رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ آذر ۱۳۸۶
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۶۶

«مورچه‌هایی که پدرم را خوردند»

Download it Here!

امروز ما در خدمت نویسنده‌ای هستیم که می‌توانیم بگوییم جزو نویسندگان جوان ایرانی است: علی قانع. او در سال ۱۳۴۰ به دنیا آمده است. چنین چیزی در شناسنامه‌ی کتابش نوشته شده است. کتاب مجموعه داستان‌هایی است که مجموعاً ۹ داستان را در بر می‌گیرد و عنوان کتاب «مورچه‌هایی که پدرم را خوردند» است. کتاب را انتشارات ققنوس در تهران در ۱۱۰۰ نسخه در سال ۱۳۸۵ چاپ کرده است.

علی قانع در این مجموعه این داستان‌ها را عرضه می‌کند: «مورچه‌هایی که پدرم را خوردند» «گوزن‌ها» «۴۸ ساعت هوای عاشقی» «جان شیشه‌ای» «پنج روایت از قتل پروین» «بلوغ» «فقط مریضی مادر» «آرامش خانوادگی» و «قدغن»
البته تا آن‌جایی که من در خواندن این داستان‌ها متوجه شدم، سبک‌های مختلفی در این کتاب غلبه دارد. یعنی داستان‌ها در روند مشخص و معینی نیستند؛ هر کدام از آن‌ها روایتی را پی می‌گیرند و نویسنده به نظر می‌آید سفرهایی به خارج از کشور آمده است.

البته ظاهراً مقیم ایران است؛ چون کتابش را انتشارات ققنوس چاپ کرده و او هم کتاب را از ایران برای من فرستاده است. ولی چنین به نظر می‌آید که او به اصطلاح هنوز آن خط معینی را که باید روی‌اش کار بکند، پیدا نکرده است و در فضاها و چشم‌اندازهای مختلفی کار می‌کند و در هر زمینه چیزی می‌نویسد تا بلکه سبک نهایی کار خودش را به دست بیاورد.

داستان‌ها جالب هستند. اولاً یکی‌ ­ دو داستان مربوط می‌شوند به سفر شخصیت راوی یا نویسنده به کشورهای خارج از ایران. بیشتر به نظر می‌آید آلمان. یعنی نویسنده سفری به آلمان داشته و تجربیاتی را از این سفر عرضه می‌کند، از جمله برخورد با مرد جوان ایرانی که در آلمان تربیت شده و حتی شاید به دنیا آمده؛ ولی تمام روح، جسم و جانش در رؤیای ایران به سر می‌برد. این داستانی است که «گوزن‌ها» نام دارد و نویسنده سعی کرده است این مسأله را بررسی کند.

«۴۸ ساعت هوای عاشقی» نیز داستانی است که در خارج از کشور رخ می‌دهد. دوستی‌های اینترنتی که حالا این نوع جدیدی از دوستی است که در تاریخ ایران یا در جهان سابقه‌ی زیاد درازی ندارد. می‌دانیم که الان اینترنت خیلی کارهای عجیبی می‌کند. زوجی را از ژاپن و مکزیک به هم وصل می‌کند و آن‌ها در سنگاپور به دیدار هم می‌روند.

در این‌جا البته این شخصیت داستان که ایرانی است، با یک ایرانی دیگر ارتباط اینترنتی برقرار کرده و می‌رود و در آلمان او را می‌بیند و تجربه‌ای را دنبال می‌کند که در نوع خودش تجربه‌ی جالبی است. یعنی زوج ایرانی جرأت نمی‌کنند با هم رابطه‌ای برقرار کنند؛ اما زن همسایه‌ی آلمانی می‌پرد وسط و داستانی برای خودش به وجود می‌آورد.

نویسنده با ظرافت این داستان را شرح می‌دهد. البته من متوجه شدم هر جا که علی قانع به مسایل ارتباط عاطفی و جنسی نزدیک می‌شود، شاید برای توجیه در حقیقت، یک حالتی می‌گیرد که چه رفتار نفرت‌انگیزی بود؛ چه حقارت‌بار بود؛ چه قدر کثیف بود. این در زمینه‌ی روابطی است که ظاهراً بین زوج‌هایی اتفاق می‌افتد که زن و شوهر نیستند.

ولی نویسنده اصرار زیادی دارد که نشان بدهد از این رابطه لذت نبرده و چیزی از او طرد شده است. نگرانی‌هایی دارد که شاید مربوط به مسایل سانسور است. ولی در هر حال بیشتر آن را با این مسأله خراب می‌کند. یعنی این‌که سعی می‌کند توجیه بکند که حالش از این رابطه‌ای که به وجود آمد، به هم خورد؛ ولی خب رابطه را به وجود می‌آورد. این خودش نکته‌ جالبی است.

همان طور که گفتم، داستان‌ها در فضاهای مختلفی حرکت می‌کنند. مثلاً در «فقط مریضی مادر» ما با مادری روبه‌رو هستیم که بیمار است و ظاهراً دارد آلزایمر می‌گیرد و رفتارهای عجیب و غریبی دارد و همه اطرافیانش را ناراحت می‌کند و بچه‌ها آرزوی مرگ مادر را دارند.

این یک حالت خیلی عجیبی است که برای ادبیات ایران، شاید تازه است که ما یک چنین چیزی را می‌شنویم. چون ما عادت داریم فکر کنیم که همه عاشق مادرهایشان هستند و بنا نیست کسی از مرگ مادر لذت ببرد یا خوشحال بشود. ولی در این داستان قهرمانان داستان، بچه‌ها، هر کدام جداگانه از مسأله‌ی مادر و بیماری‌اش خسته شده‌اند و فکر می‌کنند که بد نبود اگر مادر به موقع می‌مرد و آن‌ها را ر‌ها و آزاد می‌کرد.

من در این کتاب تمام توجه‌ام را منتقل و معطوف می‌کنم به نخستین داستان این مجموعه، «مورچه‌هایی که پدرم را خوردند» که کتاب هم اسمش را از همین داستان گرفته است. کتاب را ورق زدم و روی صفحه‌ی اول داستان هستم. تکه‌هایی از آن را برای شما می‌خوانم:

نیم ساعتی طول کشید تا پدر را آوردند. دو نفر از مأمورهای زندان زیر بغلش را گرفتند و کمک کردند از پله‌ها پایین بیاید. توی ماشین‌ام نشسته بودم و نگاهش می‌کردم. نمی‌دانستم خودش شماره تلفن را داده بود یا مسئولان زندان از داخل پروند‌ه‌اش بیرون کشیده بودند.

تماس گرفته بودند. مادر گوشی را برداشته بود. شب که از سر کار برگشتم، پریشان بود و زیر لب غر می‌زد. گفتم: «چه شده؟» با عصبانیت گفت: «مرده‌شورش را ببرن. انگار قراره تا روز قیامت سایه‌ی شوم و نفرتش بالای سرمون دور بزنه...»

خب این آغاز داستان است که من در صفحه‌ی اول برایتان خواندم و یک رابطه‌ی خیلی خاص ایرانی را بررسی می‌کند. یعنی زنانی که درجامعه ایران قدرت سیاسی و اجتماعی کمی داشته‌اند یا هنوز دارند، این واقعیتی است، و بعد روشی که از طریق آن به فرزندانش غلبه می‌کنند و خودشان را به عنوان نفر اول جا می‌زنند، تحقیر کردن و خرد کردن مرد است.

این یک رابطه‌ی خیلی جالبی است. یعنی در جامعه‌های پدرسالار باید انتظار چنین رابطه‌ای را داشت. به این صورت که پدرها آزادند؛ چون در این داستان هم ما این مسأله را می‌بینیم. آقای پدر رفته با زن دیگری رابطه برقرار کرده و البته توجیه‌اش این است که عاشق شده است. و زن، مادر پسر، با نفرت و بیزاری‌ای که در مغز پسرش حقنه می‌کند و او را از پدر متنفر می‌کند، برای خودش یک پسر به درازای عمر انسانی می‌خرد و پدر را در حقیقت از پسر محروم می‌کند.

اما از آن طرف هم این مسأله مطرح است که به چه علت و چرا باید یک مرد وقتی همسر می‌گیرد با زن دیگری رابطه برقرار بکند و در ایجاد رابطه با زن دیگر، به زن اول خودش صدمه بزند. واقعیت این است که جامعه‌ی ما حقی برای زن قائل نیست که برود عین این عمل را انجام بدهد.

اگر زنی با مردی رابطه برقرار کند، سنگسارش می‌کنند. ولی اگر مردی با زنی رابطه برقرار بکند، خیلی راحت و خیلی ساده می‌پذیرند. توجیهاتشان هم معمولاً جالب است. عاشق بود؛ گرفتاری روانی پیدا کرد به زن؛ مشکل داشت و هزار چیز این گونه می‌گویند و از زن اول هم انتظار می‌رود که خیلی راحت و ساده این مسأله را بپذیرد.

زنان معمولاً در جامعه ایران با ضعیف‌نمایی و در عین حال حالتی که می‌شود گفت تحقیر دائمی حضور مردی است که به او خیانت کرده، فرزندان خودشان را به دور خودشان نگه می‌دارند. حالا من دوباره تکه‌ای از این داستان را برای شما می‌خوانم:

چه قدر پیر شده بود. ۱۲ سال قبل سر حال و قبراق وسط جمعیت، سیلی آب‌داری زد زیر گوشم و بدون هیچ حرف دیگری از دادگاه بیرون رفت. حتی حالا هم وقتی یاد آن روز می‌افتم، پرده‌ی گوشم تیر می‌کشد.

۱۲ سال است به پس دادن آن سیلی محکم فکر کرده‌ام؛ اما نمی‌توانم. در تمام ۱۲ سال می‌دانستم که نمی‌توانم. به خاطر خودم و به خاطر مادرم که گفته بود: «هر قدر هم که در حق‌مان بدی کرده باشه، باز پدرته. یک کمی هم پول بگذار توی جیب‌اش. مرد خیلی برایش سخته.»

پس در نتیجه باز می‌بینید روایت خیلی پیچیده‌ای است. یعنی مادر اگر به پدر توهین می‌کند و او را تحقیر می‌کند، ولی از پسر می‌خواهد که حالا که پدر از زندان آمده، برود به او کمک کند و پولی هم به او بدهد. چون واقعیت این است که مرد در زندان امکان کار کردن نداشته است.

چرا پدر به پسر سیلی زده؟ در راستای داستان که خیلی جالب جلو می‌رود، یعنی پدر و پسر از زندان تا بروند یک جایی بنشینند و با هم شام بخورند، درباره‌ی مسایل زندگی گاهی با هم حرف می‌زنند. بعد می‌روند شام می‌خورند و پدر باز هم می‌خواهد پدری کند و خودش را در یک مقام بالاتری قرار بدهد؛ ولی پسر آمادگی پذیرش این وضعیت را ندارد.

بعد پدر برای پسر اعتراف می‌کند علت این که من تو را زدم، این بود که می‌دانستم از فردا از جامعه کتک خواهی خورد. من می‌خواستم نفر اول باشم که تو را می‌زنم، که شاید بعداً بتوانی به نحوه دیگری از خودت دفاع کنی. البته توجیه غریبی است. یعنی پدری که در دادگاه خانواده قرار بوده از زنش جدا بشود، پسرش را زده؛ در حقیقت قصد تربیتی داشته است. می‌خواسته او را تربیت کند که دچار مشکل و گرفتاری نشود.

ولی داستان خیلی جالب است. پدر از زندان آمده؛ زندانی که ظاهراً سیاسی است. چون پدر گویا روزنامه‌نگار است و حالا او سرطان دارد، پس از زندان بیرون آمده یا در حقیقت بیرونش کرده‌اند. چون گاهی پیش می‌آید که آدم را از زندان هم بیرون می‌کنند. وقتی که جایی ندارید، مکانی ندارید که بروید و از زندان بیرونتان می‌کنند، در حقیقت مأوا و مسکن خودتان را از دست می‌دهید. این پدر این داستان در یک چنین موقعیتی است و ...

از زندان می‌آید بیرون و در جست‌وجوی آن زنی است که دوستش می‌داشته یا با هم رابطه‌ی عاطفی عمیقی داشتند و این رابطه از بین رفته است. پسر که در کنار مادرش قرار دارد و نمی‌خواهد هم این قرار را به هم بزند، رفته و پدر را از زندان تحویل گرفته است و تمام مشکل پسر این است که پدر او را یک بار به نحوه ترسناکی تنبیه کرده است؛ بدون این‌که او نیازی به این تنبیه داشته بوده باشد. یعنی در حقیقت بدون دلیل کتک خورده و بایستی توجه کرد که به شدت این حالت در او زنده باقی مانده است.

علی قانع در این داستان یک تراژدی خانوادگی جالبی را بررسی می‌کند. یعنی در حالی که به خاطر مادر و در کنار مادر دارد زندگی می‌کند و به خاطر مادر با پدر فاصله گرفته؛ ولی در همان حال پدر را دوست دارد و در عمق وجودش به پدر نیاز دارد و پدر که مریض است و سرطانی است و گرفتاری دارد، نمی‌تواند آن پدری باشد که یک فرزند به راستی نیازمندش است و دوست دارد او را داشته باشد.

حالا در این فاجعه کوچک (فاجعه کوچک می‌گویم؛ برای این‌که در سطح تمام خانواده‌ها حوادثی از این قبیل به هر حال شکل می‌گیرد و در نهایت کار، پسر پدر را می‌گذارد و دنبال زندگی خودش می‌رود و به مادر بازگشت می‌کند.) پدر بیمار کجا خواهد رفت؛ با کی زندگی خواهد کرد و تنهایی‌اش را با کی تقسیم خواهد کرد؟ این‌ها نکاتی است که به خودش مربوط است.

همین‌جا شاید جالب باشد که بگوییم آزادی‌ای که مردان برای خودشان می‌خرند، اغلب در نهایت منجر به این می‌شود که خودشان را در یک تنهایی عمیق حبس می‌کنند. زیرا برای به دست آوردن این آزادی که منجر شده است به اسارت زن، باید هم بهای گرانی بپردازند.

جامعه به سختی مردی را تحمل می‌کند که از وظایفی که بر عهده دارد، استنکاف کرده است و گر چه آزادی‌های اجتماعی به او فرصت می‌دهند که برود با زن دیگری زندگی کند؛ اما در عمق جامعه‌ این را نمی‌پذیرد. من منتظرم کارهای دیگری را از علی قانع ببینم. او نویسنده‌ای جوان و قابل تأملی است.

‌ ‌


ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

Share/Save/Bookmark