تاریخ انتشار: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
بخش نخست

یادی از شاهرخ مسکوب

ناصر زراعتی

پنج سال پیش، پس از خواندن کتابِ «روزها در راهِ» شاهرخ مسکوب، نامه‌ای برای او نوشتم و از طریقِ ناشر کتاب، همراه چند کار از خودم، برایش فرستادم. نشانی و شماره تلفن و ایمیلم را هم نوشته بودم.

یکی دو ماهی گذشت و جوابی نرسید. با خودم فکر کردم یا نامه‌ام به دستش نرسیده، یا رسیده و او هم مانندِ بعضی از «بزرگان» پاسخ به یک «خوانندۀ علاقه‌مند» را دور از شأن خود دانسته است! راستش، دلخور شدم و کمی هم خودم را سرزنش کردم که: «چرا خودت را کوچک کردی و ندیده و نشاخته چنان نامه‌ای نوشتی و فرستادی؟»

تا آن‌که یک روز، مثل هر روز، در کتاب‌فروشی بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.
ـ من شاهرخ مسکوب... از پاریس زنگ می‌زنم...

حال و احوال کردیم و عذر خواست که چون انگشتان دستش درد می‌کند و نوشتن برایش دشوار است و نیز چون از کامپیوتر و اینترنت سردرنمی‌آوَرَد، پاسخ ننوشته و گرفتاری‌های رایج باعث شده که تلفن کردنش هم دیر بشود.

از پیش‌داوری‌ام خجل شدم و همین را هم گفتم. بیش‌تر نوشته‌ها و کتاب‌هایی را که برایش فرستاده بودم، خوانده بود و دوستانه و صمیمانه نظرش را گفت. مکالمه‌مان نیم‌ساعتی طول کشید. در پایان گفت چرا این نامه را که در واقع نوعی نقد و بررسی کتابِ «روزها در راه» است جایی منتشر نکرده‌ام؟ گفتم که اصلاً به فکرم نرسیده بود و در ضمن تصور می‌کردم این مطلبی‌ست خصوصی از خواننده‌ی یک کتاب به نویسندۀ آن و شاید ارزش چاپ و نشر نداشته باشد.

وقتی گفت که به‌نظرش این‌طور نیست و به‌هرحال نظراتی است درباره‌ی این‌کتاب و می‌تواند آن را به خواننده معرفی کند، تازه یادم افتاد که تنها نسخه‌ی نامه همان بوده که برایش فرستاده‌ام. خواهش کردم اگر امکانش هست، کُپی نامه را برایم بفرستد.
چند روز بعد، فتوکپی نامه‌ام همراه با یادداشتِ کوتاهی از شاهرخ مسکوب رسید.

تا تابستان سال بعد (۲۰۰۴) که سفری رفتم پاریس و برای نخستین و آخرین بار شاهرخ مسکوب را ملاقات کردم، چندبار دیگر هم باهم تلفنی گفت‌وگو کردیم؛ یا من تلفن می‌زدم، یا او در پاسخ نامه و کتاب‌هایی که برایش می‌فرستادم، زنگ می‌زد.

با آن‌که همدیگر را ندیده بودیم و او نزدیک به سه دهه از من بزرگ‌تر بود، گفت‌وگوهامان همیشه دوستانه و صمیمانه بود. دلیلش اصلی‌اش البته صمیمیت و صداقت او بود.

آن سال تابستان، یک هفته ده روزی پاریس بودم. هر روز می‌خواستم تلفن کنم تا قرار دیداری بگذاریم. قصد داشتم پیشنهاد کنم اگر موافق است، مستندی درباره‌اش بسازم.

کارهای ریز و درشت و دیدار با دوستان قدیمی باعث شد تا دو روز مانده به وقتِ برگشتنم از پاریس، نرسم تلفن بزنم. وقتی آخر شب، تلفن کردم و گفتم که فقط فردا در پاریس هستم، گفت که فرداشب قرار دیداری دارد که نمی‌تواند آن را تغییر دهد. سرانجام قرار شد یک ساعتی ـ از پنج تا شش عصر ـ همدیگر را ببینیم. بیرونِ یکی از ایستگاه‌های متروِ وسطِ شهر قرار گذاشتیم.

هوا آفتابی بود و گرم. چند دقیقه‌ای زودتر رسیدم. کنارِ کیوسکِ روزنامه‌فروشی منتظر ایستاده بودم و چشم می‌گرداندم به اطراف و عابران و باخودم فکر می‌کردم نکند همدیگر را نشناسیم؟ او که مرا ندیده بود و من هم که فقط عکسش را دیده بودم...

در همین فکرها بودم که چشمم افتاد به مردی بلندبالا، با شانه‌های خمیده و پیراهن سادۀ آستین‌کوتاه بر تن که از پله‌های خروجی ایستگاهِ مترو داشت می‌آمد بالا. با آن‌که با عکس‌هایی که از او دیده بودم تفاوت داشت، اما «شاهرخ مسکوب» را فوری شناختم. تا به پیاده‌رو برسد، رفتم جلو و سلام و علیک و معرفی و... در نزدیک‌ترین کافه، نشستیم پشتِ یکی از میزهای دایره‌شکلِ کوچکِ توی پیاده‌رو و هر دو قهوه سفارش دادیم و بلافاصله صحبت‌مان گُل انداخت.

گفتم که فکر کرده بودم اقلاً یک روز از صبح تا شب باهم باشیم و سری بزنیم به پرلاشز و هدایت و ساعدی و دیگران که در آن‌جا خوابیده‌اند و بعد برویم باغ لوکزامبورگ به دیدنِ «درخت شاهرخ مسکوب» و...

افسوس خوردیم و وقتی او با لبخندی فروتن و مهربان گفت که با پیشنهادم درمورد ساختن یک‌کار مستند درباره‌ی خودش مخالفتی ندارد، هر دو اظهار امیدواری کردیم که در دیدار بعد، در سفرِ بعدی من به پاریس، همۀ آن‌کارها را انجام بدهیم... و هیچ‌یک نمی‌دانستیم که دیگر دیداری در کار نخواهد بود. اواخر همان سال یا اوایل سالِ بعد بود که رفت...

خیابان و پیاده‌روها و کافه‌ها شلوغ بود و مردم، پیر و جوان، زن و مرد، در رفت و آمد و نشست و برخاست. و زیبایی و طراوت و جوانی هم بود که زیرِ تابشِ خورشیدِ تابستان، بر پوست‌های خوش‌رنگ می‌درخشید.

وقتی نگاه‌های گاه و بیگاه او را از پشتِ شیشه‌های عینک به دور و نزدیک دیدم، به‌شوخی گفتم: «چه‌طور است آقای مسکوب که هرچه سن آدم بالاتر می‌رود، بیش‌تر خوش دارد زیبارویان را نگاه کند؟»

خندید و گفت: «عرض شود خدمت شما که آدمیزاد وقتی بچه است، تمام نیرو و توانش توی پاهاش است. بچه‌ها را دیده‌اید که دائم در حالِ ورجه وورجه و دویدن‌اند؟... وقتی نوجوان می‌شود، این نیرو می‌آید بالاتر... نوجوانی است و بلوغ و... کمی که بزرگ‌تر می‌شود، این انرژی به شکم می‌رسد؛ آدم دوست دارد غذا بخورد. بعد که سن بالاتر می‌رود، به قلب می‌رسد؛ دل می‌تپد و احساسات غلیان می‌کند. پیر که می‌شود، این نیرو در چانه و زبان متمرکز می‌شود؛ دوست دارد حرف بزند... شما که هنوز جوانید، اما در سن و سالِ ما، تمام آن انرژی و نیرو می‌آید بالا و توی چشم‌ها جا می‌گیرد... این است که کارِ دیگری جز نگاه کردن از آدم ساخته نیست...»


شاهرخ مسکوب/ عکس از بهمن امینی

وقتی پرسیدم این روزها چه می‌کند، گفت که مشغول تمام کردن کاری‌ست بازهم درباره‌ی «شاهنامه» که امیدوار است عمرش کفاف بدهد آن را تمام کند؛ نوعی ادای دِین به فردوسی... همین کتاب سنگین و باارزشی را می‌گفت که خوشبختانه تمامش کرد، ولی متأسفانه نماند تا چاپ‌شده‌اش را ببیند: «ارمغان مور» (جُستاری در شاهنامه).

آن یک ساعت به‌سرعت گذشت. اجازه نداد من حساب کنم. گفت: «شما مهمانید...»
پیش از خداحافظی، گفت: «پس چرا آن نامه را جایی منتشر نکردید؟» و من برای چندمین بار، عذر خواستم و قول دادم که در اولین فرصت، این‌کار را بکنم.

از هم جدا شدیم. پیش از آن‌که واردِ ایستگاه مترو بشوم، یک بارِ دیگر برگشتم نگاهش کنم: در میانِ عابران، متین و آهسته، با همان شانه‌های خمیده، داشت دور می‌شد...

*

حالا، پنج سال پس از نوشته شدن این نامه و سه سال بعد از رفتنِ شاهرخ مسکوب، این نوشته را منتشر می‌کنم، با یادِ خیری از او که بزرگ بود و توانا و در عین حال فروتن و خوب... و اگرچه از هشتادسالگی گذشته بود، اما حیف شد که رفت؛ می‌توانست هنوز هم باشد و بازهم بنویسد... و افسوس که دیر او را یافتم و زود از دست دادمش.
۱۲ مه ‏۲۰۰۸

گوتنبرگِ سوئد

ن.ز

*

دوشنبه ۱۲ ماهِ مِه ۲۰۰۳ [۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۲]
گوتنبرگِ سوئد

آقای شاهرخ مسکوب عزیز، سلام!
چند روز پیش، مطالعه‌ی کتابِ «روزها در راهِ» شما را تمام کردم. از وقتی دو هفته پیش این‌کتاب به دستم رسید و شروع کردم به خواندن، یک لحظه هم نتوانستم از شما و نوشته‌های زیبا، صادقانه، صمیمانه و منصفانه‌تان جدا شوم. هرگاه فرصتی می‌یافتم ـ در خانه، در اتوبوس یا قطار، در کتاب‌فروشی ـ می‌خواندم و صفحه به صفحه می‌رفتم جلو و دلم نمی‌خواست تمام شود؛ اما بالاخره تمام شد.

فکر کردم نامه‌ای برای‌تان بنویسم و «دست مریزاد»ی بگویم. نشانی و شماره تلفنِ شما را از آقای تقی امینی ـ ناشر کتاب ـ گرفتم. حالا هم این نامه را می‌نویسم تا همراهِ یکی دو کتاب و چند نوشته از خودم برای‌تان بفرستم، به این امید که فرصت کنید نوشته‌های مرا بخوانید و با این آرزو که وقتی خواندید، آن‌ها را بپسندید؛ که اگر شاهرخ مسکوب با آن سلیقۀ والا و دید و نگاهِ دقیق کاری را بپسندد، آن‌کار حتماً ارزش دارد و صاحبِ کار (که در این مورد، منم) باید از شادی، کلاهش را بیندازد هوا!

گمان نمی‌کنم شما مرا بشناسید. شاید چیزهایی از من خوانده باشید و احتمالاً اسمم را شنیده‌اید. من متأسفانه سعادتِ دیدار و آشنایی و دوستیِ شما را نداشته‌ام؛ اما خیلی وقت است که «شاهرخ مسکوب» را می‌شناسم: حدودِ چهل سال پیش، با شما و نام و قلم‌تان آشنا شدم.

ول‌بار، از طریقِ خواندنِ «خوشه‌هایِ خشم» جان اشتین‌بک که با عبدالرحیم احمدی ترجمه کرده بودید؛ رُمانِ قشنگی که چندبار آن را خوانده‌ام و فیلمِ زیبایی را هم که جان فورد از رویِ آن ساخته، بارها تماشا کرده‌ام. پس از آن ـ اگر اشتباه نکنم ـ ترجمه‌ی شما را از تراژدی‌های سوفوکل (‌اُدیپوس شهریار، ا ُدیپوس در کلنوس و آنتیگونه) خواندم؛ وقتی دانشجوی دانشکده‌ی هنرهای دراماتیکِ تهران بودم؛ سال‌های آخر دهه‌ی چهل [شمسی]، برای کلاسِ تجزیه و تحلیلِ نمایشنامه، و درباره‌شان هم نوشتم... همان‌جا و همان‌زمان‌ها بود که این اقبال را یافتم سرِ کلاسِ ـ یادش به‌خیر ـ دکتر محمد جعفر محجوب بنشینم (همان بزرگواری که دوستِ قدیمی شما بود و حتماً «امیر» صدایش می‌زدید!) و ارادتِ من به او بیش‌تر و بیش‌تر شد تا پاییزِ سالِ گمانم ۱۹۹۵ که سفری رفتم امریکا؛ در شهرِ برکلی ملاقاتش کردم.

ماه‌های آخر زندگی‌اش را می‌گذراند و در بسترِ آن بیماریِ لاعلاج بود. یکی از کتاب‌هایم را برایش بُردم و خربُزه‌ای شیرین ـ مثلِ خربزه‌های مشهد ـ باهم خوردیم. (دکتر محجوب پوست خربزه را آب‌تراش کرد و همان‌طور هُرت کشید. و من یادِ پدربزرگِ مادری‌ام افتادم: میرزاعباسعلی که نود و چند سال در روستای جوشقان قالی از توابع کاشان، با عزّت و شرافت کار کرد و زیست و مرا که اولین نوه‌اش بودم خیلی دوست می‌داشت. او هم خربزه خوردن را همیشه همین‌طور به پایان می‌رساند...)

و من پیشنهاد کردم اگر استاد موافق است، یک روز با دوربین ویدیو بیاییم و گپی بزنیم؛ در ادامه‌ی سه کارِ مستندی که تا آن زمان ساخته بودم در مورد سیمین بهبهانی، سرهنگ جلیل بزرگمهر وکیل مدافع دکتر مصدق و نصرت کریمی. (راستی، این‌کارها را ندیده‌اید؟)... گفت که حال درستی ندارد. (تازه از یک دوره‌ی ـ به‌قول خودش ـ «برق‌اندازی» خلاص شده بود.) یک پنج دقیقه‌ای شاید بتواند.

چند روز بعد رفتیم. تا از تخت بلندش کنند که با عصای چهارپایه به اتاق نشیمن بیاید، ده دقیقه طول کشید. و تا نشست و نفسش جا آمد، پانزده دقیقه‌ای گذشت، اما وقتی دوربین را راه انداختیم و من پرسیدم و او شروع کرد، با همان بیانِ گرم و زبانِ شیرین، یک‌نفس، یک ساعت حرف زد که چون نوار به آخر رسید، من پیشنهاد استراحتی دادم و چای نوشیدیم و باز ادامه داد...

تصویر متأسفانه خوب درنیامد، اما متن این گفت‌وگو را که آخرین مصاحبه با اوست، همان زمان پیاده و ویرایش کردم و برایش فرستادم تا از نظر بگذرانَد. آن را برایم فرستاد و چند ماه بعد «رفت»... و یک سال بعد، این مصاحبه همراه با مقدمه‌ای کوتاه، اول در ماهنامه‌ی «روزگارِ نو» چاپ پاریس و بعد در فصل‌نامه‌ی «بررسی کتاب» چاپ لُس‌آنجلس درآمد و بعدها در مقدمه‌ی مجموعه مقالاتی از او در ایران و نیز در آغاز چاپ تازه‌ای از دیوان ایرج میرزا به‌تصحیح استاد در امریکا... که البته حکایت‌شان مفصل است؛ فعلاً بماند... همه گفتند که مصاحبه‌ی خوبی شده. آن را ندیده‌اید؟...

چی داشتم می‌گفتم؟ حرف تو حرف می‌آید... بله، در مورد آشنایی با شما می‌گفتم... پس از آن، «مقدمه بر رستم و اسفندیار»، «سوگ سیاوش» و آن گفت‌وگوی مفصل با شما را در نشریه‌ی... (چی بود اسمِ آن نشریه‌ی خوبی که چند شماره‌ای درآمد و یک شماره‌اش هم ویژه شما بود؟) خواندم و گمانم اولین‌بار بود عکس شما را هم دیدم.

من تقریباً همه‌ی کتاب‌ها و مقاله‌ها و نوشته‌های شما را خوانده‌ام. بدون اغراق و تعارف بگویم که همیشه هم لذّت برده‌ام و چیز یاد گرفته‌ام. راستش، یکی دو بار هم به شما حسودی‌ام شده. (البته قصد جسارت ندارم. شاید بگویید: «این بابا دیگر کیست؟ ندیده و نشاخته، خودش را دارد با ما مقایسه می‌کند!»

قصدم مقایسه نیست. من کجا و شما کجا... این قلم شکسته بستۀ من که باید زور بزنم تا شاید بتوانم چهارتا جمله‌ی کج و کوله باهاش بنویسم کجا و آن قلم روان و قدرتمند شما کجا؟!) یک بار، هنگام خواندن «گفت‌وگو در باغ» بود که واقعاً آرزو کردم می‌توانستم مثلِ آن را بنویسم. (یک تلاش‌هایی کرده‌ام البته... قبل از خواندن این کتاب شما بود که «با دُرّ، در صدف» را نوشتم.)

یک بار هم وقتی نوشته‌ی تکان‌دهنده و اندوه‌انگیز شما را در‌با‌ره‌ی دوست از دست‌رفته‌تان، دکتر جهانبگلو خواندم و نقلِ‌قول‌هایی از «کتابِ ایوب» را جابه‌جا در آن دیدم، یادم افتاد من هم مطلبی نوشته‌ام در باره‌ی دوستی که او هم بسیار رنج کشید تا رفت و در آغازِ آن نوشته، تکه‌ای کوتاه از «کتاب ایوب» آورده‌ام. (نسخه‌ای از این مقاله را برای‌تان می‌فرستم.) و با خودم گفتم: «میان ماه من تا ماه گردون...» و یک بار هم وقتی مطلب‌تان را در باره‌ی سهراب سپهری خواندم و یاد مقاله‌ای افتادم که من هم در مورد این شاعر خوب نوشته بودم و در واقع خاطراتم از او است، بی‌آن‌که در عمرم دیده باشمش...

چندی پیش شنیدم که آمده‌اید استکهلم. خیلی به این‌جا و آن‌جا زنگ زدم تا شاید پیداتان کنم که اگر موافق بودید، خواهش کنم سری هم به این شهر ما، گوتنبرگ (۵۰۰ کیلومتری جنوب استکهلم) بزنید. متأسفانه موفق نشدم.

و حالا، بعد از خواندن یادداشت‌های روزانه‌ی شما، خیلی بیش‌تر و بهتر شما را می‌شناسم؛ نه فقط شما که خیلی از کسانی که در باره‌شان نوشته‌اید را هم می‌شناسم...

وقتی شروع کردم به خواندن این کتاب مفصل دوجلدی، می‌خواستم مثل همیشه، زیر بعضی سطرها خط بکشم و مثل بیش‌تر وقت‌ها که کتاب خوبی را می‌خوانم، در حاشیه‌ی صفحه‌ها، چیزهایی بنویسم برای این‌که بازهم بتوانم آن تکه‌ها را بخوانم یا اگر خواستم چیزی در باره‌اش بنویسم مجبور نشوم زیاد بگردم. اما این‌کار را نکردم، چون با خودم گفتم این از آن کتاب‌هاست که باز هم خواهم خواندش...

با خود فکر می‌کردم: کاش شاهرخ مسکوب از همان زمان که خواندن و نوشتن آموخت، شروع می‌کرد به نوشتن یادداشت‌های روزانه و کاش بازهم این‌کار را ادامه بدهد...

می‌دانید اگر در همان سال‌های نوجوانی و جوانی، آن سال‌های دهه‌ی بیست و سی [شمسی]، آن روزگار آرمان داشتن و مبارزه و رفاقت با مرتضی کیوان و دیگران، یادداشت نوشته بودید، چه‌قدر خواندی می‌بود؟

در این مورد هم حسودی‌ام شد و علاوه‌بر حسادت، دچار حسرت و غبطه هم شدم. آخر من هم در طول این سی و پنج شش سالی که می‌نویسم، بارها و بارها، چه در جوانی، چه در زندان، بعدها در سال‌های دهه‌ی پنجاه، در جریان انقلاب و پس از آن، و نیز در این ده دوازده سالی که بیش‌تر ناچار بوده‌ام در این سرزمین سوئد باشم و گاه‌به‌گاه رفته‌ام ایران، یادداشت‌هایی نوشته‌ام و شاید ده‌ها بار تصمیم گرفته‌ام دفتر و دفترهایی مهیا کنم و این یادداشت‌ها را مرتب ادامه دهم، اما هر بار به‌دلیلی نشده است که بشود. مهم‌ترین دلیل البته تنبلی و بی‌نظمی ذاتی خودم بوده.

در نتیجه، صدها صفحه نوشته‌ام که نمی‌دانم الان کجاست و چه شده و این‌هایی را هم که دارم، چنان لای کاغذها و کتاب‌ها پراکنده و پنهان است که گمان نکنم روزی بتوانم جمع و جورشان کنم. البته گاهی بعضی از این یادداشت‌ها دستمایه‌ی نوشتن مطالبی ـ داستان کوتاه، مقاله، یادنامه و... ـ شده که همین هم غنیمت است.

من همراه شما، ده دوازده روز، بیست و چند سال را زندگی کردم. خیلی جاها رفتم: تهران، اصفهان، کوه، شمال ایران، پاریس، لندن، نیویورک، تگزاس، کالیفرنیا، جنوب فرانسه و... بارها در کوچه‌ها و خیابان‌ها، همراه‌تان قدم زدم، از راه‌پیمایی‌های روزهای انقلاب (که هرگاه یادش می‌افتم، نمی‌دانم چرا بغض گلویم را می‌گیرد) تا پارک‌های پاریس، تا باغ لوکزامبورگ (که تصمیم دارم اولین‌باری که توانستم بیایم پاریس، حتماً بروم آن‌جا و درخت شما را تماشا کنم.

راستی، «درخت» شما همان‌جاست؟ باید نشانی دقیق بگیرم یا مزاحم شوم و خواهش کنم مرا به دیدارش ببرید!) با شما، زمستان‌های سرد و تاریک پاریس را گذراندم، به بهار و شکوفه و سبز شدن درخت‌ها رسیدم، تابستان‌ها را گذراندم و در رنگ‌های پاییز خیره شدم... با شما، به طبیعت نزدیک‌تر شدم. دریا را هم بهتر شناختم... و کوه و باغ و جنگل را...

حسّی را که بارها اشاره‌وار از آن یاد کرده‌اید، به‌خصوص در این سال‌های غربت، با تمام وجود، تجربه کرده‌ام: این‌که گاهی دل‌تان خواسته صبح از خواب بیدار نشوید! من هم که مثلِ همه، از جمله شما، ناچار با مصایب زندگی، دست به گریبانم و با آن‌ها سر و کله می‌زنم، به‌خصوص وقتی آدمیزاد «بچه» دارد و تا زنده است نگران آن‌هاست، بارها، شب‌ها با خود همین جمله را گفته‌ام...

خیلی حرف دارم، اما متأسفانه همه‌چیز یادم نمی‌آید الان... گفتم که یادداشت هم نکرده‌ام تا رجوع کنم به کتاب... این است که پراکنده، هرچه یادم بیاید، می‌نویسم ...


در همین زمینه:
روزها در راه، روزانه‌های شاهرخ مسکوب

نظرهای خوانندگان

به نظر میرسد این نامه تمام نشده و ناقص است.

--------------------------------
بله دوست گرامی
بخش دوم این نامه، فردا در سایت منتشر خواهد شد
زمانه

-- یک خواننده ، May 13, 2008 در ساعت 03:11 PM

وقتی شاهرخ مسکوب به میهمانی خاک رفت روزنامه فرانسوی «لوموند» از او به نيکی ياد کرد و «کريستيان ژامبه» (استاد دانشگاه سوربن) او را يکی از بزرگ ترين و پرهيزکارترين روشنفکران ايرانی ناميد که با شجاعتی سترگ در برابر قدرت ايستادگی کرد.
لوموند با اشاره به سابقه مبارزاتی شاهرخ مسکوب از جمله نوشت:

شاهرخ مسکوب عاشق بی قرار آزادی و مخالف دخالت دين در سياست بود، فرهيخته ای بود که دل در گرو ميهن‌ش داشت... شاهرخ مسکوب پس از يورش ارتش شوروی به مجارستان و گزارش افشاگرانه خروشچف (۱۹۵۶)، به هيچ توجيه و بهانه ای تن نداد (و در عین حال که به ساز حکومت کودتا و شکنجه گرانی چون سرهنگ زیبائی نرقصید)، راهش را (از حزب توده) جدا نمود... او به ارزش های ايران باستان در زمينه عدالت وابسته بود، عدالتی که آن را با اخلاق آنتيگون درمی آميخت...
او قدرت کشف ُصَور جاودانه و جهانی را در ريزه کاری های يک چکامه يا در لابه لای صفحه ای از يک نثر داشت و قادر بود نامحتمل ترين پيوندها را بين هزاره های تمدن گذشته و فضای امروز برقرار کند. در حضور او موضوع هايی از انديشه ايرانی چون درد، عشق، اميد و طنز تبديل به احساساتی آنی می شدند...
شاهرخ مسکوب هم عصر فروغ فرخزاد، کسروی، شاملو، سپهری، و فرهيخته ای چون صفا، دوست يوسف اسحاق پور و داريوش شايگان...، ونيز رفيق همه کسانی بود که در پی احيای قدرت ِارزش های کهن هستند وبرای فردای بهتر تلاش می کنند...
Shahrock Meeskoob, intellectuel iranien en exil
LE MONDE | 20.04.05 27.04.05

shahrock Meeskoob, l'un des intellectuels iraniens les plus discrets et les plus importants, est mort à Paris, mardi 12 avril.
Né en 1925 dans le nord de l'Iran, il a vécu son enfance à Ispahan, étudié les lettres et le droit à Téhéran, avant d'enseigner la littérature persane et d'exercer divers métiers.
Communiste, il milite au parti Tudeh, est emprisonné, et a le courage intransigeant de ne pas céder au pouvoir mais de rompre avec les communistes à la suite de l'invasion soviétique de la Hongrie et du rapport Khrouchtchev. Shahrokh Meskoob était attaché à l'ancienne notion iranienne de la justice, qu'il fusionnait avec la morale d'Antigone.
Ayant perdu toute croyance dans les appareils de la politique révolutionnaire, épris de liberté, hostile aux effets politiques de la religion, mais fidèle à sa patrie, il a quitté l'Iran en 1979 pour vivre à Paris, jusqu'à sa mort.
De 1957 à 1968, il a fait paraître des traductions en persan des Tragiques grecs. Lecteur de Thomas Mann ou de Marcel Proust, il en éclairait la littérature classique de l'Iran, et instruisait des richesses du Livre des rois de Ferdousî, à qui il a consacré Introduction à Rostam et Esfandyar (1964), Le Deuil de Syavosh (1972) et Le Corps du héros et l'âme du sage (1996).
En 1979 parut Dans la demeure de l'ami. La spiritualisation croissante de l'oeuvre se dévoile dans Sommeil et silence (1994) et Voyage dans le rêve (1998). L'Identité iranienne et la langue persane (1995) signale que Shahrokh Meskoob appartenait à cette génération qui voulait que la production littéraire se substitue à l'impossible politique. Or, selon lui, cela supposait une résistance linguistique, dont le premier exemple avait été la renaissance du persan après la conquête musulmane.
Shahrokh Meskoob aura été le contemporain de Forough Farokhzad, de Kasravî, de Shamlû, de Sepehrî, de l'érudit Safâ, l'ami de Youssef Ishaghpour et de Dariush Shayegan, de ceux qui métamorphosèrent la plus ancienne tradition en réveillant sa puissance créatrice de futur. Comme ses autres ouvrages, son Journal, Sur le chemin des jours, attend d'être traduit. Une trilogie, Partir, rester, revenir, est en préparation aux éditions Actes Sud.
Meskoob m'a fait percevoir les consonances, les modulations d'un lexique subtil, l'âme de la langue persane. Il avait le pouvoir de révéler les formes éternelles et universelles dans la miniature d'un poème ou dans les plis d'une page de prose. Il faisait vivre les correspondances les plus improbables, entre des millénaires d'ancienne civilisation et l'espace du présent. Avec lui, la douleur, l'amour, l'espérance et l'humour, ces thèmes de la pensée iranienne devenaient sensations immédiates.
Quelques jours avant sa mort, Shahrokh Meskoob s'émerveillait d'une page écrite au XVIIe siècle, en son cher Ispahan, page où une sévère philosophie s'éclaire brusquement de dix vers de Rûmî et de vingt lignes traduites du grec. Tout à ce bonheur savant, il contemplait, amusé, l'éternité. Il était l'hospitalité incarnée, lui qui vivait l'exil.
Christian Jambet

-- همنشین بهار ، May 13, 2008 در ساعت 03:11 PM

چقدر خوب است ياران مسکوب مجموعه اين نامه ها واظهار نظر هاي نشريات و تصاويري که در خارج از ايران از او تهيه شده است را فراهم و منتشر کنند واي بسا نوشته هاي منتشر نشده اي از او را.

-- شاهد ، May 13, 2008 در ساعت 03:11 PM

با تشکر از آقای «همنشین بهار» که در نظر پیشین به نوشته «کريستيان ژامبه» در «لوموند» اشاره کردند، میدانم که خود ایشان بعد از مرگ شاهرخ مسکوب چندین مقاله نوشتند که عکسهای جدیدی هم داشت و ای کاش منتشر شود. عنوان یکی از آن مقالات این بود:

«سوگ سیاوش، شاهرخ مسکوب را نوشت.»

-- غزاله ، May 13, 2008 در ساعت 03:11 PM

مردي مردانه بود هروقت دلم مي گيرد هر وقت حس ميكنم بي انصاف شده‌ام خودخواه شده ‌ام سوگ سياوش را ميخوانم .كاش همه آثارش روي اينترنت قرار گيرد نا جوانان ما به نوشته هايش دسترسي داشته باشند.

-- heshmat ، May 14, 2008 در ساعت 03:11 PM

با سپاس از نوشته شما. ایا امکان سفارش کتابهای شاهرخ مسکوب وجود دارد؟

-- کیومرث ، May 14, 2008 در ساعت 03:11 PM

آقای کیومرث!
ممنون از نظر لطف شما.
خوشبختانه بیشتر کتابهای شاهرخ مسکوب در ایران چاپ شده و همچنان چاپ میشود. کتابهای دیگر او هم که در ایران امکان چاپ نیافته، از سوی انتشارات خاوران در پاریس چاپ شده است. اگر از کتابفروشی خاوران و کتابفروشیهای دیگر امکان تهیه کتابها را ندارید، از طریق همین خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ میتوانیم برایتان تهیه کنیم و هرجا هستید بفرستیم.
تلفنها و نشانی ما:
Tel & fax:
0046-31-152277
mobil:
0046-739-513607
BOKARTHUS
Plantagegatan 13
41305 Goteborg
Sweden
email:
bokarthus@hotmail.com
موفق باشید.

-- ناصر زراعتی ، May 14, 2008 در ساعت 03:11 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)