رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی ـ شماره ۱۱۶

می‌شود مدتی هم مشروب نخورد

شهرنوش پارسی‌پور

گفتم که به عنوان خبرنگار به نوفل شاتو رفتم. در هنگام وارد شدن خمینی به محوطه به او نگاه می‌کردم و هرچه بیشتر نگاه می‌کردم کمتر او را باور می‌کردم. یکی دو ساعت پس از ورود خمینی، آیت‌الله منتظری وارد اتاق شد. بی‌درنگ متوجه شدم با انسان شریفی روبه‌رو هستم.

Download it Here!

در بازگشت از نوفل شاتو متوجه شدم که دو فیلم‌ساز و نقاش به دیدار خمینی رفته‌اند. آنان البته به من نگفته بودند و حق هم داشتند، چون ابداً بعید نبود که من اگر حضور داشته باشم پرسش‌های بوداری مطرح کنم.

نقاش که از دیدن ناجی انقلاب به هیجان آمده بود گفت: آقا فرمایش فرمودند شغل شما چیست. عرض کردم نقاش. اخم تلخی فرمودند. من به راستی خشمگین شده بودم که یک نقاش از این‌که کارش مورد تائید قرار نگرفته به خود ببالد. بحث تندی با این دوست کردم. ادامه این بحث به گفت و گوی تلفنی کشید. عاقبت او که نمی‌توانست مرا وادارد از خمینی خوشم بیاید گفت: تو اصلاً نمی‌فهمی عرفان یعنی چی. در پاسخ گفتم اگر عرفان این است مال شما باشد.

به راستی با چرخش همه به سوی خمینی بسیار تنها شده بودم. در این موقع ناگهان عده زیادی به پاریس آمده بودند. یکی از آن‌ها گودرز بود، از دوستان قدیمی. امیر نیکبخت نیز از لندن آمده بود. همه در کافه‌ای در مونپارناس نشسته بودیم. از این در و آن در صحبت بود. گودرز گفت تری را در تهران با عده‌ای افغانی در خیابان دیده بوده است، نزدیک پمپ بنزین شاهرضا. گودرز گفت به متصدی پمپ بنزین گفتم: این مرد را می‌بینید، او جاسوس آمریکاست. بگیریدش.

قلب من فرو ریخت. پرسیدم: تو از کجا می‌دانی که تری جاسوس است؟ گفت می‌دانم. شخص دیگری که در جمع بود گفت: فکر نمی‌کنم تری جاسوس باشد. بر این گمانم که درست در همان لحظه بود که فکر برگشتن به ایران در من قوت گرفت. من می‌خواستم نویسنده باشم. و نمی‌توانستم نویسنده‌ای باشم که با یک جاسوس ارتباط داشته.

اکنون موقعی بود که در ایران همه به آمریکا ناسزا می‌گفتند. من تصمیم گرفتم به ایران بازگردم. از دو حال خارج نبود: یا تری جاسوس بود و من باید تنبیه می‌شدم، و یا تری جاسوس نبود و تکلیف من روشن می‌شد.

اکنون مدتی بود که من احمقانه‌ترین کارهای عمرم را انجام می‌دادم. اعتراف می‌کنم که درگیر چند مسأله عاطفی بسیار کوتاه مدت شدم. دائم فکر می‌کردم هرکس را که می‌بینم به‌زودی کشته خواهد شد. نمی‌دانستم چه باید بکنم. درسم در دانشگاه به بن‌بست خورده بود.

هیجان ترسناکی که مرا در خود گرفته بود اجازه نمی‌داد درس بخوانم و میل دارم بگویم چرا ترک تحصیل کردم. امتحان تاریخ داشتیم. من نام نقاشان را روی کاغذی نوشته بودم تا حفظ کنم. در سر جلسه، دست بر قضا نام چندتن از این نقاشان را پرسیدند. هنگامی که از دفترم ورقه‌ای کندم که پاسخ به پرسش‌ها را بنویسم نام نقاشان از لای آن بیرون آمد.

حادثه عجیبی بود. من قصد تقلب نداشتم اما ناگهان نام‌ها در برابرم ظاهر شد. داشتم آن‌ها را می‌نوشتم که دانشجویی که جلوی من نشسته بود برگشت و به من نگاه کرد و چشمش به ورقه افتاد. آهسته پرسیدم می‌خواهی؟ با سر پاسخ مثبت داد. ورقه را به سوی او گرفتم که استاد ما را دید و جلو آمد و ورقه را از من گرفت. در همانجا بود که تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم. در یک آن زندگی‌ام زیر و رو شد.

در تابستان سال ۱۳۵۸ به تهران برگشتم. پدرم بیمار بود و به تهران آمده بود. او که ساکن آبادان بود از پس از حادثه سینما رکس دچار تکان شدید عاطفی شده بود. در اندوه دست و پا می‌زد. اغلب خواب بود و من بعد متوجه شدم که دکتری ناجوانمرد حداقل شش نوع قرص آرام‌‌بخش به او داده.

در تهران متوجه شدم که خانواده ما نیز همانند تمام خانواده‌های ایرانی به هم ریخته است و هرکس سازی می‌زند. البته نسبت به هم ریختگی خانواده ما کمتر بود. اما خانواده‌هایی را می‌شناسم که رو به هم سلاح بلند می‌کردند.

مادر من به شدت ضد خمینی بود. برادرم شهریار و همسرش در آغاز از طرفداران جدی آیت‌الله بودند، بعد البته جهت عوض کردند. کوچک‌ترها در انتخابات شرکت کرده و به جمهوری اسلامی رأی داده بودند. روزی شهریار به نزد من آمد و گفت تری را در تلویزیون دیده است. او که شنیده بوده من به تهران آمده‌ام اظهار علاقه کرده تا مرا ببیند.

مدتی فکر کردم چه پاسخی بدهم. بعد گفتم نکوشد تری را ببیند، اما اگر ـ اتفاقاً ـ او را دید بگوید که من هم خوشحال می‌شوم او را ببینم. این نیز یکی از احمقانه‌ترین کارهایی است که انجام دادم. به طور قطع باید او را می‌دیدم. هرگز خودم را بابت این اشتباه نمی‌بخشم. من به ایران برگشته بودم تا تکلیف همین مسأله را روشن کنم. اما باید در آن جو زندگی می‌کردید تا بدانید انسان چه اشتباهاتی ممکن است انجام دهد.

در تهران در بیمارستان بستری شدم تا عمل هموروئید انجام دهم. در بیمارستان دولتی خوابیده بودم. یک زن جوان روستایی نیز بستری بود. روزی مردی با یک دسته گل بسیار بزرگ به دیدار او آمد. مرد از بیماران سابق بیمارستان بود که به این زن جوان علاقه‌مند شده بود.

او با پیژامه و کت وارد بیمارستان شد. گل را به دست زن داد و روی تخت خواب خالی وسط اتاق نشست. بسیار پرحرف و بشاش بود. زن پرسید شما چرا با پیژامه به اینجا آمده‌اید. مرد گفت: خانوم جون، انقلاب کردیم که راحت بشیم. هنگامی که پرستار وارد اتاق شد به او پرخاش کرد که چرا روی تخت نشسته. مرد رنجیده خاطر از جای بلند شد. هیچ‌کس او را نمی‌فهمید.

چند روز بعد با حالت نقاهت در راه‌پیمایی که به مناسبت تعطیل شدن روزنامه آیندگان برپا شده بود، شرکت کردم. زد و خورد بسیار شدیدی رخ داد. صف را که شاید مرکب از صدهزار شرکت کننده بود از نقاط مختلف منحرف کردند. کامیون‌های سنگ را هم آورده بودند و به سوی مردم سنگ پرتاب می‌کردند.

در خیابان ولی عصر زنی ار نوع زهرا خانم چادرش را دور کمرش پیچیده بود و مرتب به چپ‌ها و لیبرال‌ها ناسزا می‌گفت که می‌خواهند انقلاب را از مردم بگیرند. او زن کوچک اندامی بود و بسیار جیغ و داد راه انداخته بود. من ناگهان او را بغل کردم. گفتم عزیزم چرا فکر می‌کنی ما ضد انقلاب هستیم؟ مدتی به همین حالت با هم راه رفتیم. زن دست پاچه شده بود، من هم فکر می‌کردم ممکن است رفقایش سر برسند و اسباب زحمت بشوند. در نتیجه ولش کردم.

به خاطر می‌آورم که در پائیز ۱۳۵۷ نامه‌ای به احمد شاملو نوشتم که در لندن بود و مجله ایرانشهر را منتشر می‌کرد. برای او نوشتم شاه در سرازیری افتاده و در حال سقوط است. اگر شما به عنوان روشنفکر به او ناسزا بگوئید و جو را علیه او بشورانید کمک موثری کرده‌اید که همه مردم در گودالی که شاه در آن سقوط کرده، سقوط کنند.

اینک در تاستان ۵۸ می‌دیدم که همه در گودال افتاده‌ایم. شاملو بعد با دکتر ساعدی به پاریس آمد. ساعدی بسیار ساکت شده بود و به نظر می‌رسید از انقلاب خوشش آمده، چون هنگامی که من از شکستن شیشه‌های مشروب انتقاد می‌کردم گفت: حالا می‌شود مدتی مشروب نخورد.

او در لندن به دیدار امیر نیکبخت رفته و به او گفته بود: می‌دانی آدم گاهی یک کارهایی می‌کند که خودش هم نمی‌داند چرا می‌کند. پس ساعدی متوجه شده بود که نیکبخت ساواک نیست و شاید برای همین ساکت شده بود.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

من البته نه ادیبم و نه از نقد ادبی چیزی سرم می شود. اما به عنوان یک خواننده معمولی فکر می کنم خانم پارسی پور بیش از حد خودشان را مرکز عالم تصور می کنند.

-- رضا ، Jun 7, 2009 در ساعت 02:00 PM

خانم عزيز، اين اشتباه را يکبار نوشتيد فرض کردم سهوی بوده اما الان می بينم که مدام تکرارش می‌کنيد. معلوم است که نيکبخت ساواک نيست. ازاين منظر پرويز ثابتی هم ساواک نيست. ساواک سازمانی بود که مجموعه‌ای از آدم‌ها برايش کار می‌کردند. بنابراين به فرض اثبات، کسی می‌توانست ساواکی باشد يا نباشد. حتی اگر آنزمان بين شما اينجور مصطلح بوده بايد توضيح بدهيد وگرنه اين اصطلاح برای خواننده‌ای که آشنا نيست غلط و خنده‌دار است.

اينهم که تکرار می‌کنيد از ابتدا نظرتان نسبت به آقای خمينی چنين بوده يا همان بار اول که آقای منتظری را ديده‌ايد چنين فکر کرده‌ايد هيچ امتيازی برای شما نيست. مثل اينکه کسی الان بعد 31 سال بنويسد که من از همان اول می‌دانستم ترکيب جمهوری اسلامی غلط است و اين ازدواج فرخنده نيست. از بين روشنفکران ما فقط يکنفر به صراحت و با صداقت اين را همان دی 57 نوشت و با شجاعت انتشار داد و او زنده‌یاد مصطفي رحيمی بود. شما همان زمان هم نويسنده بوديد. اگر واقعاً اينجور که می‌نويسيد فکر می‌کرديد همان زمان می‌نوشتيد. الان نوشتن اينها به خواننده دورانديشی شما را القا نمی‌کند. چيز ديگری القا می‌کند که هر چه هست، خوشايند نيست.

-- مازیار ، Jun 8, 2009 در ساعت 02:00 PM

آقایان مازیار و رضا

در برنامه با خانم نویسنده، شماره 51 به تفسیرهای شما پاسخ خواهم گفت.

-- شهرنوش پارسی پور ، Jun 8, 2009 در ساعت 02:00 PM

آقای مازیار بسیار متاسفم که با این لحن با خانم پارسی پور برخورد می کنید. این برخوردهای هیستریک از چه ناشی میشه؟ خانم پارسی پور یک خاطره را تعریف کرده‌اند، هیچکس نمیتواند نقبی به افکار انسانها بزند، من در ۳۰ سال پیش چگونه فکر می کردم و یا خانم پارسی پور، حکم نمیتوان داد و قضاوت نمیتوان کرد. میتوانستید فقط این سوال را مطرح کنید که 'اگر مخالف بودید جایی هم نشر داده‌اید؟' نه شک کنید و از پیش قضاوت.

-- رحمان جوانمردی ، Jun 9, 2009 در ساعت 02:00 PM