رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ دی ۱۳۸۵

یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲۸

۱۷ ژانویه ۲۰۰۷

از وبلاگ «بابونه»:

میگه بعضی آدمها باید تجربه کنن، بعضی آدمها به وسوسه‌ی سیب بی توجه نیستن و ترجیح میدن نزول کنن به زمین و از سجده ی اهل بهشت لذت نبرن. میگه بعضی آدمها دست خودشون نیست، نمیتونن تو بهشت باشن، بهشت آزارشون میده، این بهشت می تونه هر شرایطی باشه، هر موقعیتی که به زعم بقیه مطلوبه و به زعم اونا ایستاس، خفقان آوره. میگه از شکایت های آدم زیاد خوندیم، از همون اول تا همین امروز اما از حوا نخوندیم، بس که تقصیر کار بود. میگه دلم میخواست میفهمیدم حوا به عنوان نماد تمرد و وسوسه چقدر به کاری که کرد ایمان داشت؟ چقدر تصمیمش ارادی و عقلایی بود؟ هیچوقت پشیمون شد اینقدر که تو خلوت خودش یا به بهانه ی عزای فلان مرده ی محله ، عین زن های واقعی ضجه بزنه؟ یا اینکه همیشه اسطوره وار، عین قهرمان تراژدی پای انتخابش چه تو کلٌ تاریخ و چه توتاریخچه ی خصوصی تک تک آدمها، سنگسارشده اما خیره سر،ایستاد؟

بهش میگم: مگه حوا آدم رو مجبور کرد به این وسوسه؟
بهش میگم: راستی، وقتی حوا با مار خوشگله وارد درد دل شد آدم داشت چیکار میکرد؟ دنبال پروانه ها بود یا تمرین سوت میکرد؟

بهش میگم: چرا آدمها معمولا" از تصمیم مشترکی که عواقب سخت داره اعلام پشیمونی میکنن؟ وچرا تقصیر نتیجه ی خلاف تصورتصمیم رو ، میندازن گردن حوا؟

بهش میگم :اصلن مگه حوا اینقدر عقلایی تصمیم گرفت که تبدیلش میکنی به قهرمان تراژدی؟

میگم: اصلن این یعنی چی که وسط بهشت ـ که قراره توش احساس امنیت کنی چون مثلا" تو بهشتی! ـ یه درخت سیب بذارن اما بگن ممنوعه؟

میگم :این چه بازی تلخیه که با یه خاکی شهروند بهشت میشه؟ یه خاکی که حیاتش وابسته به خوردنه!

میگه: نه ، ببین ، حوا رو بگیر نماد نفس ، آدم رو بگیر نماد ...


دیگه گوش نمیکنم. یاد اون هنرمند بزرگوارطراح صحنه می افتم و اون درخت جذاب سبز و تک میوه ی سرخ، تو یک سوم چپ کادرو تو نقطه ی طلایی؛ یاد اون تاش پراززندگی تو سطح شفاف و زلال لوکیشینی به نام بهشت، و از همین یه پلان احساس عجز غریبی میکنم. اینقدرکه حتی حرکت مفصل این انگشتها روی کلید های کامپیوتربرام بیگانه میشن، و نمیدونم کیه که داره می نویسه.

از وبلاگ «نی‌ستان»:

می‌گویند انسان تنها موجودی‌ست در عالم وجود که خودش برای خودش مشکل بوجود می‌آورد. انسان منزلت‌جو کینه‌ورز است، حریص است، منافع طلب است، به حیطه خود بسنده نمی‌کند و بیش‌خواه است. شاید ریشه اصلی دشمنی‌های پوچ و بی معنا میان انسان‌ها همین باشد. دشمنی‌هایی- که گاه دلیلی حیاتی برای وجودش نیست- آرام و قرارمان را می‌گیرد و به جای آنکه که از آن چه داریم - و کم نیستند آنچه داریم- با آسایش و فراغ خاطر لذت ببریم، بچای آنکه از دوستی و محبت و عشق پدر و مادر و فرزند و همسر و دوست و همسایه‌ خود لذت ببریم همه چیز را به قیمت تنهایی و عزلت و زلت خود تنها برای لذت آنی یک کیف بی دوام یک تزریق، به پشیزی می‌دهیم. به دور و بر خود نگاه کنید، آیا همه سنگر گرفته‌اند که نابودتان کنند؟ آیا همه دوستان به دنبال نفی شما هستند؟ اگر چنین است حتما مشکلی در خود ماست که باید آنرا حل کنیم. آیا این دوشمنی‌ها واقعا پایه و اساس دارد و یا تنها اختلاف سلیقه و عقیده است که می‌خواهید بنیاد هم برکنید؟ اگر دشمنی هست دوستی نیز هست. اگر کینه هست عشق نیز هست. اگر تهمت است باور نیز هست. چرا تنهائیم، چرا تنها بمانیم؟

لینک مطالب مرتبط

Share/Save/Bookmark