رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۶ شهریور ۱۳۸۹
سفرنامه ایران ـ بخش دوم

به سوی ایران با ایران‌ایر

شهزاده سمرقندی
shahzoda@radiozamaneh.com

نوزدهم مارس، دو روز قبل از نوروز به سوی اسخیپول، فرودگاه آمستردام، رفتم. با هزار نگرانی، هیجان و شادی وارد فرودگاه شدم. بیشترین هیجانم در پوشیدن حجاب بود که بارها در خانه جلوی آینه تمرین کرده بودم و شیوه‌های راحت‌تر و یا بهتر روسری به سر کردن را برای خودم انتخاب کرده بودم.

Download it Here!

باید بگویم که سال‌ها فکر حجاب اجباری احساس بد ترس را در من بیدار می‌کرد که شاید مهم‌ترین دلیل برای نرفتن من به ایران بود. اما چند روز قبل از سفر در وبلاگ خود نوشته بودم که عشق ایران به نفرت از حجاب غلبه کرد. هرچند ترس و نگرانی با من بود.

از این‌که تنها بدون مهدی به زادگاه او می‌رفتم و او را در آمستردام تنها می‌گذاشتم دلم شاد نبود. اما در خود فکر می‌کردم که شاید در این سفر تنهایی حکمتی هست و شانس دیدن ایران با چشمان خود و بدون شرح و توضیحات مهدی و یا مقدمه‌چینی‌ها هم می‌تواند تجربه‌ای باشد. هرچند برایم سخت بود که تنها به دیدن خانواده همسر خود بروم.

هرچند جامه‌دانم پر از هدایا برای خویشان بود و سفر هم کاملاً خانوادگی طراحی شده بود، اما احساس من، ذهن من فراتر از آن می‌رفت و به‌هیچ‌وجه نمی‌توانستم به این سفر از دید یک عروس نگاه کنم. عروسی که بعد از چند سال ازدواج به تنهایی دیدن خانواده همسر خود می‌رود. نه. من به عنوان تاجیکی دلداده فرهنگ ایران باستان بار اول به سوی آن سرزمین سفر می‌کردم.

وقتی همه سوار هواپیما شدند مهماندار هواپیما با زبان فارسی بعد از فرستادن صلوات اعلام کرد که به احترام اسلام ناب محمدی خانم‌های محترم روسری‌های خود را به سر کنند. یکی از روسری‌های خود را در جیب بارانی سیاه رنگ خود جا کرده بودم و منتظر همین اشاره بودم، آهسته و با احتیاط و واقعاً با احترام به سر کردم. وقتی سر بلند کردم و به اطراف نگریستم، دیدم تنها من بودم که به درخواست مهماندار اعتنا کرده و روسری به سر کرده‌ام.

زن جوانی که در رده دوم می‌نشست و با کودکی در دست مشغول آرام کردن بچه بود انگار صدای گوینده را نشنید. دو سه نفری هم که معلوم بود شنیده‌اند، اعتنایی نکردند و فقط با تمسخر به من نگاهی کردند. به خود گفتم کاش اصلاً با روسری وارد هواپیما می‌شدم. احساس عجیب شرم‌آوری در من رشد می‌کرد. تفاوت بین من و آن زنان با به سر کردن روسری برجسته شده بود.

یاد دوران مدرسه کردم که وقتی همه از کلاس فرار می‌کردند و برای دیدن فیلم هندی می‌رفتند، من در کلاس می‌ماندم و استاد نهایتاً هم مرا به خانه می‌فرستاد. وقتی خانه می‌آمدم مادر می‌گفت چرا زود از مدرسه آمده‌ام و وقتی ماجرا را می‌فهمید می‌گفت بهتر بود با همکلاسی‌هایم به سینما می‌رفتم.


می‌گفتم آن‌ها از کلاس فرار کرده‌اند. می‌گفت آدم باید به نفع گروه و دوستانش عمل کند نه برای برآوردن قانون. گاهی قانون و آداب جمع به هم نمی‌خوانند و هر دو هم جداگانه درست‌اند، اما وقتی همزمان اتفاق می‌افتند، آن وقت سخت است و باید بین آن دو یکی را انتخاب کرد. دلم با خانم‌هایی بود که روسری به سر نکردند، اما رعایت قانون هر کشور هم واجب است. دچار دوگانگی شده بودم. احساسی که تا آخر سفر با من بود و هر روز گسترش پیدا می‌کرد.

یکی از جذابیت‌های سفر برای من این است که در هر کشوری باشم تلاش می‌کنم حتا با شکل و شمایل و شیوه لباس پوشی محلی آن‌ها لباس بپوشم تا احساس بیگانگی و توریست بودن نداشته باشم. وقتی هواپیما در فرودگاه امام خمینی نشست، بقیه خانم‌ها تنها هنگام خارج شدن از هواپیما روسری‌های خود را بیرون آوردند و کامل‌تر و حرفه‌ای‌تر از من به سر کردند.

در طول پرواز خوابم نمی‌برد با وجود این‌که دو سه شب قبل از سفر خوب نخوابیده بودم. چشم و گوش به مسافران دیگر نشسته بودم. با عینکی دودی به چشم در حال مشاهده بودم. مردی کنار من نشسته بود که قبل از پرواز با موبایل با ایران صحبت می‌کرد و در حال خبر دادن به همکاران خود بود که جنس‌ها را همه را پیدا کرده و با خود می‌آورد و لطفاً به فرودگاه بیایند و در بردنش کمک کنند.

به نظر از تاجرانی می‌رسید که مدام در حال رفت و آمد بین ایران و هلند است. مهماندار مرد هواپیما هر دفعه که برای خدمتی نزد ما می‌آمد از او می‌پرسید که خانم چه می‌نوشند و یا برای غذا چه میل دارند! و آن مرد هم هر بار می‌گفت خانم با من نیست و مهماندار یا نمی‌شنید و یا برایش این‌طوری راحت‌تر بود تا بخواهد با من مستقیم صحبت کند.

و من باید بین بگو مگوی آن‌ها می‌پریدم و می‌گفتم که چه می‌خواهم. دو سه صندلی جلوتر مرد خوش صحبتی نشسته بود که با چندین نفر رشته صحبت باز کرده بود و می‌گفت که وقتی دفعه اول بعد از ۳۰ سال به ایران سفر می‌کرد چه قدر می‌ترسید و حالا راحت است و می‌داند که نه هر چیزی که از ایران می‌گویند درست است.

راستش من هم می‌ترسیدم. با شوخی به دوستان گفته بودم که می‌روم دوستان ایرانی را در اوین از تنهایی درآورم و یا اگر دیدن من به اوین آمدید سیگار بیاورید. در اروپا ایرانیان من را همیشه با ایرانیان نسل دوم که در خارج از کشور بزرگ شده‌اند اشتباه می‌گرفتند و با من برخوردشان بسیار خودمانی بود.

خود را همیشه ایرانی احساس می‌کردم و در طول هشت سال زندگانی در اروپا بین دوستان ایرانی احساس بیگانگی نداشتم. اما در هواپیما احساس می‌کردم که فرق من با دیگر مسافران در حال افزودن است و دلیل آن را درست متوجه نمی‌شدم. تفاوتم با مسافران بدون این‌که کلمه‌ای به زبان آورده باشم گویا هر ثانیه ‌بیشتر می‌شد. تا نگاهم به جوان انگلیسی زبانی افتاد. در نگاه او چیزی بود که من درک می‌کردم. نگرانی، کشف و هیجان نگاه او را از بقیه متفاوت می‌کرد. من خود را با آن جوان همسان دیدم. در نگاه او چیزی بود که من با پوشیدن عینک دودی پنهان کرده بودم.

از این‌جا تا آخر سفر فهمیدم که هر کاری بکنم ایرانی نبودن من مثل آب روان برای مردم محلی روشن است. تنها من بودم که احساس خوب خودی بودن داشتم، هرچند باید برای هر کسی که صحبت می‌‌کردم توضیح می‌دادم که درکجا چنین خوب فارسی یاد گرفته‌ام!

فکر می‌کردم آن جوان خارجی دفعه اول است که به ایران سفر می‌کند اما وقتی او را در پشت پنجره دریافت ویزای فوری در فرودگاه دیدم، می‌گفت که بارها در ایران بوده و در رشته بانک و طراحی سیستم بانکی در شهرهای مختلف ایران کار و زندگانی کرده است. اما این دفعه برای دیدن دوست و آشنای قدیمی خود آمده بود و منتظر دریافت ویزا.

خانمی آذربایجانی هم با چشم پراشک به همراه مادر پیر خود منتظر بود که کسی به حرف‌هایش گوش کند. دیدم که در پر کردن فرم ویزا که به انگلیسی و فارسی نوشته بود به کمک نیاز دارد. کمکش کردم. روسی خوب حرف می‌زد. یک گروه مسافران هندی هم به صف ما پیوستند و از ما زودتر ویزا گرفتند و رفتند.


فرصتی بود که از خانم آذری بپرسم چرا گریه کرده. گفت خواهرم همین چند روز پیش در تصادف اتومبیل جانش را از دست داد. دختر کم‌سنی دارد که از او میراث مانده. خیلی می‌خواهم او را با خودم ببرم، اما شوهر خواهرم موافق نیست. گفتم به نظرت بهتر نیست که دختر با پدرش باشد؟ گفت پدرش نیست، پدرش را، یعنی خواهرم شوهر اولش را چند سال پیش از دست داده بود و برای همین مجبور شد دوباره ازدواج کند.

زبانم به هیچ کلمه نمی‌رفت، تنها کاری که کردم گذاشتن دست بود روی شانه‌های آن زن جوان آذری که دست به کمر مادر پیر خود اشک‌هایش را پاک می‌کرد. هنوز پای به خاک عزیز ایران نگذاشته بودم، اما قدم به قدم پیچیده‌تر از آن جلوه‌گر می‌شد که فکر می‌کردم. به آن دختر آذری فکر می‌کردم که دوست دارد با چه کسی باشد؟ و به این‌که آیا پای او به دادگاهی خواهد رسید و دادگستر نظر او را خواهد پرسید یا خیر؟

وقتی بعد از گرفتن ویزا از کنترل پاسپورت می‌گذشتم، دیدم که مادر کهن‌سال او را به خاک ایران راه دادند ولی آن خانم آذری را نگه داشتند برای پرس و جوی بیشتر. نگاه نگران و امدادطلبانه آن زن تا چند مدت با من بود. نگاهی که مرا وادار کرده بود هنگام تقاضا برای ویزا به مرد مسئول با زبان انگلیسی صحبت کنم و تأکید سر این‌که من از کشوری اروپایی به ایران آمده‌ام و نه از کشور‌های همسایه. شاید رفتار خوبی نباشد، اما دل هر کس می‌خواهد احترامی که به شهروندان اروپایی گذاشته می‌شود به او نیز روا باشد. چنان‌که هنگام کنترل پاسپورت با زبان فارسی حرف زدم و از لبخند و برخورد محترمانه محروم شدم.

این از آن رفتار‌هایی است که در کشور ازبکستان نیز زیاد به چشم می‌خورد و صحبت با زبان انگلیسی فصیح احترام فرد را به طرز چشمگیری بالا می‌برد. با این همه فکر و احساسات بالا پایین در ته دل خشنود بودم که نهایتاً ویزا گرفته‌ام و راهم به خاک ایران باز شده است و دیگر خطر رد ویزا و برگشتن به آمستردام رفع شده بود.

وقتی قبل از سفر راهنمای «لونلی پلانت» در‌باره سفر به ایران را می‌خواندم، نوشته بود که بعضی اوقات ممکن است که بدون دلیل مشخصی تقاضای ویزای شما رد شود و از فرودگاه بدون این‌که پای‌تان به خاک ایران برسد به کشور خود برگردانده شوید. حالا به نظر می‌رسید که راهنمایی این شرکت جذب توریست در حق ایران منصفانه نبود و برعکس نقش ترساندن و عوض کننده نظر مسافران خارجی را بازی می‌کرد.

اما در مورد تحریم بانکی و داشتن مقدار پول نقد کافی حق با آن‌ها بود که من هم همان را انجام داده بودم. هیچ یک کارت حساب بانکی خود را همراه نیاوردم و دربرگشت به نفع من تمام شد. وقتی با کلی اضافه بار برمی‌گشتم، کارمند ایران‌ایر مجبور شد تخفیفی به من بدهد که برایم باورنکردنی بود. وقتی به در خروجی فرودگاه نزدیک شدم، چهار نفر از اعضای خانواده منتظر من بودند و با اولین نگاه مرا شناخته بودند. نگاه و شادی همه ما آن‌گونه بود که انگار سال‌ها همدیگر را می‌شناسیم و این دیدار اولین ما نیست.

هرچند بین خنده و شادی و سلام علیک و تبریکات نوروزی ذهن من درگیر آن بود که آیا دست بدهم برای سلام و یا روبوسی کنم. با چه کسی می‌توانم دست بدهم و با چه کسی می‌توانم روبوسی کنم. سریع به این نتیجه رسیدم که با خانم‌ها روبوسی کنم و با آقایان فقط دست بدهم. گل‌هایی که برایم آورده بودند با شیوه‌ای آراسته بود که من جای دیگری ندیده بودم. شبیه تابلو و آمیخته با کاغذهای رنگین و گل‌ها همه رو به یک سمت.

بعد از آشنایی و عکسبرداری و صحبت تلفنی با مهدی در آمستردام که تا آخرین لحظه نگران ویزا و پرواز من بود، چشمم به هفت سین صحن فرودگاه افتاد که مثالش را جایی ندیده بودم. با کمال شرمندگی همه را منتظر گذاشتم و از آن فیلم گرفتم. بزرگ‌ترین و زیباترین هفت سینی بود که تا به حال دیده‌ام. باید بگویم که تماشای هفت سین یکی از سرگرمی‌های من در طول این سفر نوروزی بود.

Share/Save/Bookmark

سفرنامه ایران ـ بخش اول
بعد از ۷۰ سال

نظرهای خوانندگان

به هرحال مهم است كه اضافه بار خانم با تخيف به زمانه برسر. مگر نه؟

-- مليكه ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

این سفرنامه شما بی نظیر است. بی صبرانه منتظر باقی آن هستم
شاد زی

-- مانی ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

این همه نکته‌های جالب در این سفرنامه بود، دوستمان ملیکه روی چه چیز پیش پا افتاده‌ای دست گذاشته (آن هم با دو غلط املائی در یک جمله)!

-- سایه ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

Shahzade khanom man ham dar jostojooye yek khanome Tajike khoob va ba mohebbat ke asheghe Iran va farhangash bashad hastam, mishavad bande ra Komak konid:=) Adrese E-maile man dar Zamane mojood ast.
Dar zemn dar morede safarnametan bayad arz konam ke man khodam be khatere hamin masaele salavat, hejab va gheire ba Iran air be Iran nemiravam. Va dovvom inke Mardhaye irani bishtar az rooye adab va hojb khanomha ra intor seda mikonand va masalan be mardha migooyand jenabe ali va be khonomha migooyand sarkare khonom va eshkal az an hamsafare shoma boode ke kheili zood javabe mehmandar ra midade vagarna motmaennan rooye sokhane mehmandar ba shoma boode. Khoob o sarfarz bashid Mehrzad Finland

-- Mehrzad ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

?Lucky Mehdi! Can we guess

-- Mehfarbod ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

سلام شهزاده جان. مثل همیشه زیبا نوشته اید. بسیار دلم میخواست بشنوم که سفر شما چطور بوده...منتظرم بقیه اش را هم بخوانم. تا دیدار.

-- orzala ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

Congratulations. I just finished the whole file.

-- Above name ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

واقعاً سر کردن روسری اینقدر برای زنان مشکله و ما خبر نداشتیم . طوری صحبت کردید که انگار خاطرات یک جنگ را بازگو میکنید . بیچاره زنان اسرائیلی که باید پوتین و لباس رزم بپوشند و خدمت سربازی را بگذرانند.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو ؛ منکه فکر میکنم عکس با روسری شما جالبتر از عکس بالای صفحه است . تازه شما وارد نبودید در ایران چنان از این روسری بعنوان مد استفاده میکنند که فلسفه حجاب زیر سوال رفته .
جدای از شوخی حجاب باید در حدی باشد که تحریک کنندگی شدید را از بین ببرد . مثلاً برای یک ایرانی و در محیط ایران یک زن سیاهپوست آفریقایی با یک لباس سکسی هم هیچ رغبتی را برنمی انگیزد و در محیطی مثل تایلند که همه جوره آزادند یا مثل آمریکا وجود یک زن بدون روسری اما با ژاکت و شلوار بسیار محجبه تر از این وضعیت داخل ایران است . در ضمن خوشگلی زنان هم مطرح است .بهرحال قانون خیلی دقیقی برای حجاب نمیتوان نوشت چون ابهامات بسیاری بجا خواهد گذاشت . یعنی یک کسیکه چادر هم به سر کند اما آرایش خیلی غلیظی داشته باشد میتواند تحریک کننده تر از یک زن بدون حجاب و بدون آرایش باشد .
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستش سلامت را دعا گفتیم

-- باغ لم یزرع ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

با درود
ای باد عصر اگر گذری بر دیار بلخ
بگذر به خانه من و آنجای جوی حال
بنگر که چون شدست بعد از من دیار من
با او چه کرد دهر جفاجوی بد فعال
نمیدانم چرا از اولین بخش سفرنامه دختر سمرقندی ایرانی شهزاده خانم را که شروع به خواندن کردم نوعی دلهره و تشویش در من بود وهنوز هم رهایم نمیکند ترس از اینکه مبادا ماموری معذوری پاسداری شیخی جاهلی ولگردی جیب بری اولی ها از مکان قدرت ودومی ها از مکان حرفه کاری کنند که سفر به جان او ننشیند هر جند یقین داشتم که با یک هم میهن ازدواج کرده ویقین داشتم دوستان ایرانی زیادی دارد و اینرا از گوش دادن به برنامه های رادیویی ایشان درک کردم و اینها به او آگاهی های لازم را میدهد که چگونه به سفر ایران برود ولی باز هم اتفاق است وآدم نمیداند چه وکه پیش میاید به یاد ناصر خسرو وآنهمه راه دور ودراز سفرش افتادم و کتاب را بر داشته و شعر بالا را از او نوشتم که سرنوشت ما هم به گونه ای چون اوست که پس از بازگشت از سفر از بلخ فراری و به مازندران میرود وما فراری و به اروپا که مازندران تفاوت فرهنگی برای او ندارد ولی برای ما دارد واین سخت است.به قول آهنگ شبنم از خودمی سفر را دلم میخواهد که او حس کند واینگونه هم بوده نه اینکه به دیاری غریب میرود بهر روی تا اینجا کمی ار دلهره های من کاسته شده و اطمینان پیدا کرده ام که حالا دیگر عروس ما را فامیل به رسم میهمانوازی هایمان تاجیکی و ایرانی دو کفه همسان یک ترازو چنان در محاصره مهر خویش خواهند گرفت که اگر المامور و معذوری هم به رسم زشت بی منطق خویش اخمی کرد او به دل نگیردو دنباله سفر خوش بگذرد ولی در این میان ملیکه ای هم متو لد میشود یک کمی ناقص و انگار از همان قبیله اخم است انگار در عمرش یکبار هم با سعدی و حافظ ننشسته است انگار فقط همین یکبار قلم بدست گرفته و دهها بار نوشته و خط زده تا یک خط جور شود و در این ستون تایپ شود
ولی خیالی نیست آزادی است نه ؟تا تعبیر و تفسیرش چه باشد و از که باشد
شهزاده خانم گرامی بی صبرانه منتظر سفرنامه ات هستم. پیروز باشید

-- دارا ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

میگم عموجان امتحانش مجانیه. یه لچکی چادرشبی ندیدی، سفره یی نشد رومیزی یه ساعت بپیچ دور کله پاچه عزیزت ببین چه حالی بت میده! بیشتر خواسسی بحالی نصفه روزش کن جیره تو. بعدش بشین کلاتو قاضی کن اگه قرارشه یک عمر این خفقان رو تحمل کنی خفخون بگیری، اونوختش چه حالی میکنی.
بشرطی کلات همکسوت عمامه بعضیا کج نباشه. خیرشو ببینی جوون.

-- الهه ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

با سلام
دوتا سئوال دارم که امیدوارم جواب دهید .
اول اینکه شما چرا می ترسیدید که به ایران سفر کنید ؟
دوم اینکه چرا آدم باید به قانون هر کشوری احترام بگذارد ؟
با تشکر منتظر جواب می مانم

-- آشنا ، Apr 28, 2009 در ساعت 01:14 PM

خانم شهزاده عزیز، سادگی و اصالت شما به راستی قابل تحسین است. احتمالاً این یکی از نشانه های "با خود یگانگی" و خویشتنداری اصیل (در تقابل با "از خود بیگانگی" و هرزگی) است که هنوز در معدود افرادی همچون شما باقی مانده است: باقی ماندن در کلاس درس و نرفتن به تماشای فیلم هندی و بعد هم سرزنشی -هر چند دوستانه- از سوی معلم و مادر و ...

در جای دیگر نیز فرموده اید: "وقتی قبل از سفر راهنمای «لونلی پلانت» در‌باره سفر به ایران را می‌خواندم، نوشته بود که بعضی اوقات ممکن است که بدون دلیل مشخصی تقاضای ویزای شما رد شود و از فرودگاه بدون این‌که پای‌تان به خاک ایران برسد به کشور خود برگردانده شوید. حالا به نظر می‌رسید که راهنمایی این شرکت جذب توریست در حق ایران منصفانه نبود و برعکس نقش ترساندن و عوض کننده نظر مسافران خارجی را بازی می‌کرد."

این همان کاری است که آمریکا هم با توریستها می کند. اگر سفارت آمریکا در جایی به فردی (بخصوص از کشورهایی مانند ایران که از سوی آمریکا در تحریم هستند) ویزا بدهد، همچنان در مرز ورودی باید ویزای اصلی نیز صادر شود و امکان آن هم است که این "ویزای دوم" صادر نشود. به واقع، سفارتی که ویزا را صادر کرده این امر را به فرد متقاضی اعلام می کند که در فرودگاهی که وارد آمریکا شود ممکن است مهر نهایی روی پاسپورت او نخورده وی را بر گردانند. در آمریکا، مسافر توریست اگر هم که از این خوان دوم گذر کند باید از مراحل طولانی انگشت نگاری کامل از تمام انگشتان و عکسبرداری و ... نیز عبور کند.

به هر حال، آنطور که از جوانب امر پیدا است، این حالت Police State که در ایران و آمریکا و اسرائیل و بعضی از کشورهای دیگر چندین دهه است که وجود دارد، به زودی به خیلی از جاهای دیگر نیز سرایت خواهد کرد.

-- آمریکایی کفر ستیز و ایران پناه ، Apr 29, 2009 در ساعت 01:14 PM

خدمت الهه و همکسوتان ایشون که معلومه از طرز صحبت کردنشون در چه دانشگاهی بزرگ شدند .
من 2 سال خدمت سربازی کلاه آهنی بر سرم بود و در بدترین شرایط خدمت کردم و نیازی هم ندارم برای پاسخ دادن به تو بیشتر مایه بگذارم بدان برای هر چیزی دلیلی باید وگرنه طوطی هم سخنگوست .

-- باغ لم یزرع ، Apr 29, 2009 در ساعت 01:14 PM

سلام. سفرنامه تان خیلی جالب است. طنزش را اگر حفظ کنید خواندنی تر هم می شود. دست شما درد نکند.

-- شهلا باورصاد ، Apr 29, 2009 در ساعت 01:14 PM

من خودم موقع خروج از ایران به علت مسافرت از شهرستان و بی خوابی چشم هایم ورم کرده بود
و برادر پاسدار عزیز روستایی میگفت که تو معتاد هستی و چمدان و قسمتهای مختلف بدن من
را بادقت ولذت بازرسی میکرد و من که برای اولین بار بود که به امریکا میرفتم فکر میکردم که انها
چه بلایی به سرم خواهند اورد ولی انها به چشمهای پف کرده من که کاری نداشتنند هیچ /کارهای
مهاجرتم را هم بسیار سریع انجام دادند و همه جور به من کمک کردند.
اما خاطره بد و لخت کردن ماموران هم وطن برایم نفرتی ماندگار ایجاد کرد.
این تجربه من بود.

-- MEHR ، Apr 29, 2009 در ساعت 01:14 PM

خانم يا آقاي آشناApr 28 ,2009،پرسيده ايد چرا آدم بايد به قانون هر کشوري احترام بگذارد؟ «آدم» بايد به هر« قانون» ي در هر کشوري احترام بگذارد، اين حداقل «آدم» بودن است.

-- شاهد ، Apr 29, 2009 در ساعت 01:14 PM

ولی خدا وکیلی هیچ پوششی سکسی تر از حجاب نیست.

-- امیر ، Apr 29, 2009 در ساعت 01:14 PM

من از زمانیکه خواندن فارسی را آموختم از کتاب خواندن به ویژه سفرنامه ها لذت میبرم. چه آنها دیدگاه های یک بیگانه در سفر به مکان های تازه را بازگو می کنند.باید تحمل داشت و نظر دیگران را بدون تعصب شنید.از پرت وپلا گفتن چه سودی می برید؟از شهزاده خواهش می کنم از عکس هایی که گرفته حتما در متن سفر نامه بگذارد تا آن را پربارتر کند.

-- نادیا ، Apr 29, 2009 در ساعت 01:14 PM

به نظر من هم با روسری جذاب تر میشوید
خواهش داریم زودتر به انجام برسانید
(تاجیکی گفتم )

-- رضا ، Apr 29, 2009 در ساعت 01:14 PM

از دوستان خواهشمندم اگر از معادله ریاضی ملیکه چیزی فهمیدن برای ما هم تعریف کنند البته من شک درام ایشان ایرانی باشند. شهزاده خانم سفرنامه بسیار جالبی نوشتید و امیدوارم بهتون در ایران خوش گذاشته باشه در مورد حجاب این ستمی است که به زنان ایرانی بمدت ٣٠ است که میشود و روزی هم خواهد امد که زورگویان حجاب اجباری به سزای اعمال خود برسند . من نمیدانم کلاه آهنی بر سر چه ربطی به حجاب اجباری داره اون اجباره که حجاب را غیره تحمل میکنه و گرنه خیلیها هستن که دوست دارند حجاب بسر بکنند شما اقای باغ لم یزرع اینو یا درک نکردید یا متوجه نشدید.

-- kia ، Apr 30, 2009 در ساعت 01:14 PM

لطفا به من بگویید خواننده اهنگ وطنم که در این قطعه پخش میشود چه کسی است و از کجا میتوان انرا تهیه کرد با تشکر

-- کریم ، Apr 30, 2009 در ساعت 01:14 PM

« هنگام کنترل پاسپورت با زبان فارسی حرف زدم و از لبخند و برخورد محترمانه محروم شدم.»
من در روسیه تحصیل میکنم و هر وقت میرم ایران فارسی حرف می زنم و همیشه هم برخورد محترمانه دیدم , چیزی که توی روسیه چه حرف بزنی چه نزنی محاله ببینی.
«این از آن رفتار‌هایی است که در کشور ازبکستان نیز زیاد به چشم می‌خورد و صحبت با زبان انگلیسی فصیح احترام فرد را به طرز چشمگیری بالا می‌برد.»
من در مسکو یکنفر بلژیکی دیدم که می گفت عاشق مردم ایرانه و پنج بار ایران رفته , می گفت از کشور های آسیای میانه که اگه پلیسش بفهمه پول همراهته جونت به خطر می افته وارد ایران می شی با برخورد خوب پلیس احساس امنیت میکنی.
اینا که گفتم نه اینکه تو ایران برخورد بد نداریم , من توی ایران , امارات و ترکیه هم برخورد بد دیدم ولی دلیل به تعمیم دادنش نمیشه.

-- سهیل ، Apr 30, 2009 در ساعت 01:14 PM

مساله ای به نام حجاب
جامعه گرسنه حریص مریض جنسی!
http://bibimonavvar.wordpress.com

-- بی بی منور ، May 1, 2009 در ساعت 01:14 PM

آقاي لم يزرع. علاوه بر همه هنر هاي ديگر به نژادپرستي هم كه آراسته هستيد

-- لاله ، May 2, 2009 در ساعت 01:14 PM

شاید گوگوش فرصت نکرده به تاجیکستان سفر کنه ، برید به این نشونی . چند سطری در باره ی گوگوش و تاجیکستان نوشته شده، همراه با عکس و امضای گوگوش

http://www.p30board.com/post-153.aspx

-- محمدحسین ، May 4, 2009 در ساعت 01:14 PM

دريغا كه ايران زمين را چنين تكه تكه كردند و ميان مردم آريايي تبار جنين جدايي انداخته اند.
شهزاده خانم! ايران كنوني ومردم آن از شما هستند همچنان كه تاجيكستان ومردم تاجيك، كابل، بلخ، ... و هرات و ... نيز همچون مردم شيراز، سپاهان، تبريز، ساري و اهواز و زابل و ...، هستند. مارا ازهم جدا كزدند واز هم جدا مي خواهند! زيرا سود شماري از نامردمان در جدايي ما است. همه ايراني تباران و آريايي نژادان و سرزمين پاره پاره شده ما بياري خدا بايدروزي به هم بپيوندند. اين گونه همه بخش هاي جدا شده ناتوانند ولي روزي كه به هم بپيوندند دوباره ايراني تباران وديگرقوم هاي برادر كه سده ها با مازيستند نيرومند خواهند بود؛ با اين شرط كه هشيار شويم وبه خود آييم و با خردورزي دراين راه گام برداريم. خدابيامرزد زنده ياد دكتر محمد عاصمي رئيس فرهنگستان تاجيكستان را كه بسيار سپارش مي كردند كه پيوند مردمي بايد ميان آريايي تباران زيادشود. آن بزرگ سرانجام جان برسر اين كارگذاشت. گويا يك انجمن همبستگي بنام پيوند هم درست شده كه من بسيار دوست دارم تا نشاني آن را بيابم وبه آن بپيوندم.
من به آرزوي هميشگي خود مي رسم وهفته آينده راهي تاجيكستان اين پاره جداشده از ديگر سرزمين هاي آريايي نشين خواهم رفت. باور كنيد هم از اين سفر خوشحالم وهم از اين جدايي ها اندوهگين. دوسه ماه پيش رفتم كابل نمي دانيد چه حالي داشتم؛ با مردم به زبان شيرين دري يا پارسي سخن مي گفتم و حالي داشتم كه گفتني نيست. سروده هايي هم دراين زمينه ها دارم كه اگر خواستيد ايميل بزنيد تا برايتان بفرستم. درد دل زياد هست. بيش ازاين سردرد ندهم. دوستدار: نوروز

-- nowrooz ، May 6, 2009 در ساعت 01:14 PM

من فکر میکنم اگر عزیزان تاجیکی یا سایر کشور های همسایه که امکان برگذاری کنسرت در انجا وجود داره در وبلاگ گوگوش این موضوع رو مطرح کنند ترتیب اثر داده خواهد شدwww.googoosh.com/blog

-- کیارش ، Sep 7, 2010 در ساعت 01:14 PM