رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ خرداد ۱۳۸۹
یک افسانه‌ی ترکی از مجموعه‌ی فرهنگ شفاهی ایران

افسانه‌ی «توفارقان» یا قورخان ممد

صمد حكیمی

افسانه‌ی توفارقان از افسانه‌های ترکی است که در سال ۱۳۴۵ یک پیرمرد بی‌سواد که حدود دو هزار بیت شعر ترکی از بر داشته برای نویسنده‌ی این افسانه روایت کرده و او نیز آن را به فارسی برگردانده و همان سال در نشریه‌ی هنر و مردم منتشر کرده است. این پیرمرد برزگر توفارقانی خوش‌ذوق اکنون دیگر در میان ما نیست. با این حال آنچه که در حافظه‌ی او بوده و بی‌تردید بخشی از فرهنگ شفاهی ایرانیان است، خوشبختانه هم به فارسی و هم به ترکی ثبت شده است. توفارقان یا دهخوارقان نام قدیم شهرستان آذرشهر، از شهرهای آذربایجان شرقی و از کهن‌ترین شهرهای ایران است. افسانه‌ی توفارقان یا قورخان ممد را می‌خوانیم:

پیش درآمد

گئجه لرین اوزونی
ئو واشییین توزونی
آغیر دی چكمك گرك
یتگین یمیش كال اولماز
ناغیلا قرال اولماز
ئیرینه ئیتیرمك گرك

قورخاخ ممد

ترجمه‌ی پیش درآمد:

درازای شب‌ها، و گرد و خاك خان و مان؛
طاقت فرساست وی تحمل باید كرد

میوه‌ای كه به‌موقع برسد،
دیگر كال نمی‌شود

قصه ابتدا و انتها ندارد
ولی باید حق قصه را ادا كرد

در زمان‌های بسیار قدیم پیرزنی بود، این پیرزن پسری داشت، اسم پسر ممد (محمد) بود ولی محمد بسكه از پشه و مورچه و موش می‌ترسید همه باو قورخان ممد «محمد ترسو» می‌گفتند. مادر پیر نمی‌دانست از دست قورخان ممد چكار كند. روزی صبح خورشید تیغ نزده، مادر، ممد را به بهانه‌ای با خود بیرون از خانه برد و خود برگشت و در را به رویش بست.

قورخان ممد وقتی متوجه شد كه مادرش رفته بود، كم مانده بود كه از ترس زهره‌ترك شود. این سوی و آن سوی دوید، گریه و زاری كرد ومادرش را صدا زد. فایده‌ای نداشت. دست آخر آمد و در خانه را زد و گفت: ای مادر! حالا كه مرا از خانه بیرون كردی، تو را به روح پدر قسم می‌دهم كه لااقل عصای پدرم را به من بدهی. مادر پیر، عصای شوهرش را به او داد و ممد ترسو عصا را برداشت و ناگزیر به راه افتاد. هر قدمی كه برمی‌داشت دلش هری می‌ریخت. انگار زمین و زمان با او دشمن بودند و او می‌بایست در برابر آن همه دشمن خودش را حفظ كند. به هر حال قورخاخ ممد رفت و رفت تا به دامن كوهی رسید. می‌خواست روی سنگی بنشیند و خستگی دركند كه چشمش به لانه‌ای افتاد كه مورچه‌ها تند تند می‌رفتند و می‌آمدند. قورخاخ ممد، خیلی ترسید. از آنجا که گفته‌اند: آدم ترسو چابك دست می‌شود، ممد از ترس عصا را بر سر مورچه‌ها زد و خود افتاد و از هوش رفت.


پس از ساعتی به هوش آمد. دور و برش را نگاه كرد. عصای خود را دید كه چند مورچه‌ی كشته و له شده به نوكش چسبیده بود. قورخاخ ممد مثل این‌كه دنیا را به او داده باشند، چشمانش از شادی برق زد. برخاست وعصای خود را برداشت و زیر لب گفت: قئخ جانی ایله دون چیرپاخجی ممد.

ترجمه:

چهل زنده را بی‌جان كردی، ممد شكارچی.
بعد به خود جرئت داد و راه افتاد. آن‌قدر رفت تا به چمن زاری رسید.

زیر درختی دراز كشید و به استراحت پرداخت. همان‌طور كه داشت دوروبر خود را دید می‌زد چشمش به چند تا موش افتاد كه تند تند از درخت بادام می‌چیدند و روی كول‌شان می گذاشتند و نوك دمب‌شان را به دهان می‌گرفتند و راه می‌افتادند. دوباره ترس و وحشت سراپای وجود ممد را فراگرفت. بدنش خیس عرق شد و بی‌اختیار عصا را به طرف موش‌ها پرتاب كرد. و باز از هوش رفت. پس از ساعتی به هوش آمد و سر و صورتش را پاك كرد و عصایش را برداشت. دید موشی را كشته است. از شدت شادی فریادی كشید و گفت:

ارادا بیراصلان ئولدوردون چیرپاخجی ممد.

ترجمه: درین میان شیری را كشتی، ای ممد شكارچی.

بعد بدون واهمه به راه افتاد. غروب آفتاب به سرچشمه‌ای رسید و دست و پای خود را شست و مثل پهلوان‌های معروف قصه‌ها، سر چشمه به خواب رفت. پس از مدتی از خواب بیدار شد و یاد قهرمانی‌های خود افتاد و گفت: قئخ جانی … آراداییر…
چهل زنده را … درین میان شیری…

قورخاخ ممد این شعر را می‌خواند و دوباره از اول شروع می‌كرد. درین وقت دیوی برای آب بردن به سرچشمه رسید، دید جوانی زیر درخت كنار چشمه خوابیده و با خود حرف می‌زند. نزدیك‌تر رفت و به گوش ایستاد، دید جوان می‌گوید:

چهل زنده را … درین میان شیری…

دیو با خود گفت این جوان كه این‌همه آدم كشته و این قدر شیر نر بی جان كرده لابد همین الان برمی‌خیزد و مرا هم می‌كشد. دیو ظرف آب را هم انداخت و پا به فرار گذاشت. به صدای پای دیو قورخاخ ممد سرش را از زمین بلند كرد، دید دیو بزرگی فرار می‌كند، ممد كه دید دیو از چیزی ترسیده و پا به فرار گذاشته است، نیم خیز شد و باد در گلو انداخت و گفت: آهای! بایست ببینم. كی هستی و كجا می‌روی؟ دیو در حالی‌كه بدنش از ترس می‌لرزید ایستاد و گفت: آقا پهلوان سلام عرض می‌كنم. من دیو سفیدم و برای بردن آب به سرچشمه آمده بودم و دیدم عالیجناب آنجا به استراحت مشغول هستید، من راهم را كج كردم كه مزاحم نشوم. ممد گفت: زیاد وراجی نكن. بگو ببینم آب را كجا می‌خواستی ببری؟

دیو سفید گفت: پهلوان باش! خانه‌ی ما این نزدیكی‌هاست و با دوست قدیمم – دیو سیاه – آنجا زندگی می‌كنیم.
قورخاخ ممد گفت: آیا خانه تان بزرگ و مرتب است تا من هم بیایم با شما زندگی كنم؟ دیو سفید گفت: بد نیست. لیاقت شما را ندارد ولی اگر لطف بفرمائید منت بر سر ما گذاشته اید ممد شكارچی.

ممد به خانه دیوها رفت و سه تائی مشغول زندگی شدند. و قرار گذاشتند ممد هم در كارهای خانه به آنها كمك كند. و حتی به نوبت آب بیاورد. ممد از زندگی جدیدش بسیار راضی بود. دیو سیاه غذا و نان تهیه می‌كرد و دیو سفید هم كارهای خانه را انجام می‌داد و ممد هم خودش را با آب بیار و آتش ببر مشغول می‌داشت. روزی نوبت آب آوردن به ممد رسید. قروخاخ ممد كوزه را برداشت و به سر چشمه رفت. و آن‌قدر دیر كرد دیو سیاه دنبالش رفت. تا چشم ممد به دیو سیاه افتاد او را به باد فحش و ناسزا گرفت و گفت:

این چه آب گندی است كه شما می خورید. باید آب زلال و صافی پیدا كنی و به خانه بیاوری. دیو سیاه لال شد و از ترس حرفی نزد. ظرف‌ها را گرفت و از آب پر كرد، به خانه آورد.دیگر قروخاخ ممد اسباب زحمت دیوها شده بود و مثل آقا بالا‌سرهای بیكاره و دستور صادر كن، می‌خورد و می‌خوابید و دستور صادر می‌كرد آن‌هم به كه؟ به دیوهای بزرگ‌تر از خودش.

بالاخره دیوها روزی از دست پهلوان ممد به تنگ آمدند و وقتی خوابیده بود دوتائی رفتند تا سنگ آسیای بزرگی را به خانه بیاورند و به روی ممد پهلوان بیندازند تا از شرش آسوده شوند. ممد ترسو كه از قرار و مدار دیوها خبر داشت پس از رفتن دیوها، از جایش بلند شد ومتكای خود را درازا به جای خود روی تشك خوابانید و لحاف را سرش كشید و خود در گوشه‌ای پنهان شد.


ساعتی گذشت. دیوها هن‌هن‌كنان آسیا سنگ بزرگی را به خانه آوردند و روی ممد پهلوان انداختند و بعد رفتند دست و رویشان را بشویند و لاشه‌ی ممد پهلوان را بخورند. پس از رفتن آنها ممد آهسته آمد كنار سنگ آسیا دراز كشید و گوشه‌ی لحاف را روی خود انداخت و خود را به خواب زد. دیوها پس از شستن دست و روی‌شان باتاق وارد شدند و برای احتیاط، ممد را صدا كردند. ممد ترسو دروغكی چشم‌هایش را به هم مالید و گفت:
چه خبره احمق‌ها! كه این‌همه سر و صدا راه انداخته‌اید و نمی گذارید آدم چشم روی هم بگذارد. و بعد نیم خیز شد وگفت: این پاره سنگ چیه كه روی من انداخته‌اید. دیوها كه دیدند كاری از پیش نبرده‌اند از ترس سر به صحرا گذاشتند و فرار را برقرار ترجیح دادند. رفتند ورفتند تا به جنگلی رسیدند. كنار چشمه‌ای نشستند تا نفسی تازه كنند. دیدند روباهی سلانه سلانه به طرف آنها می‌آید. روباه تا دیوها را دید گفت: باز چه مرگ‌تان شده كه دست از خانه و زندگی‌تان كشیده‌اید و به اینجا آمده اید؟ دیوها گفتند: ممد پهلوان ما را خانه خراب كرده، زندگی ما را به هم زده است. روباه پرسید این دیگر كیست؟ دیوها نام و نشانی ممد پهلوان را دادند. روباه گفتم: شناختم شناختم. او پهلوان نیست. همان ممدی است كه از مورچه و پشه وموش می‌ترسید و همه به او قورخاخ ممد می‌گفتند. حالا از كی پهلوان شده نمی‌دانم. یاالله بلند شوید برویم ببینیم به چه حقی شما را بی خانمان كرده است.

روباه پیشاپیش دم علم كرده و به راه افتاد. دیوها به دنبالش ریسه شدند. به خانه رسیدند. ممد ترسو كه پس از رفتن دیوها از ترس پشت بام پنهان شده بود، دید دیوها با یك روباه وارد خانه شدند. روباه دم به زمین كوبید و گوش‌هایش را تیز كرد و داد زد:
آهای ممد ترسو كجائی تا پوست از تنت بكنم و مادرت را به عزایت بنشانم. ممد ترسو از پشت بام با صدای نتراشیده و نخراشیده‌ای جواب داد، آهای روباه فضول باز داری در كار مردم بی‌خودی دخالت می‌كنی؟ كجائی تا بیایم و به پوستت كاه بتپانم. این گفت و عصای خود را برداشت و پائین آمد و اضافه كرد: ای روباه بی‌چشم و رو من دیگر ممد ترسو نیستم.

چهل زنده را بی‌جان كرده‌ام و شیر نر كشته‌ام. اگر مردی بایست كه آمدم. روباه كه دید سنبه پرزور است و هوا پس، پا به فرار گذاشت و گفت: آی ممد پهلوان من كه داشتم شوخی می‌كردم. عجب آدمی شده‌ای. هیچ شوخی هم سرت نمی‌شود. ممد پهلوان گفت: من اهل شوخی نیستم، فقط می‌خواهم هر سه تایتان را بروز سیاه بنشانم. دیوها هم به دنبال روباه فرار كردند و خانه و زندگی را به امان خدا رها كردند. پس از فرار آنها محمد پهلوان، همه‌ی اسباب و خانه‌ی دیوها را بار اسب‌ها و استرها كرد و رو به سوی خانه‌ی خویش آورد. در زد. مادرش گفت: قورخاخ ممد برگشتی؟ ممد گفت: مادر حرف دهنت را بفهم من دیگر قورخاخ ممد نیستم من ممد پهلوانم. در باز شد و ممد پهلوان با مال و حشم وارد خانه شد به سر زندگی خود برگشت.

پس در آمد: دوز توباسی یئر تیلدی

ناغیلیمیز قورتولدی

ترجمه: توبره نمك پاره شد

قصه به پایان رسید.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

Salam!
Thank you for good.web sit.I will tanks to Mr.Samad Hakimi.I born near Tofargan or Azarshar.I had study there in 7years,therfor,I was so happy to red the story about Gorkag Mamad.Do you have more folkloric history
Rasul.Copenhagen.Denmark

-- Rasul ، May 26, 2010 در ساعت 11:33 PM

داستان بسیار زیبائی ست. خاطره های شیرین بچگی و شبهای زمستان تبریز و "ناغیل گجه سی" (شب قصه گوئی) مادرم درپس سالهای طولانی درآیینه خیال نقش بست.
شادباشی و پیروز صمدآقای حکیمی

-- بدون نام ، May 27, 2010 در ساعت 11:33 PM