تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

خداحافظ هامون

خداحافظ هامون (زمانه،‌ فارس)

خبر در زمانه:
خسرو شکیبایی در گذشت


عکس بالا:‌ خانه خسرو شکیبایی،‌ امروز (جمعه) - عکس از مینو صابری، زمانه
عکس پایین:‌ خسرو شکیبایی در بیست و پنجمین دوره جشنواره فیلم فجر - عکس از بابک برزویه، خبرگزاری فارس

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

khosro jan to hamishe toye dele ma ja dari
rozirozegari ro ma hich vaght faramosh nemikonim

-- reza ، Jul 18, 2008

واقعا" خدا رحمتش کند مرد بزرگی بود و يادش هميشه در دل دوستدارانش هست . اين اتفاق برای همه دوستدارانش سخته ولی حتما" برای دوستان و همکاران نزديکش سخت تر خدا صبر بهشون بده و توانايط تا هميشه يادش گرامی بدارند

-- بدون نام ، Jul 19, 2008

khoda rahmatesh kone vaghaan ham khodesh ham bazigarisho doost dashtim

-- بدون نام ، Jul 19, 2008

تصويرش را كه بر پرده سينما ميديديم ،چنان جذاب و زنده بود كه انگار ناميرا و رويين تنست اما مرگ اوراهم در ربود بازيهاي خيره كننده اش اما با ماست او هميشه با ماست. متبرک باد نامش

.هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است برجريده عالم دوام ما

-- مصطفي ، Jul 19, 2008

وداع خسرو با هامون

خدا حافظ سامونم
خدا حافظ قانونم
دشت وکوه و هامونم
فکر میکردم پهلوونم
من عاشق ایرونم
خوشه های اقاقیای آویزونم
کوچه های پرت وخاکی لویزونم
باغهای مصفا وسرسبز شمیرونم
چه زود عازم رفتن شدم میدونم
و وداع با همسرو فرزندونم
اشتباه زیاد کردم میدونم
زیرا کردند افسونم
خانه و عشق و کانونم
مذهب و کیش و آئینم
این خاکست من میدونم
ایرانست و من همونم
به دشمنی کردند نشونم
وز پا انداختند این گونه ام
همان خسرو خوش زبونم
ویک شکیبائی که محزونم
از دیدارتان ابدی محرومم
در زیر خروارها خاک مدفونم
کجا شد ان خانه و ستونم
لعنت به رفیقان نادونم
آنان که مرا کردند سرنگونم
این گونه بی خانه مونم
افسوس افسوس که دیگر ناتوونم
فرصتی نشد که باقی بمانم
تا نشان دهم که من عاشقشتانم
بگویم کلمات آهنینم درروزهای واپسین آخرینم
بزدوی فراموشم خواهند کردمیدونم
کافیست میرسد بگوش دوستداران نازنینم
آوا و آوازه شعر غمین و طنیینم
در دوردستها وسرزمین خاتمینم

-- مهنوش تاج بخش / سوئد ، Aug 3, 2008

سالها پیش با حمید هامون آشنا شدم آشنایی ما به واسطه پیوندی روحی شکل گرفت او حرف مرا می فهمید و من درد مشترکمان را حس میکردم او رفیق من بود ومن رفیق او بارها به دیدن هم رفتم وتنهایی مان را در آن پروسه روزگار که اسیر رنگهای سرد زندگی بود با هم تقسیم کردیم او همیشه دوست من ماند آنروزها مادر بزرگ به من میگفت خیلی دوستش داشتی؟وبعد از مکثی کوتاه ادامه میداد بمیرم برات دلت شکسته است.

-- مسعود امیرجلالی ، Nov 2, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)