رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ بهمن ۱۳۸۶
گروه وبلاگهای ایرانی- بخش هشتم

وبلاگ های خراسانی

لیدا حسینی‌نژاد

Download it Here!

«كبوتري بود كه پروبال‌هاي قشنگ داشت. او آرزو داشت كه كبوتر حرم امام رضا(ع) باشد، اما او در اهواز زندگي مي‌كرد و براي همين نمي‌توانست به مشهد برود و در جوار امام رضا(ع) زندگي كند. روزي مردي اين كبوتر را گرفت و به مغازه‌ي خود برد و در قفسي گذاشت. در آن طرف قصه پسري بود كه دوست داشت كه اسمش رضا بود. او نذر كرده بود اگر به مشهد مقدس برود و به ضريح امام رضا(ع)دست بزند پرنده‌اي كه قبل از سفر گرفته است در حرم امام رضا(ع) آزاد کند.

روزي پدر رضا وقتي به خانه آمد كاغذ‌هايي دستش بود. اگر گفتيد آنها چه كاغذهايي بود؟ ها. درست گفتيد، بليت بود تا آن خانواده از تريق راه آهن به كنار امام رضا(ع) بروند. علي هم پولي بر داشت و اتفاقي آن پرنده كه اول قصه گفتم، آن را خريد و پس از زيارت آن پرنده را آزاد كرد.»

این داستان لطیف و کوتاه از وبلاگ کودکانه بود، که متعلق به سجاد هاشمی دوست کوچولوی مشهدی ماست که به تازگی از میان ما رفته. سجاد هاشمی متولد 26/12/1376 در مشهد مقدس به توصیه پدرش از تابستون 85 تصميم گرفته بوذه که داستان بنویسه و آن را در این وبلاگ بگذاره. برای خانواده این عزیز آرزوی آرامش و صبر داریم.
حالا که سجاد کوچولو ما رو به شهر مشهد کشوند، میریم سری میزنیم به وبلاگهای استان خراسان، ببینیم توی این استان چه خبره.

مریم حسینیان،نویسنده، نگاهی دارد به ذائقه ادبی امروزه ما. او در وبلاگ ادبی این یادگاری از من است از ما عاجزانه میخواد که "بی‌زحمت یقه ادبیات را رها کنید". او میگه:

«تقصیر هیچ کس نیست که وقتی بیکار می‌شویم، با دهان باز می‌نشینیم پای قصه‌ها و خاطرات مادربزرگ و چشم هایمان را می‌بندیم وقتی تفال می‌زند به حافظ، یا چند بیت از سعدی مزمزه می‌کند و بعد به محض اینکه بخشی از ادبیات کهن را میان کتابهای درسی می‌بینیم از آن صفحه فرار می‌کنیم و کتاب را می‌بندیم.
تقصیر هیچ کس نیست که احساس می‌کنیم دوره یار و گیسو و خط و خال گذشته است و هر وقت دوستی غزلی این چنین برایمان می‌خواند لبخند کجی می‌نشیند روی لبهایمان و محض خودنمایی هم که شده تاکید می‌کنیم که: دوره این کهنه پرستی‌ها تمام شده و آن وقت معر آن ماعر موبلندی را به عنوان آس برنده رو می‌کنیم که پر است از گیتار و فنجان و قهوه و سیگار.

تقصیر هیچ کس نیست که آن وقتها تا کتاب نمی‌خواندیم؛ خواب به چشممان نمی آمد... اما حالا بی‌تفاوت از کنار کتابفروشی‌ها می‌گذریم و خیلی که هنر کنیم لحظه‌ای جلوی دکه مطبوعات می‌ایستیم و تیتر روزنامه‌ها را مرور می‌کنیم. چرا خجالت بکشیم؟...

تقصیر هیچ کس نیست که قبلا داستان‌ها و اشعار ساده و دلنشین را ترجیح می‌دادیم، دستی بر قلم داشتیم، غروبهای جمعه که دلمان می‌گرفت خودمان را در دفتری قدیمی تخلیه می‌کردیم، اما حالا مینی مال‌ها و رمان‌های عجیب و غریب را می‌پسندیم و لذت می‌بریم که آخر داستان را نمی‌فهمیم...

آن وقتها، پنجره‌ها رو به حیاط و باغچه باز می‌شد. سماور قل قل می‌کرد وقتی مرد خانه با نان تازه قدم به حیاط می‌گذاشت، بوی ریحان‌های خیس و رطوبت خاک، خستگی کار را از بند بند وجودش پاک می‌کرد. همان موقع بود که "امیر ارسلان نامدار"، لیلی و مجنون"، " بینوایان" و "شوهر آهو خانم" به دل می‌نشست.
تقصیر هیچ کس نیست ، ذائقه ادبی ما تغییر کرده است ...

باور کنید تقصیر هیچ کس نیست . ما می‌خواهیم بنویسیم، مطالعه کنیم همان طور که می‌توانیم. مگر ادبیات جدا از زندگی است؟ ما عوض شده‌ایم.
سعی خودمان را می‌کنیم. به قلب تجربه هایمان می‌زنیم. پنجره را باز می‌کنیم. برای نفس کشیدن، تازه شدن و نوشتن. تقصیر ما چیست که آن تپه ماهور جلوی چشم ماست؟ این همه ماشین، دود، چهره‌های عبوس و اخم و بیحوصلگی تقصیر ماست؟ ...شاید هم باشد. »

و اما همونطور که میدونید دانشگاه فردوسی مشهد از دانشگاههای معتبر کشورمونه و بر و بچه‌های این دانشگاه هم چند تایی وبلاگ مخصوص خودشون راه انداختند، وبلاگ نویسان دانشگاه فردوسی مشهد یکی از اینهاست که در اون از اخبار همایش وبلاگنویسان دانشگاه فردوسی و بقول خودشون این همایش در واقع محلی خواهد بود٬ برای تبادل نظر و استفاده از تجربه‌های همدیگه در محیط اینترنت و به خصوص وبلاگ. از میون لیست بلند بالای لینکهای این وبلاگ، به مصطفی بر میخورم که در گرانیگاه نوشته‌هایی برای همین امروز مینویسه که انگار یه روز خیلی دلش گرفته بوده:

«امروز صبح كه داشتم كنار يكي از خيابونهاي مشهد قدم مي‌زدم احساس كردم كه چقدر اين شهر خاكستريه. نه آسمونش آبيه و نه لبخندي بر لبهاي مردمش جايي پيدا كرده. البته نمي‌شه از مردم انتظار داشت كه كنار خيابون هرهر بخندن اما حس و حال خوبي از شهر نداشتم و مثل خيلي وقتهاي ديگه حس مي‌كردم كه همه چيز چقدر مصنوعيه. انگار كه كسي زنده نيست.
شايد هم اشكال از من بود. حتما اينطوريه. باز هم زمستون و سرما و باز هم دلتنگي...

كاش اين شهر بخنده. حتما مي‌خنده...

كاش آدمهاش شاد باشن. زمستون هم مي‌ره...

كاش من هم...»

اندیشه کن هم وبلاگ دیگه ایه که اون رو در لیست وبلاگ دانشجویان دانشگاه فردوسی می‌بینم. زهرا عرب - دانشجوی آمار دانشگاه فردوسی مشهد میگه که: به موضوعاتی چون فلسفه, دین و یا بهتر بگم به مباحث علوم انسانی بسیار علاقه مندم . و دوست دارم هم این وبلاگ در همین سمت باشه . زهرا عرب در این وبلاگ از آرزوهاش هم میگه، گوش بدید:

«چه قدر همه چیز برایم مه آلود، تاریک و مبهم است
و من تنها در این تاریک آباد، دنبال فقط قطره‌ای باران.

زمانی در انتظار بارانی حماسی بودم، حالا به قطره‌ای باران هم کفایت می کنم.

ما را چه می شود؟

انگار گذشتِ زمان فقط آرزوهایمان را می‌خورد!

اما هنوز هم در دل آرزو دارم که:

کاش ببارد.... البته همان یک قطره هم کفایت می‌کند.»

در استان خراسان و مشهد تعداد زیادی از وبلاگ نویسان خبر نگار رو هم میبینیم مثل وحید عدالتی با کلی سابقه خبرنگاری که دیگه خونش ظاهرا به جوش اومده و حالش از کلمه "به شدت برخورد می‌کنیم" به هم میخوره. او میگه:

«در طول مدت زندگی‌ام شنیدن هیچ کلمه‌ای مرا به اندازه شنیدن کلمه به شدت برخورد می‌کنیم آزار نداده است. به شدت از این کلمه بی زارم. کلمه‌ای که بارها و بارها در طور دوره خبرنگاری‌ام از مسوولین مختلف شنیده‌ام. آن هم صد و هزار بار. طی هشت سال گذشته این را فهمیده‌ام که مسوولین ما فقط یک کلمه را خیلی راحت و روان و سلیس بیان می کنند و آن این جمله است: به شدت برخورد می‌کنیم.

بارها برایم پیش آمده که با مسوولی در باره موضوعی خاص مثلا یک تخلف مصاحبه گرفته‌ام و ایشان با طمطراق خاصی این جمله را به زبان آورده ولی بعد از یک سال یا بیشتر که پیگیری کرده‌ام، دیده‌ام که هرگز برای برخورد با آن تخلف که قرار شد برخورد کند هیچ اقدامی انجام نداده است. چه بسا در اکثر موارد وضعیت بدتر هم شده است. یک روز زمین‌خوارها شروع کردند به زمین خواری٬ رفتم سراغ مسوول مربوطه و او گفت به شدت برخورد می‌کنیم و اکنون بعد از گذشت ۵ سال می‌بینم برخورد که نکرده بماند٬ وضع بدتر هم شده است. روز دیگر رفتم سراغ فلان مدیری که مسوول برخورد با حاشیه نشینی بود یا گران شدن مرغ یا ساخت و ساز غیر مجاز و متاسفانه اکنون می‌بینم که آب از آب تکان نخورده است و فقط آبروی این جمله رفته است.»

یا چرا راه دور بریم همین اردوان روزبه همکار خودمون که در این ایام که نزدیک به انتخاباته و بازار رد صلاحیتها گرم میگه:

« روم به دیفال، ذغال هستم خدمتتون
این تبلیغ تازه ژاک آندره رو دیدین؟ ظاهرن کار بررسی صلاحیت‌ها باز صدای اصلاح طلبیون رو در آورده و یکبار دیگر تبلیغ این محصول مشهور یعنی ژاک رو تداعی کرده. بابا شما هم احوالی دارین‌ها خب ثبت نام نکنین، نکنین آقا. این جور که غلاغا خبر آوردن در هر منطقه‌ای که برف اومده دستی هم به سر و گوش لیست اصلاح طلب‌ها کشیده شده. گاز قطع شده؟ باز این وسط یکی مثل نخود نشسته پرید وسط، من دارم از رد صلاحیت صحبت می‌کنم شما از گاز افاضات می‌فرمایی. گاز که رو سیاهیش موندبه ذغال رفت پی کارش (هاشمی رئیس ستاد حوادث غیر مترقبه، بعد از این که در فریزر خدا باز مونده بود و از سر دماغ همیشه در صحنه‌ها، عجمعین قندیل آوریز بود گفت: روسیاهی‌اش موند به ذغال). حال این گزینه چهار جوابی را پاسخ دهید:

الف: ذغال استکبار جهانی است.

ب: ذغال اصلاح طلبان هستند.

ج: ذغال دولت‌های قبلی هستند که باعث برف و سرما شده‌اند.

د: بابا اصلن ذغال منم بی‌خیال این انگشت کردن‌ها بشوید.

البته در این گزینه نقش «ذغال فروش» در پشت پرده ماند که حتمن بعد از بیست و چهار اسفند خود‌ دوستان میزارنش روی میزو می‌گن: وولک فقط بگو ایول. راستی من یادم آمد از این بیست و چهار اسفند و باز هم به اقتدار و بینش عمییییق دوستان پی بردم. ببینید! اونقدر این انتخاب روز انتخابات عالی بوده که به این مناسبت قبل از انقلاب هم دو سه تا از میدون‌های اعلیحضرت رو هم به همین نام گذاشتن چون می‌دونستن ما در این دوره طلایی می‌خواهیم در یه همچین روزی انتخابات برگذار کنیم. دست مریزاد. من هر روز به کرامات حضرتش بیشتر می‌پیم (یعنی پی می‌برم).»

سه شنبه نویسی ها هم نقلی است از میان آنچه که علی کاظمیان می بیند که گویا قرار بوده روزهای سه‌شنبه به روز ‌شود، اما خلافش ثابت شده!. این وبلاگ نویس اعتقاد داره که سرزمین ما سرزمین مرد پروره. میگین چرا؟ به داستانی از علی کاظمیان گوش کنید تا متوجه بشید:

«برگشتم به كوپه. جز جوان كارگر كه كنار در، ساكت نشسته بود، چهار نفر ديگر مشغول بحث درباره‌ی كنترل جمعيت بودند. دو جوانی كه روي تخت بالايی ورق‌بازی می‌كردند و آقا معلمِ سمت چپ من، يادِ احمدی‌نژاد افتاده ‌بودند كه باری گفته بود: "اينكه می‌گويند دو بچه كافی است، من با اين امر مخالف هستم. كشور ما ظرفيت دارد كه فرزندان زيادی در آن رشد پيدا كنند، حتی ظرفيت حضور 120ميليون نفر را نيز داراست."

اما حقيقتش، حواس من نه به بحث آنها، كه به مرد فربه ميانسالی بود كه روبه‌رویم به خود می‌پيچید. حرفی داشت گويا. يك‌دقيقه‌ای پيچ و تاب خورد تا اينكه سرانجام توانست سررشته‌ی بحثِ كنترل جمعيت را در دست گيرد. گفت: "البته بگم‌ها، الان در اروپا و در كانادا رشد جمعيت منفيه، علتش چيه؟ يك علت اصلی داره. علتش اينه كه اونا مشكل ژنتيكی دارن. يعني مشكل اساسی دارن. يعني اگر پنجاه‌تا زن هم بهشون بدی، نمی‌تونن بچه بسازن. ولي خب، توی ايران ماشالا اوضاع خوبه."
و اين‌گونه بود كه بحث وارد فاز جديدی شد، چنان که افتد و دانی.»

در بین وبلاگهای مشهدی بنا به فراخور حال و هوای این شهر کلی وبلاگ مذهبی پیدا میشه اما کسانی هم هستند که جور متفاوت به مذهب نگاه میکنند مثل مسعود مشهدی که چندی پیش به مناسبت ایام محرم و عزاداری عاشورا در تلخ نوشته های خودش اینطور نوشته بوده:

«کی گفته امام حسین فقط مال شماست؟ اگه همه چی رو از ما گرفتین امام حسین رو که نمیتونین بگیرین! اقا من دوست دارم موهام رو ژل بزنم سیخ سیخ کنم برم عزاداری ...! حرفیه؟ چرا شما ها به ما به چشم اجنبی کافر نیگا میکنین! اقا اون طبقه هفتم بهشت با حور و پری هاش مال شما! پیشکش اخلاصتون!... لابد تو پیلوت بهشت یه جایی برا ما پیدا میشه دیگه! نشد تو پارکینگ! اصن نشد صاف میریم جهنم تا تو بهشت بچه سوسول نباشه شما راحت به عشق و حالتون برسین!

اقا ما عزاداریمون فرق میکنه باشما! والله ما هم مسلمونیم منتها نه از جنس شما! ایمانمون مثل شما غلیظ نیست! ما رقیق الایمانیم! فرق ما با شما اینه که شما میرین خودتون رو تیکه پاره میکنین واسه امام حسین اما ما عین شما سعادت نداریم! ما دوتا شمع روشن میکنیم! مادرمون یه قابلمه شله زرد میپزه خیرات میکنیم تو همسایه‌ها! یه نوار مشکی میبندیم به بازومون! دلمون که بشکنه دوتا قطره اشکم میریزیم! ...ما خودمون زبون داریم اون دنیا جواب اعمالمون رو بدیم! شما جوش نزنین!
ماها دینمون یکیه اما راهمون و طرز فکرمون جداست! اما امام حسین هم امام ماست هم امام شما! اینو یادتون نره!»

خوب کم کم داریم به پایان سفرمون نزدیک میشیم و سفر امروزمون رو با شعری از وبلاگ شاید وقتی دیگر به پایان می‌بریم. و تا سفر آینده با شما خداحافظی می‌کنیم.

«... من فکر می‌کنم ...
... آنجا که خاطرات تمامند ناگهان ...

... دیگر مجال نباشد برای من ... تا با اشاره‌ای ... حتی کنایه‌ای ...

... از بودن و نبودن بی تو ... بگویمت ...

... دیگر سراغ نگیرد کسی ز من ...

... دیگر سلام نگوید کسی به من ...

... دیگر نه برگ ، نه خورشید ،ابر ماه ، ... حتی به طعنه و کنایه ...

... به من رو نمی‌کنند ...

... حتی دگر عبور نسیم و صبای سرد ...

... سرخی و سوز این تن آشفته حال را ... حتی دقیقه‌ای ... درمان نمی‌کنند ...

... من فکر می‌کنم ... ...

... دیگر ... مجال نباشد برای من ... ... ... ...»

Share/Save/Bookmark

مرتبط:
«وبلاگ نوشتن از قم»
«وبلاگ‌های جنوبی»
«وبلاگ‌های شمالی»
«وبلاگ‌های بلوچ»
«وبلاگ‌های یزدی»
«وبلاگ‌های ترکی»