خانه > پرسه در متن > نويسندگان > نامهای به شاهرخ مسکوب | |||
نامهای به شاهرخ مسکوبناصر زراعتیبخش اول را در اینجا بخوانید من الان خانم گیتا، همسر شما، و اردشیر و غزاله، فرزندانتان، را خوب میشناسم. حتی مادر اردشیر را هم که مدتهاست از این دنیا رفته میشناسم (گرچه تصویرش کمی مِهآلود است در نظرم)... یا مادر و خواهران شما، یا دوستانتان... با یاران رفته و مانده هم آشنا شدهام... وقتی اسلام کاظمیه خودکشی کرد (چهکار خوبی کردید آخرین یادداشتهایش را در کتابتان آوردید!) و آن یادداشتها چاپ شد، چنان اندوهی جانم را پُر کرد که فکر کردم چه میتوانم بنویسم؟ دو سه طنز تلخ نوشتم که در نشریهای چاپ شد. (اگر پیدا کنم نسخهای از آنها را برایتان میفرستم.) سالهاست با مرتضی کیوان آشنا هستم و ندیده، او را بسیار دوست داشته و دارم. همیشه فکر کردهام این مرد که وقتی اعدام شد، من چهارساله بودم، چهجور آدمی بوده که هرکس را که میبینی دوستش داشته و از او بهنیکی یاد کرده و یاد میکند؟ از احمد شاملو گرفته تا نجف دریابندری، تا نصرت کریمی، سایه، اسلامی ندوشن، فرزانه، سیمین بهبهانی... شما و دکتر محجوب... و خیلیهای دیگر... چند سالی است تصمیم گرفتهام فیلم مستندی دربارهی او بسازم؛ از نگاه آنان که را دیده بودندش و میشناختندش. (چهقدر حسرت خوردم دو سال پیش تابستان که سفری رفته بودم تهران و نصرت کریمی گفت: «زنگ زدم بهت بیایی برویم مجلس یادبود مرتضی کیوان که پوری خانم در تمام این سالها، هرساله برگزار کرده... پیدات نکردم.» گویا در باغی بوده این مراسم، و خیلیها بودهاند... و من دوربین ویدئو هم داشتم... واقعاً حیف شد!) تاکنون، کلّی یادداشت و نوشته و عکس جمع کردهام. امیدوارم روزی بتوانم اینکار را انجام بدهم؛ کاری خوب در خورِ آن انسان خوب و شایسته و عزیز... بله، من با شما کتابها خواندم... پروست را خواندم و «شاهنامه» را و کارهای خوب یوسف اسحاقپور را... (که متأسفانه از نزدیک نمیشناسمش، اما او هم باید مثل شما «آدمحسابی» باشد.) و فلوبر را و هدایت را و توماس مان را و حافظ را و کتابهای خوب دیگر... شاهکارهای ادبیات ایران و جهان... (اگرچه من فقط فارسی میدانم و کمی هم انگلیسی و یک خُرده هم سوئدی... پیش از آنکه بیایم سوئد، پیش خودم انگلیسی یاد گرفته بودم و حتی چند کتاب و مقاله و داستان و نقد هم ترجمه کرده بودم که چاپ هم شدهاند... آمدیم اینجا سوئدی یاد بگیریم سرِ پیری، سوئدی که یاد نگرفتیم درست هیچ، آن انگلیسیمان هم نَم کشید و یادمان رفت...) من «شاهنامه» را یک بار کامل، از اول تا آخر، و دقیق ـ همراه با یادداشت برداشتن ـ سالهای پنجاه و پنجاه و یک [شمسی] که در زندان بودم، خواندهام. کتابهای دیگری هم در آن فرصتِ مغتنم اجباری یک سال و اندی خواندم؛ مثل نظامی و حافظ و بیهقی و نیما و ... در این سالها، گاهگداری رفتهام سراغ فردوسی، اما حالا پس از خواندن یادداشتهای شما و ملاحظهی ارادتی که به حکیم توس دارید، تصمیم گرفتهام یک بار دیگر بروم سراغش و کامل آن را بازبخوانم. همچنانکه حتماً کتاب پروست را که چند سال پیش، وسطِ خواندنش زاییدم، دوباره دست خواهم گرفت و البته «حکایت بلوچ» [کتابِ چهارجلدی دکتر محمود زند مقدم] را که داشتم و فرصت نکرده بودم و حالا آن را دست گرفتهام و واقعاً هم که چه جواهری است اینکار... چهقدر این احساس شما برای من ملموس بود که چندبار به آن اشاره کردهاید: روزگاری میخواستیم دنیا را عوض کنیم، دنیا ما را عوض کرد! من هم مثل شما در دورانِ جوانی ـ بهقولِ دکتر محجوب ـ سرم بوی قُرمهسبزی میداد؛ با مارکسیسم آشنا شده بودم و آرمان داشتم و حاضر بودم جانم را خیلی راحت در راهِ ساختن دنیای جدید، برپا کردن سوسیالیسم، بدهم و بههمین دلیل هم بود که در بیست سالگی که دانشجوی سال دوم سینما بودم، با چندتا از رفقا افتادم زندان و بهاتهام «تشکیل و عضویت در گروه با مرام و رَویهی اشتراکی»، به یک سال حبس محکوم شدم از طرفِ دادگاه نظامی آن اعلیحضرت؛ که البته ده دوازده روزی هم «ملّیکشی» نصیبم شد تا بالاخره در زمستان ۱۳۵۱، با یک فقره آسمِ عصبیِ مُزمن که پزشکان اول فکر میکردند دچارِ سل شدهام، آمدم بیرون. آنچه مرا نجات داد، همین دلبستگی به هنر و ادبیات بود. (من هم بارها و بارها در این سالها، مثل شما، احساس «پُفیوزی» بهم دست داده! البته شما بهتر از من میدانید آنها که واقعاً «پفیوز»اند، هیچگاه چنین احساسی بهشان دست نمیدهد؛ تنها آدمهای شریف و صادقی مثلِ شما هستند که گاهی این احساس را دارند و مهمتر از همه اینکه آن را باشهامت بیان میکنند و مینویسند... وسطِ دعوا انگار نرخ تعیین کردم و خودم را هم «شریف و صادق» جا زدم! میبخشید... البته خودم میدانم که «صداقت» دارم و امیدوارم «شریف» هم باشم؛ تمام تلاشم در اینهمه سال، حفظ همین یک ذرّه «شرافت» بوده و هست، وگرنه چیز دیگری که ندارم، پس از پنجاه و دو سال حرام کردن نعمتهای روی این خاک...) روزگاری، این بیت عبید را میخواندیم و میخندیدیم: روزگار اَر به کام ما نشود ناگهان بهخود آمدیم، دیدم انگار روزگار، با زرنگی تمام، همین عملِ شنیع را با خودمان صورت داده است! (جسارت است البته... دور از جان شما... خودمان را میگویم!) همین الان نکتهای یادم افتاد. کاش در این کتابتان چند نقطه [....] نمیگذاشتید. حالا که اینکتاب در مملکتِ «چند نقطهگذاران» اجازهی چاپ ندارد و در خارجه درآمده، چه لزومی داشت، چند نقطه گذاشته شود؟ حالا که رویم زیاد شده، اجازه بدهید چند نکتهی دیگر هم بگویم: من هم ایرانیام و در خارج از ایران، فعلاً بهاجبار، روزها را به شب میرسانم و گاهی هم اگر بتوانم، سری به آن مملکت سوخته میزنم، چون خیلی دوستش دارم؛ من هم هموطنان غیور و «فرهنگ» خودمان را میشناسم و به کج و کولهگیاش واقفم؛ میدانم که خیلی حرفها را نمیشود گفت یا نوشت. بههرحال، آدم میخواهد زندگی کند و در این چهار صباح، آبِ خوشی شاید از گلویش برود پایین (آنهم اگر بگذارند که نمیگذارند!)، من هم اگر میخواستم چنین کتابی چاپ کنم، شاید خیلی اسمها را نمیگذاشتم یا عوض میکردم. (همین الان یادم افتاد، کاش شما هم همینکار را میکردید و اسمها را عوض میکردید. بهجای اینکه حرفِ اولِ اسم و فامیل این و آن را گاه بنویسید و گاه چند نقطه بگذارید... بهتر نبود؟) من البته بعضی از کسانی را که دربارهشان نوشتهاید، بازشناختم؛ مثلاً مهدی خانبابا تهرانی را، یا عبدالکریم سروش را، یا (اگر اشتباه نکنم) نعمت آزرم و ابراهیم گلستان را و چندتایی دیگر... چهقدر با شما احساس همدلی میکردم در مورد جنایتهای اسراییل بر این عربهای فلسطینی مادرمرده، یا در مورد این دایناسورها که مثل بَختَک افتادهاند رو مملکت خرابشدهی ما و ملتِ مادرمردهی ایران، و ولکنِ معامله هم نیستند، یا در مورد رذالت و شنائت بیحد و مرز این مثلاً «مسلمانان» که مرا هم گاه مثل شما از فحش و فضیحت و پروندهسازی خبیثانه در روزنامهها و تلویزیونشان بینصیب نمیگذارند، یا دربارهی این فیلمهای افتضاح و این هنر بهاصطلاح مُدرن (و تازگیها: پُستمُدرن) و این موسیقی شنیع امروز جهان... من هم واقعاً حیرت میکنم آخر چهقدر و تا کِی میشود خون و خونریزی (یا بهقول آن بابا: خین و خینریزی!) و انفجار و کُشت و کُشتار و پَر و پاچه و بنداز را از زاویههای مختلف و به اَشکالِ گوناگون نمایش داد بر پردۀ سینماها و صفحۀ تلویزیونها... و خسته نشد؟! یکی از جذّابیتهای کتاب شما «خوابها»یی است که یادداشت کردهاید. من هم گاهی اینکار را کردهام و هنوز هم میکنم. دقّت شما در ثبت لحظهها و جزئیات خوابها قابل توجه است. راستی، شما میدانستید که من و عباس کیارستمی دوست نزدیکیم؟ و من از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۶ (که فیلم «خانهی دوست کجاست؟» را ساخت)، تقریباً در تمام فیلمهایش، به شکلهای مختلف (یا دستیار بودم، یا برنامهریز، یا مونتور... حتی در فیلم سینمایی «گزارش» او، یک صحنه بازی کردم!) همکاری کردهام و کلی چیز یاد از او گرفتهام و به من محبت دارد و لطف کرد و عکسی را که روی این کتاب «با دُرّ، در صدف» میبینید، داد به من تا بگذارم روی جلد... و در «خانهی دوست...» هم دو سه ماه شبانهروز باهم بودیم و خوشحالم که اسم من هم در تیتراژ فیلم هست... * در نوشتن این نامه چند ساعتی وقفه افتاد... حرف برای گفتن زیاد دارم، منتها در دیزی باز است، گربه بد نیست کمی حیا داشته باشد... هنگام خواندن کتابتان، وقتی به آنجا رسیدم که کارتان را از دست دادید و مجبور به «مغازهداری» شدید، راستش کمی تسکین یافتم! آخر من هم یک سال و نیم است «مغازه» باز کردهام! یک دکان کوچولوِ بیست و چند متری است که یک مُشت کتاب فارسی و سوئدی ریختهام توش و تازگیها هم بساطِ کامپیوترم را آوردهام، شاید برسم چیزکی بنویسم، یا این هفت هشت تا مستندی را که تصویربرداری کردهام و مانده رو دستم، مونتاژ کنم. مشتری و «کتابخر» و کتابخوان که یُخدور!... هموطنان بیشتر فروشندهی کتاباند تا خریدار آن! وضعیتم چیزی است در حدود همان وصفی که از آخرین روزهای اسلام کاظمیه در کتابتان نوشتهاید. اجارهی این دکان را که درنمیآورم هیچ، صورتحسابهای برق و تلفن را از راهِ فروش کتاب، بهزور میپردازم. ناچارم صد جور کار دیگر بکنم (مثل ویرایش و ترجمه و زیرنویس فیلم گذاشتن و تدریس و...) تا صورتحسابهای ریز و درشت نمانَد رو دستم. منتها فعلاً فرق من با آن خدابیامرز در این است که من رویم زیاد است و پوستِ کرگدن دارم و به تنها چیزی که فکر نمیکنم «خودکشی» است؛ زیرا گمان میکنم به زحمتش نمیارزد؛ توی این دنیا، آنقدر درد و مرض لاعلاج (سرطان و ایدز و سکته و غیرهُذالک...) هست که آدمیزاد بهحولِ قوۀ الهی دچارشان شود که دیگر نیازی نیست چیزهایی مثلِ ویسکیِ صلِعلی و «جنسِ نامرغوبِ» بیوکآقا را آدم حرام کند که آنهم از بداقبالی کارگر نشود و ناچار به «کیسۀ پلاستیک» توسل جوید! اما از یک نظرِ دیگر، من خوشحالم که در چنین روزگاری بوده و زیستهام، یا بهقول قُدما این زمانه را «درک» کردهام: اینهمه اتفاقهای غریب که حتی یک فقرهاش، مثلاً همین رو آب گوزیدن رژیم شاهنشاهی و سلطنت آن آقای آریامهر بزرگ ارتشتاران را من یکی که حتی به خواب هم نمیدیدم... و چیزهای دیگر که البته غمانگیز است بعضیهاش، اما خوب بوده خلاصه... یک نکتۀ کوچکِ دیگر هم بگویم و این پُرنویسی را تمام کنم. فکر میکنم آن اظهارنظرِ اَلَکی شاملو در مورد فردوسی و شاهنامه (که حتماً میدانید نظر خودش هم نبوده و سی و چند سال پیش [سالهای ۴۷/۱۳۴۶]، دکتر علی حصوری در مجلۀ «خوشه» نوشت و بعد هم در ۱۳۵۸ در «کتاب جمعه»، تکرار شد...) در تغییر نظر شما و قضاوتتان بیتأثیر نبوده باشد. بههر صورت، جسارتهای مرا حتماً با دیدهی اغماض خواهید نگریست... چهقدر کِیف میکردم وقتی شما را میدیدم که آنطور مشتاقانه به دیدن نمایشگاههای نقاشی میرفتهاید! یادم افتاد که با ـ یادش بهخیر ـ هوشنگ گلشیری سال ۱۳۶۸، در آمستردام رفتیم موزهی وَنگوگ (که هلندیها چون حرف «گ» را «خ» تلفظ میکنند، بهش میگویند: فَن خوخ!... گلشیری را «خُلشیری» صدا میزدند و چهقدر میخندیدیم!)... دیدم چهقدر درست در مورد این دوست نویسندهی خوب قضاوت کردهاید! (من و هوشنگ بیش از بیست سال باهم رفیق صمیمی بودیم و کار میکردیم...) و نیز اگر نظر اول شما در مورد محمود دولتآبادی گمانم زیرِ تأثیر هنرِ بازیگری او بوده (میدانید که محمود هنرپیشهی تاتر بوده و در فیلم «گاوِ» مهرجویی هم بازی کرده...)، اما در نظرِ بعدی خود، چهقدر درست و دقیق او را شناختهاید... گفتم که حرف و سخن زیاد است... فعلاً چون در کتابفروشی باز است و مشتری هم اگر بیاید ممکن است کنجکاویاش برانگیخته شود که: «چی داری مینویسی؟»، بس میکنم به امید آنکه باز فرصتی دست دهد برایتان بنویسم یا باهم گفتوگو کنیم (تلفنی یا دیداری) و من باز سرتان را درد بیاورم... راستی، اگر جور شود یکی دو هفتهای یا دستِکم چند روز تشریف بیاورید، خیلی خوب میشود! اگر حوصلهاش را داشته باشید، میتوان برنامهی سخنرانی (در هر موردی که خودتان موافق باشید) در چند شهر سوئد (یا دستِکم در همین شهرِ خودمان) جور کرد و رسماً دعوت به عمل آوَرد از حضرتعالی که اگر افتخار میدهید، بلیت هواپیما بفرستیم تا سرافرازمان فرمایید. هِی میگویم بس است و باز ادامه میدهم... بعدالتحریر: ایمیلم را هم مینویسم. البته گمان نکنم شما با اینترنت اُنس و اُلفتی داشته باشید؟... شاید هم اشتباه میکنم و شما در زمینهی کامپیوتر هم تبحّر دارید. الله اَعلَم! در همین زمینه: یادی از شاهرخ مسکوب روزها در راه، روزانههای شاهرخ مسکوب |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
روزانه هاي مسكوب را نخوانده ام.به گمانم در اين ور آب چاپ نشده است. به هر حال با خواندن اين نوشته زنده و خوندار زراعتي بد جوري احساس غبن ميكنم.
-- شهاب شهيدي ، May 15, 2008 در ساعت 03:29 PMآقاي زراعتي از خواندن نوشته تان خيلي لذت بردم. لذتي كه اين روزها كم دست ميدهد.
آقای ناصر زراعتی، چرا نامه جنابعالی به شاهرخ مسکوب را این همه دیر منتشر کرده اید؟ ضمنا آیا خانواده شاهرخ مسکوب که همه یاداشتها و اسناد مربوط به وی را دارند، نامه شما را آقای زراعتی، تأئید می کنند؟ !!
-- آشنا ، May 15, 2008 در ساعت 03:29 PMآشنا جا حالا مگر مهم است که شاهرخ این نامه را دیده یا ندیده باشد! خانواده ی شاهرخ انرا تایید بکند یا نکند! نوه ی من هم که در نود سال دیگر بدنیا می آید می تواند به شاهرخ مسکوب نامه بنویسد و چاپ و منتشرش کند. شاهرخ کلی شاهرخ بود. و اصلا مهم نیست مهم این است که کسی جرات کند مثل او خاکی باشد!
-- بدون نام ، May 15, 2008 در ساعت 03:29 PMآشنا جا حالا مگر مهم است که شاهرخ این نامه را دیده یا ندیده باشد! خانواده ی شاهرخ انرا تایید بکند یا نکند! تازه خانواده ی مسکوب ادبیات ایران است... نوه ی من هم که در نود سال دیگر بدنیا می آید می تواند به شاهرخ مسکوب نامه بنویسد و چاپ و منتشرش کند. شاهرخ کلی شاهرخ بود. و اصلا مهم نیست مهم این است که کسی جرات کند مثل او باشد!
-- بدون نام ، May 15, 2008 در ساعت 03:29 PMچرا سعی نمی کنیم کسانی مانند زنده یاد شاهرخ مسکوب را نقد کنیم و از طریق نقد ادبی آثار انها را بهتر بشناسیم و به دیگران بشناسانیم؟ چرا در فرهنگ ما هستند کسانی که تلاش می کنند با نزدیکی به بزرگان و در پوشش قدردانی از انان با زبانی عاطفی و رمانتیک و طبعا غیرعلمی برای خود اعتباری دست و پا کنند؟ یادنامه های زنده یاد ساعدی در خارج از ایران تنها یک نمونه از دهها نمونه این گونه رفتار است
-- ... ، May 15, 2008 در ساعت 03:29 PMمتاسفانه به این سئوال درست پاسخ داده نشد که آیا نامه مزبور (نامه آقای زراعتی) که ایشان مدعی هستند به شاهرخ مسکوب در زمان حیات ایشان نوشته اند و ... واقعی است یا نه . پرسش این بود آقای زراعتی:
-- آشنا ، May 15, 2008 در ساعت 03:29 PM« آیا خانواده شاهرخ مسکوب که همه یاداشتها و اسناد مربوط به وی را دارند، نامه شما را تأئید می کنند؟ !!
»
Ba Arze Salam,
-- Shahram ، May 16, 2008 در ساعت 03:29 PMman, yek shahrvande aaddi, Filme shoma ro dar morede vakile Dr. Mosaddegh dar site Iranian.com (fekr mikonam)didam, va noboughe shoma ro tahshin mikonam baraye yaftane chenin souzhehaye monhaser be fardi.Lotfan befarmaeid koja mitavan filme ahaghay nosrate karimiro peydakard.
Ba sepas
آقا یا خانم آشنا
-- ناصر زراعتی ، May 16, 2008 در ساعت 03:29 PMاگرچه مدتهاست با خودم عهد کرده ام که به هیچ «اسم مستعاری» توضیح و پاسخ ندهم، اما چون این سؤالها انگار برای شما خیلی مهم است، کوتاه میگویم که:
1. تنها دلیل دیر منتشر کردن این نامه تنبلی من بوده و دیگر همان که در مقدمه نوشتم؛ فکر میکردم که نامه ای است خصوصی؛ هرچند خود آن زنده یاد نظرش غیر از این بود و از من خواست که آن را منتشر کنم.
2. «نامه واقعی» یعنی چه؟ هر نامه ای که نوشته شود واقعی است. من هرچه بوده در مقدمه نوشته ام. نیازی به دروغ نبوده و نیست. ضمناً هر کس یا خودش چیزی و کسی هست، یا نیست. اگر نباشد، مطمئن باشید با چسباندن خود به بزرگان، نه به جایی میرسد و نه بزرگ میشود. من فتوکپی نامه ام را که زحمتش را شاهرخ مسکوب کشید و برایم همراه یادداشتی پست کردم دارم. اگر خیلی نامطمئن هستید و در ضمن «کنجکاو» و خیلی این موضوع برایتان مهم است، لطف کنید نشانی خود را برایم بفرستید تا فتوکپی یادداشت شاهرخ مسکوب را برایتان بفرستم تا خیالتان آسوده شود.نشانی من در یکی از کامنتهای بخش اول این مطلب هست. البته حتماً نام و نشان واقعی خود را خواهید نوشت تا من بدانم برای چه «کس»ی کاغذ میفرستم.
آقای شهرام
-- ناصر زراعتی ، May 19, 2008 در ساعت 03:29 PMممنون از نظر لطف شما.
مستند «صورتکها» (دیدار با نصرت کریمی و مجسمه هایش) را قرار شده در همین سایت زمانه بگذاریم. در ضمن دی.وی.دی آن هم هست. اگر خواستید زودتر ببینید، با نشانی یا تلفنهای ما که در کامنتهای پایان بخش اول همین مطلب در مورد شاهرخ مسکوب آمده، تماس بگیرید تا برایتان فرستاده شود.
موفق باشید.