رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ فروردین ۱۳۸۶
پنجره ای برای گفتگو با بزرگترهای خانه

امکاناتی که به ما می دهيد دليل خوبی برای دخالت کردنتان نيست!

اميرپويان شيوا

«سیزده‌به‌در» امسال، منزلِ یکی از دوستانِ خانوادگی بودیم و بحثِ دورِ هم پیش از «کاهو-سکنجبین»، به روابط پدر-فرزندی کشید. فرزند هم برای ما این‌جور جاها یعنی، پسر. به قول شوهر عمّه‌ی عزیزم، در خانواده‌ی ما و اطرافی‌هامان دست به مرغ هم بزنی، خروس می‌شود! خلاصه پسرهای جوان و نوجوان خانواده‌های حاضر در گفتگو، انتظاراتشان را از پدرهاشان گفتند و انتقادات‌شان را طرح کردند و برعکس، بزرگ‌ترها هم گله‌هاشان را از کوچک‌ترها بازگفتند.

من هم ـ که پدر و مادر عزیزم نبودند ـ رفتم جبهه‌ی جوان‌ها و گفته‌هاشان را صورت‌بندی و خلاصه و ازشان دفاع کردم. گفتگوی خوبی بود. دستِ کم بزرگترها فهمیدند که جوان‌هاشان طور دیگری فکر می‌کنند و بسیاری چیزها که به نظر نمی‌رسد، آزارشان می‌دهد و بچّه‌ها هم حسنِ نیّتِ بزرگترهاشان را شناختند ـ که البتّه می‌دانستند.

به نظرم یکی از مهم‌ترین خواست‌های جوانان آن جمع را می‌توان این‌طور خلاصه کرد:

از نظر جوان‌ترها، امکانات و تسهیلاتی که پدر و مادرها برایشان فراهم می‌کنند ـ از کار و شغل و درس و خودرو و خانه و چی و چی ـ حقّی برای والدین در دخالت در زندگی خصوصی فرزندان ایجاد نمی‌کند. احترام به نظرهای بزرگترها، بیشتر از احترامی می‌آید که خودِ بزرگ‌ترها برای جوان‌ها قایل می‌شوند و نه از تسهیلات و امکاناتی که برایشان فراهم می‌کنند. بزرگ‌ترها گمان می‌کنند که فرزندانشان صلاح خود را نمی‌دانند و وقتی حرف‌شان را نمی‌خوانند، یعنی دارند ناشکری می‌کنند؛ یا قدر استعدادهاشان را نمی‌فهمند و کلّه‌هاشان داغ است و ... در حالی‌که جوان‌ترها معتقد بودند که ما اتّفاقاً به خاطر زحمت‌هایی که کشیده‌اید، خیلی بهتان احترام می‌گذاریم. فقط نمی‌خواهیم که در زندگی و در خصوصی‌ترین تصمیم‌هامان دخالت کنید. مثلاً،

>> منِ جوان، تویی را که چندین و چند سال صبحِ سحر پا می‌شدی و پیش از شروع طرح ترافیک مرا با خودرو تا دمِ درِ مدرسه‌ام می‌بردی، دوست دارم و اتّفاقاً از جمله به همین خاطر، خیلی برایم قابل احترامی؛ ولی، نمی‌پذیرم به خاطر زحمتی که برای درسم کشیدی، وقتی که دوست ندارم بیشتر از این درس بخوانم، به خاطرِ تو به تحصیلم ادامه بدهم. من، نقشه‌ی دیگری برای زندگی طرح زده‌ام. عقلم می‌رسد که تحصیلات خوب است و بعداً احتمال دارد پشیمان شوم و چه و چه. امّا حالا، دکترا گرفتن برایم ارزش چندانی ندارد. خسته‌ام؛ دوست دارم بایستم؛ یا نه، اصلاً طرح دیگری دارم. این، معنایش بی‌احترامی به تو نیست.

>> منِ جوان، تویی را که برایم کاری دست و پا کرده‌ای و کارخانه‌ای ساخته‌ای و به صنفت پذیرفته‌ای، دوست دارم و به تو احترام می‌گذارم که باعث شده‌ای چندین و چند سال از جوانان دیگری که هم‌زمان با من کارشان را شروع می‌کنند، پیش بیفتم؛ طوری‌که دیگران شاید هیچ‌وقت به گَردم نرسند. ولی، نمی‌خواهم سبکِ زندگی غیرِ کاری‌ت را ـ که با سبکِ زندگی کاری‌ت تفاوتی ندارد ـ ادامه بدهم. مثلاً می‌خواهم هرقدر در کار مقتصد و بهوشم، در زندگی خرج کنم و آسودگی برایم اهمیّت دارد. درست است که باید هشت صبح سرِ کارم باشد؛ امّا دلم می‌خواهد ـ بی‌این‌که به کارم ضرری برسد ـ تا دوی صبح بیدار بنشینم و فیلم نگاه کنم.

امّا نکته‌ی مهمّی که برایم جالب بود و از دلِ حرف‌ها بیرون می‌آمد این‌که، جوان‌های جمع کاملاً از سرِ «کناره‌گیری و پس‌زنی» می‌اندیشیدند و نه از سر «تقلّا و منازعه». یعنی مثلاً می‌گفتند اگر قرار است همان دو ساعت زندگی خصوصی خودمان را نداشته باشیم، کلّ آن‌چه را شما به ما داده‌اید ـ و بنابراین تا حدّی بر آن تسلّط دارید ـ نمی‌خواهیم یا زندگی با شما و آن‌چه را گمان می‌کنید از سرِ لطف به ما «بخشیده‌اید»، وا می‌نهیم و پس می‌زنیم و می‌رویم به زندگی خصوصی خودمان می‌رسیم.
در حالی‌که «حس می‌کنم» پیشتر، همین‌ها بیشتر به «تقلّا و منازعه» راه‌شان را می‌رفتند. بدون از دست دادنِ هر کدام ـ بی‌آن‌که یکی را پس بزنند ـ سعی می‌کردند با روش‌های خودشان و با چک و چانه و زیرآبی‌رفتن و حتّا خدعه و مکر و فریب، راه میانه‌ای ـ که نه سیخ بسوزد و نه کباب ـ پیدا کنند.

از آن‌روز فکر می‌کنم اگر این تفسیر واقعیّت داشته باشد، چه چیزی باعث این عصبانیّت و چرخش از «مبارزه» به «دست‌کشیدن» شده؟ آیا همین، «خدعه»‌ای‌ست ـ بی‌آن‌که معنای منفی از آن برداشت کنید ـ برای گرفتن امتیازهای بیشتر؟ یا این‌که فشارهای بیرون خانواده افزون‌تر شده و تنها روزنه‌ی باز همین است که بیمش می‌رود دیگر نباشد؟ یا ...؟

پ.ن. دلم نیامد؛ باید بگویم. به پدر و مادرم احترام می‌گذارم؛ دقیقاً به خاطر منش دموکراتیک‌شان و احترامی که به فکر و ذهن و نظر من و برادرم می‌گذارند. به خاطر این‌که وقتی رشته‌ی فنّی‌م را در ـ این‌طور که می‌گویند ـ بهترین دانشگاه فنّی ایران، گذاشتم، مثلِ هزار و یک نفر دیگر نگفتند که بچّه‌ای و نمی‌فهمی و بعداً چه ضررها که نمی‌کنی. گفتند: می‌فهمی. پس همان‌کاری را بکن که می‌دانی درست است و ما هم کنارت هستیم و کمک می‌کنیم موفّق باشی.
من قدرِ کوچک‌ترین زحمت‌های پدر و مادرم را می‌دانم و می‌دانم که هرگز نمی‌خواهند آن‌ها را مطابق خواست خودشان جبران کنم. حتّا گاهی فکر می‌کنم جبرانِ زحماتشان ـ آن‌طور که معمول است و توقّع می‌رود ـ بی‌احترامی‌ست! گاهی حتّا زحمات‌شان را به رویشان هم نمی‌آورم، مبادا بی‌احترامی شود. دوست دارم ـ و حدس می‌زنم دوست دارند ـ آن‌طور که می‌دانم، جبران کنم.

برگرفته از: راز پويان

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

اين مدل رو بايد ديد آيا كارايي جابجايي دارد يا نه جوان هر وقت جاي والدينش كاري مي كند فوري آن را در ترازو مي گذارد و مابه ازاي آن خواهان جبران است.
در اين حالت جوانها هرگز حاضر نيستند گرمي از زحمات شان از نگاه والدين به هدر رود يا نديد گرفته شود. من اسم اين روش جوانيم رو مي گذارم بابا بي حوصلگي و بي طاقتي و خوش باوري به اينده كه بالاخره هر چي پيش مي خواد بياد رو همون موقع هم مي شه حلش كرد!!!

-- بدون نام ، Apr 10, 2007 در ساعت 04:58 PM

مشکل در اینجاست که روزی چشم باز می کنیم و می بینیم شدیم بازیگر رویاهای پدر و مادرمان. آنها تصویری از آینده ما در ذهنشان می سازند و از ما می خواهند که برای نزدیک شدن به آن تصویر تلاش کنیم. هنوز یک مرحله را پشت سر نگذاشته ایم برای مرحله بعدی تصمیم گرفته اند و ...

-- N i M a ، Apr 10, 2007 در ساعت 04:58 PM