... بابا گور باباي خدمت. غيبت مي‌كردي... ماشاءالله، هزار ماشاءالله!... بابات ندار كه نيس، بيشتر از دو تا دونه از اون فرشاي صادراتي كه من واسه بابات اين‌ور و اون‌ور مي‌كردم؛ خرج داشت؟ خدمتتو مي‌خريد ديگه لامصّب!...»

تقي از بچّگي شاگردي باباتو كرده بود و يه دوست معمولي نبود.

- تقي باز شروع نكن!

تقي دستشو مي‌ذاره رو شونة بچه‌شهرستونيه كه مثل منگها و مُنگولها نگاش بين تو و تقي ردّ و بدل مي‌شه. « خب! خب! خب! امروز افتخار دارم، دو تا از سران اين آسايشگاه رو به هم معرفي كنم... گروهان به جاي خود... خبردار!» هر دو مثل تمريناي نظام جمع يهو – مثّ فنر – صاف و شقّ و رقّ پا مي‌كوبن. به زور جلوي خنده‌‌ات رو مي‌گيري: « آزاد..!» هر دو به حالتِ «آزاد باش» وا مي‌ايستن. تقي زيرزيركي مي‌خنده و بغل‌دستي‌اش مثل احمقها.

« آقا كي‌ باشن؟!» تو مي‌پرسي و تقي هم مثّ نقّالها كف دستاشو مي‌كوبه به هم: « و امّا... بذا بگم واسه‌ات از اين جوون...» انگاري كه مي‌خواد با دستش شمايل نقالي رو نشون بده، پسرة هاج و واج رو دور مي‌زنه و مي‌چرخوندش: « اين بچه‌شير دلاور... سياوش نامداره... نه بابا! يه پا ژان وال ژانه كه اومده كُزِت رو نجات بده...» و با دستش تو رو نشون مي‌ده.

چشم‌غرّه‌اي بهش مي‌ري كه حساب دَسِش بياد.

- خب بابا! بتّرك بينيم قضيه چيه؟ هان؟!

- و امّا حكايت بود زين قرار ... نهان بود و اينك شود آشكار...

تقي از جيبش برگه‌اي رو در مياره و به تو مي‌ده:

دِ دِ دِ دِن... به گزارش خبرگزاري تاس و آفتابه‌ لگن... سربازي، سرِبازيِ سُرسره‌بازي، سَر سربازي را شكست...

- تقي خفه!

- چشم جناب سرهنگ... چشم... اصلاً مادرزاد لالم منِ مادر مرده...

بعد چند لحظه دوباره تقي شروع مي‌كنه به ادا و شكلكبازي و ادا و شكلكهايي برات در مياره كه كفري‌ات مي‌كنه. تقي به خودش و بغل دستي‌اش اشاره مي‌كنه.

- اگه گذاشتي مثّ بچة آدميزاد ... اين گزارشو بخونم؟...

- بابا خنگه! گزارش زنده اينجاس. اگه من لال بشم، اينم كه نمي‌تونه حرف بزنه، پس كي گزارش بده كه چي شده؟ هان؟

- بنال! مربّاي مصيبت...

- هان! مربّاشو هستم... بدجوري‌ام هستم، ولي مصيبت... آخ بميرم ...

- تقي!

تقريباً داد ميزني. تقي و سياوش يهو از جا ميپّرن.

- بابا بي‌جنبه! مي‌خواستم از اين حال و هوا درت بيارم. مارو باش با كي مي‌خوايم بريم سيزده بدر؟..! اگه شب اول لاي انگشتاي پات فيتيله مي‌ذاشتم، الآن شاخ نمي‌شدي... خب به من چه، بهجت خانوم پسرِ فَفَلِشو سپرده به من كامي جون؟..! اگه لاي زرورق بزرگت نمي‌كردن...

- تُف به اون روت بياد بچّه...

بالشتو كه يه پتوي تا شده و دوخته شده‌اس، پرت مي‌كني طرفش. تقي جا خالي ميده و بالش، زوزه‌كشون سقوط مي‌كنه كف آسايشگاه. چيزي يادت مياد: « بزار ببينم... گفتي اين... حرف نمي‌تونه بزنه؟!»

- بعـــله...! البته به زبون ما... كاملاً اورجيناله... اصل جنسه... 24 سيلندر، تقويت شده... 16 سوپاپ، تك صندلي، كولردار...

و با دست به پشت سياوش مي‌كوبه و مي‌خنده.

- تقي..! تقي..! تقي..!

سياوش مي‌خنده و تو لبتو گاز مي‌گيري.

- بله! اين آقا سياوش از بچّه‌هاي با حال دشت مغانه...

تقي چشمكي بهت ميزنه و يواش ميگه: « از اين يَغلَوي جديداس.» بعدش، تقي با سوز خاصي شروع مي‌كنه به آواز خوندن: « حيدر بابا! دونيا يالان دونيا ده...»

انگاري كه دنيا رو سر سياوش خراب شده، سياهي چشاش مثّ تيله‌هاي برّاق مي‌شه. هق‌هق گريه اَمونش نمي‌ده. شونه‌هاي پَهنِش بالا و پايين مي‌ره. چشماي ماتت رو مي‌دوزي به تقي. تقي شونه‌هاي مردونة سياوش رو ميگيره و مينشونتش روي تخت روبرو. تو جواب نگاه مبهوت تو، تقي خيلي آروم سرشو مي‌اندازه پايين، مثّ خواب‌زده‌ها، مثّ اونايي كه تو خواب حرف مي‌زنن؛ با بغضي كه تَهِ گلوش هس ميگه: « فارسي اصلاً بلد نيس... اولين باره كه تو شهر مياد... اونم شهر به اين بزرگي... عاشق دخترعموشه... ميدوني كه تو دِه ميگن، عقد دخترعمو، پسرعمو رو تو آسمونا بستن... من چي مي‌گم... تو چي مي‌دوني تو دِه چه خبره؟!»

- خب، بعدش؟..!

- اون دو تا نامردِ هيچّي ندار كه تو باهاشون سرشاخ شدي، خودشونو همشهري اين بيچاره جا زدن... گفتن بزار ما نامه‌هاتو بنويسيم...

- خب اين كه خيلي خوبه!

- آره... خوبتر هم ميشه. فكر ميكني تو نامه‌هاش، نامه‌هاي عاشقونه‌اش به اون طفل معصوم... چي نوشتن؟ هان؟

تقي با دست صورتشو از اين افكار شوم پاك مي‌كنه و با صدايي كه لرزش خاصي توش هس ميگه: « حرفايي كه حتّي زن و شوهرهام تو رختخواب به هم نميگن... حالا فهميدي؟...»

سكوتي كه به هيچ وجه شكستني به نظر نمياد، ‌مثل پُتك كوبيده ميشه تو ملاجت.

***

از مرخصي كه برميگردي، اولين خبري كه بهت مي‌رسه، «‌ چاقو خوردن سياوشه». از دژباني تا آسايشگاه رو نميفهمي كه چه جوري و تو چه حالي دويدي. تو آسايشگاه، هرچي مي‌گردي، نه از تقي خبري هس، نه از سياوش. بچّه‌ها – هم‌لباسيات – خبر دقيقي از قضيه ندارن. يكي ميگه: « دوستش زدتش.» يكي ميگه: « نه بابا! خواستگار قبلي نامزدش، خط‌خطي كردتش...» و...

يه قطار از سئوالهاي بي‌جواب – پيچ و تاب‌خُورون – هي از اين ور كلّه‌ات به اون ورش ميرن و تو هنوز منگي كه تقي از راه مي‌رسه. مثل هميشه با خنده‌اي رو لباش.

- معلومه تو كدوم گوري هستي؟..!

- رفته بودم پُستا رو عوض كنم... رسيدن به خير، رفيق...! خوش گذشت؟...

هر دفعه يكي از شماها – تو يا تقي – به مرخصي مي‌رفت، اون يكي تأمين پُست مي‌كرد و گرنه، سرهنگ به هيچ صراطي مستقيم نمي‌شد كه مرخصي بده. اوني هم كه به مرخصي مي‌رفت، هم به خانوادة خودش هم به خانوادة اون يكي سر مي‌زد؛ پيغام مي‌برد، سوغاتي مي‌آورد. اما اين دفعه به خاطر ضربه‌اي كه اون روز تو دعواي سياوش با همشهرياش به پسِ كلّه‌ات خورده بود، تو به مرخصي رفته بودي و سرِ حال برگشته بودي تا دم در دژباني. حالا دمغ و عصباني و بي‌حوصله تو روي رفيقت وايستادي.

- چته؟..! رفتي مرخصي جاي سوغاتي، سگرمه‌هاتو بار زدي، آوردي؟!

- سياوش كجاس؟

- هوم...! ببخشيد جناب! يادم رفته بود، شما نمايندة سازمان ملل تو اينجا هستيد... ديگه پاك ما رو از ياد بردي... شايدم ديگه...

تقي اين جملة آخرو با دلخوري ميگه و سرشو مي‌اندازه پايين و چشاشو مي‌دوزه به كف آسايشگاه؛ جايي كه دو تا مورچه سرِ بال يه مگس با هم دعوا دارن.

- نه تقي! از در دژباني كه اومدم تو، بهم گفتن رفيقت چاقو خورده... تو جاي من بودي، چيكار مي‌كردي؟... اصلاً نفهميدم چه جوري رسيدم آسايشگاه... تو هم كه نبودي...

جويده جويده، جملات آخرو مثل راديويي كه باتريش داره تموم ميشه، ضعيف و بي‌جون از دهنت پرت مي‌كني بيرون. تقي هنوز نگاش به مورچه‌هاس كه صداي ضعيفش رو به زحمت مي‌شنوي:

- تو سالن ملاقات، مثل اين مورچه‌ها افتاده بودن جون هم... نه..! مثل اين مورچه‌ها، نه...! سياوش فقط از خودش دفاع مي‌كرده...

- خب، طرف كي بوده؟... چرا؟...!

- فكر ميكني كي بوده؟..! برادر نومزدش... پسرعموش. اومده بوده از حيثيت خانوادگي‌شون دفاع كنه. بد جوري كاردي بود... سياوش هم كاردي كرد. نامه‌اي كه اون حرومزاده‌ها واسه‌اش نوشته بودن، صاف مي‌ره وردست آقاداداش نومزده... مادرش هم شيرشو حروم كرده بوده... گفته بوده شيرمو حلالت نمي‌كنم، مگه اينكه اين لكّة ننگو از دامن خواهرت پاك كني... سياوش شانس آورد. بچه‌ها به زور از دست پسرعموش كشيدنش بيرون.

- حالا كجاس؟ زخمش چطوره؟ هان؟!

- خوبه بابا..! اين خيلي قويتر از اين حرفاس... مثّ اسباي مزرعه‌اس. شيرين يكي دو ليتري ازش خون رفته، ولي انگار نه انگار... دو روزه خوبِ خوب شد، الآنم به دستور جناب سرهنگ پُست تنبيهي فرستادمش برجك...

- كدوم برجك؟...!

- برجك پيرزن ديگه...

انگاري برق فشار قوي بهت وصل كرده باشن، از جا ميپّري. برجك پيرزن وحشتناك‌ترين جاي زندونه و دورافتاده‌ترينش. جايي كه بچّه‌ها اعتقاد دارن يه جنّي – مثل پيرزنها – اونجا هميشه منتظر سربازاي بدبخته و شب كه مي‌شه – پاس 12 تا 2 ، يا 2 تا 4 صبح – سراغي از اونا مي‌گيره. خوب مي‌دوني كه برجك پيرزن هميشه ماهي يكي دو تا تلفات داره.

***

خبر بعدي خيلي كوتاه‌تره. درست به اندازة شليك گلوله. اونم تو برجك پيرزن. پابرهنه با شورت و عرقگير، ميدوي بيرون از آسايشگاه. صداي سوتِ همة پُستهاي برجكها پشت سر هم شنيده مي‌شه. الّا برجك پيرزن. سرماي شب، پاتو به آسفالت محوطه مي‌چسبونه. چند تا از بچه‌ها مثل گلّة رَم كرده از آسايشگاه مي‌ريزن بيرون. تقي، چراغ قوّه به دست دنبالت ميدوه. كمي چاقتر از توئه. نفسش بند مياد. برمي‌گردي كليد برجك پيرزن رو ازش مي‌گيري.

- تو برو! منم اومدم...

- پُست كيه؟

- بذا ببينم...

چراغ قوه رو، رو تعرفه مي‌گيره و وحشتزده بهت نگاه مي‌كنه.

- يا امام غريب!‌.. پُست سياوشه..!

خون تو رگهات منجمد ميشه. چيزي زير پوست ماستيده‌ات مور مور مي‌كنه. همة نيروت رو جمع مي‌كني تو پاهات و: « يا علي...!»‌ تمامي مقدساتو قسم ميدي كه سياوش صحيح و سالم باشه. نميدوني چرا اينقدر دلت به حالش مي‌سوزه. شايد به خاطر اون چشاي صاف و بي‌غلّ و غششه كه تصويرشون از جلوي چشات پاك نمي‌شن. كليه‌هات آتيش گرفتن. درد، بدنت رو تسخير كرده. بيشتر ميدوي. با زحمت بيشتر. سريعتر. چهرة مظلوم سياوش تنها چيزيه كه مي‌بيني‌اش و بهش فكر مي‌كني.

هنوز صداي پُر طنين سوت برجكها تو گوشِت سوسو مي‌زنه. مثل آژيرهاي جنگ جهاني دوم. بوي خون. بوي كِز سوختن گوشت؛ درست مثل كلّه‌پاچه. كليد رو كه به در برجك ميندازي و درو وا مي‌كني، همه چي دوبله مي‌شه: صداي سوت برجكها با پژواك تهِ دل خالي‌كُنِش،‌ بوي مغازة كلّه‌پزي، امّا يه بو بيشتر از همه آزارت مي‌ده: بوي باروت.

نميفهمي پلّه‌ها رو چَن تا يكي، مي‌ري بالا. پلّه‌ها مثل مار بوآي تنومندي كه دور تنة‌ درختي پيچيده باشن، از در برجك تا بالاي اون هدايتت مي‌كنن. هنوز دود، فضاي اتاق برجك رو پر كرده. بو خون. سرگيجه. بازم فشارت افتاده. ترس از ارتفاع ديگه معني‌اي برات نداره. چيزي رو كف اتاق برجك به زحمت ميبيني؛ يه كلاه. به سرفه مي‌افتي. دود باروت حنجره‌ات رو قلقلك ميده. سعي ميكني با دست دود رو از خودت دور كني. بي‌فايده‌اس. دود باروت سمجتر از اين حرفاس. ديدت شفّافتر ميشه. چيزي مثّ‌ كلاه‌گيس چسبيده به سقف. انگاري كلّ فضاي اتاق رو با پيستوله نقاشي كرده باشن، خون همه جا رو برداشته. سياوش رو كف اتاق افتاده. خودت رو مي‌رسوني بالاي سرش. صداي ضجّة‌ تو، تقي رو كه تازه مي‌خواد از پلّه‌ها بالا بياد، زمينگير مي‌كنه:

يه سوراخ كوچيك زير چونة سياوش باز شده كه كاسة ‌سرش رو چسبونده به سقف برجك پيرزن.

Share/Save/Bookmark